تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):انسان بايد براى آخرتش از دنيا، براى مرگش از زندگى و براى پيرى‏اش از جوانى، توشه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805458905




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ذکر به خون نشستن / سرگذشت داستان شماس شامی


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > قیصری، مجید  - این یادداشت برای خردنامه شماره 68. ویژه نامه داستان، ارسال شد که با حذف بخش هایی از آن منتشر شد. متن کامل یاداشت را اینجا منتشر کردم. ذکر خون خواندن، خاصه که این خون، خون بیگناه باشد، باعث رنجه ی جسم و جان می شود، عظیم تر آن که حتی شنیدن آن مصائب، دل می خواهد. کتاب "آه" (نفس المهموم) شیخ عباس قمی بهترین نمونه ی ذکر خون است که ما کم نداریم در تاریخ پر خون خود از این گونه بزرگان که در جوانی یا پیرسالی به بی گناه بخون نشسته اند. قصه ی انبیا واولیا جداست. عین القضات همدانی، شیخ شهاب الدین سهروردی یا آن که بر دارش کردن ، سوزاندنش و خاکسترش را بر باد دادن، منصورحلاج. و آن حدیث خواندنی تلخ از تاریخ بیهق؛ بی گناه مردی چون حسنک وزیر، که ثبت است چه گونه بر دار شد. این که حالا صاحب خون بی گناه است یا با گناه، کی باید این گناهکاری را معلوم دارد، در کدام دادگاه باید بحسابش رسید از آن قسم حرف ها و قضاوت هاست که پدر پیر ما تاریخ می نشیند به قضاوت؛ به وقتش. کار ما رصد کردن است؛ مو به مو، جزء به جزء. و گاه چون بیهقی اگر دستمان رسد داد از تاریخ بگیریم. اما با این ذهن فضول و کنج کاو چه باید کرد، چه می توان کرد؟ مگر هر حرف یاوه ای بخرجش می رود؟ همین که بگویند فلانی خائن است یا خادم است باید قبول کرد؟ ملاک کیست یا چیست؟ این جاست که پای ناظر بی طرف یا مغرض می آید وسط. شاید این گونه ذکر خون گرفتن و دیدن آدم ها بعنوان آدمیت بعنوان نفس واحده تا بعنوان دوست و دشمن ثمره ی روضه خوانی های باشد که سال های سال است که به آن خو گرفته ام وخو گرفته ایم. در همین مجالس شنیده و گاه از پدرپیرمان تاریخ شنیده ایم و یاد گرفته ایم آن قوم اشقیا چه کردند با خاندان اهل بیت، تمامش شمشیر و سپر سندان نبوده، ابتدا جهل و نادانی مردم زمانه بوده بعد حساب دم و دستگاه تبلیغات و های وهوی حکومت جور و دست آخر باید به عِده و عُده لشکر ابن زیاد و ایل و تبار یزید و پدرش رسید. همان ها بودند که در گوش خلق طوری خواندند و جا انداختند که مردم در کوی برزن وقتی بهم می رسیدند از هم می پرسیدند مگر علی (ع) نماز می خواند؟ تا می رسیم به پسرش حسین بن علی (ع) که او را خارجی خواندند! یعنی خروج کننده به دین جدش. نمی خواهم درس تاریخ پس بدهم، می خواهم بگویم این ها را در پس ذهن داشتم و دارم، تا روزی که قرار شد زندگی نامه ای برای سیدابن طاوس بنویسم، به سفارش انتشارات مدرسه. (سال هشتاد و سه، هشتاد و چهار بود این طور یادم می آید.) چندین کتاب مختلف خواندم تا با شرح حال و زمان و زندگی سید آشنا شوم. چیزهایی هم پیدا کردم که مرا وسوسه می کرد تا در حاشیه زندگی سید چیزی بنویسم. چند لحظه ناب شکار کرده بودم. اما از آنجا که می دانستم هیچ وقت مستقیم از کسی یا چیزی نمی نویسم، یادداشت ها را جدی نگرفتم. کتاب های رسیده را می خواندم و سرگرم بودم. این که می گویم هیچ وقت مستقیم از کسی یا چیزی نمی نوشتم چون عاشق حاشیه بوده ام تا خود متن. چون در تجربه های قبلی خود بخود از حاشیه به متن رسیده بودم. در جنگنامه، جنگ نوشته ها، این ها را بیشتر تجربه کرده بودم. به مرور این ها دست گیرم شده. با نوشتن و نوشتن. و البته با تذکری که دیگران بهم داده اند و نشانم داده اند که چه کرده ام این جا و آن جا وصد البته چه باید می کردم و نکردم که جایش این جا نیست. تا روزی که کتاب لهوف سیدابن طاوس را در دست گرفتم. می خواستم واقعه نگاری سید را ببینم. نمی دانستم که دارم پا کجا می-گذارم. ولی می دانستم چیزی همین پشت و پسله ها خفتم را می گیرد و عاقبت زمین گیرم می کند. حسی بهنگام خواندن به ام می گوید که دارم دست به آتش می زنم یا شعشعه ای می بینم از دور. آب و شرابی به هم آمیخته. تا رسیدم به واقعه راس جالوت. یک گوله ی آتش. همان جا بود که دیدم پوستم دارد خار خار می شود؛ می خواستم مکر کنم به انتشارات، که دیدم مکر خوردم. واقعه در چند سطر بیشترنیامده بود؛ جالوت- رسول سلطان روم- از اشراف و بزرگان آن دیار وارد مجلس یزید می شود و می بیند آنچه را که نباید ببیند.  تصمیمی که یزید در مقابل این فرستاده روم می گیرد، برایم سخت عجیب آمد. همان جا در مقابل انظار دستور قتل مرد رومی را می دهد و او هم به ضرب تیغ جلاد کشته می شود. قصه تمام. در نگاه اول، واقعه بخودی خودی خون تازه ای نداشت. حاکمی تصمیمی می گیرد و بی گناهی کشته می شود. قصه ای مکرر در تاریخ خون بار ما. قصه ی سلاطین همین است. بی سر و ساطور حکومت شان نمی چرخیده. در آن مجلس صدایی از کسی در نمی-آید.  هر چه پس ماجرا و بعدتر و بعدتر آن را می دیدم و می خواندم آتشی تر می شدم. دیگر اثری از مرگ فرستاده ی روم نیست، نبود. نه خانی آمده بود نه خانی رفته بود. امپراتوری روم انگار در خواب بود یا از این دست آدم ها آنقدر زیاد داشت که برایش مهم نبود کسی این سوی شام شبانه کشته شود.( همین جا بگویم هر چه منابع را بیشتر می گشتم اشتیاقم بیشتر می شد نه بواسطه واقعه بلکه بواسطه کلمه ی «فرستاده». گاه می خواندم رسول روم؛ گاه می-خواندم نماینده یا فرستاده یا سفیر. پشت هر کلمه دنیایی بود. با ذهنیت امروز سفیر روم خیلی معنا داشت.) با این بی تفاوتی پدر پیرمان نمی توانستم کنار بیایم. همین گشتن و واگشتن-های وقت و بی وقت مرا با چند واقعه دیگر آشنا کرد که همه حول اشخاص مسیحی می گشت که نسبت به واقعه کربلا از خود واکنشی درخور نشان داده بودند و اسم شان در ذیل خون سید الشهدا آمده بود. یادداشت های راس جالوت هر روز و هر ماه افزون می شد. و من نمی دانستم باید با آنها چه کنم. تمام هوش و حواسم به دربار و بارگاه یزید متمرکز می شد. به ابوقیس، میمون دست آموز یزید و شیوخی که دور تا دور مجلس یزید به کاسه لیسی نشسته بودند. عف براین دنیا. خودم را قانع کرده بودم که با این ملاطی که دارم دریک داستان کوتاه همه چیز را جمع وجور می کنم. داستانی در حد بیست سی صفحه. چه خیال خامی. هر روز نوشتن اصل داستان را به عقب می-انداختم. نمی خواستم کارم صرفا اثری تاریخی باشد. یعنی دنبال بازنویسی تاریخ نبودم، نمی-خواستم به آن سو بروم. نمی توانستم و یا بهتراست بگویم نمی خواستم به گفته ها و نگاه پدر پیرمان تن بدهم، چرا که در آن نگاه این که کسی پیگیر قتل و بازخواست قتل باشد در قاموس هزار سال قبل معنی نداشته. گیرم قاتل، حاکم جور باشد که تکلیف اش معلوم. می دانم، این ذهنیت امروزیست. اما آرزوی دیرینه و دیروزی. این ذهنیت امروزست که بازخواست می کند، می-پرسد و همه را، از وزیر و وکیل، شاه و شاهزاده، در مقابل میز دادگاه می نشاند. حالا نه در واقعیت، لااقل در خیال، برروی ورق کاغذ که این گونه می تواند باشد. کار ما همین است خیالبافی. رویا دیدن و رویا بافتن. بازنویس تاریخ شدن یعنی اسیر مهری نامرئی شوی که سال-ها پیش بر پیشانی آن واقعه خورده و تو می شوی عمله ی تاریخ، عمله ی پدر پیرمان. از این کار فراری بودم. می خواستم چیزی به صفحات سفید پدر پیرمان اضافه کنم. تحشیه زدن لذتی دارد نگفتنی. می خواستم منم مثل او چیزی را جعل کنم، اما کی نمی دانستم؟ ماه روی ماه داشت می گذشت. و حالا شده بود سال روی سال. مسئله ی اصلی راوی ای بود که باید واقعه را نقل می کرد. راس جالوت که در آخر مجلس کشته می شد و از راوی مرده زیاد خوشم نمی آمد. مگر این که مثل «مرگ در جنگل» یا «فیلم روح» ترفندی پیدا می کردم که روایت را بدهم دست شخصیت کشته شده ی داستان. زیاد دنبالش نگشتم. خود واقعه آن قدر جذابیت داشت که بخواهم با این ترفندها ذهن خواننده را به جاهای دیگر سوق دهم. دغدغه ی آدم های دیگر داستان را نداشتم؛ گفتم که فقط دنبال جالوت می گشتم. وگرنه روایت دانای کل جان می داد برای این واقعه. صبر کردم تا راوی کم کم خودش معلوم شود. بعد دیدم صدای راوی از سایه ی جالوت دارد در می آید. کسی بود که همیشه و همه جا سایه به سایه ی اربابش راه می رفت. نگهبان و خادمش بود. به نوعی رفیق گرمابه و گلستان. البته با حفظ شان ارباب و رعیتی. رسم روزگار چنین بوده. چیزی مثل بادیگاردهای امروزی خودمان که کمی هم دوستی و رفاقت سرشان می شود. با این حساب دودو تا چهارتایی دیدم صدای روای دارد کم کم مایه دردسرم می شود. شخصیت شماس از شخصیت جالوت داشت پررنگ تر می شد. دیگر نمی توانستم جالوت را ببینم ولی شماس را نبینم. در نگاه اول، راوی داستان نامی نداشت، لقب شماس بعد آمد، در طول داستان. اولش فقط محافظ بود و بس. تا روزی که در مقابل پدر آگوست تینوس قرار گرفت و او با ادبیات مسیحی خودش لقب شماسی را به او داد. شماس در همین کش و قوس ها زاده شد و پرورش یافت. اولین نسخه ی شماس را در یک نشست نوشتم. چیزی حدودا سی صفحه دست نویس شد. بار بزرگی ازدوشم برداشته شده بود. چه خیال خامی! متن مرا اسیر خودش کرده بود و من نمی دانستم. حالا می خواستم از دستش فرار کنم، نمی شد. قد و قواره ی متن بیشتر از اینی بود که نشان می داد. شخصیت ها و حوادثی که قبلا خوانده بودم، آن میهمان ناخوانده، صاحب خانه ی ذهنم شده بودند و می خواستند نقشی- هر چند کوچک- در متن داشته باشند؛ طبیب اثال و سرجیوس. پدرآگوست تینوس که حسابش جدا بود. مجبور شدم متن را بازنویسی کنم، بازنویسی کنم. دیدم درگیر یک کار بلند شده ام بی آنکه خودم بخواهم. مکری که می گفتم همین بود، خون جالوت داشت رنگ می داد و رنگ می گرفت. داستان حفره ی بزرگی داشت که باید پرش می-کردم. و آن آستانه داستان بود. متن را داشتم به زبان امروزی می نوشتم؛ همان نگاه بازخواست کننده، همان طالب خون؛ پرسشگر. مجبور شدم مقدمه ای بنویسم تا زبان ترجمه ای داستان را جا بیندازم. به جای یک مقدمه، دو مقدمه نوشتم. یعنی مجبور شدم. از شهر حلب گفتم و آن قصه خود ساخته که یابنده ی کتاب کیست و کجاست، قرارش چه بود و چه شده. بعد هم پای مترجم فارسی بازشد به متن. (چیزی که بیش از همه از من سوال شده همین مقدمه ها بوده. عده ای مقدمه-ها را جدی تر از خود متن گرفته بودند. حتی سراغ کتاب اصلی اتفاقات بین النهرین را می-گرفتند که کجاست و چطور می شود تهیه اش کرد. پس درود بر حاشیه!). دو مقدمه شد جزیی از متن، سر آغازی برای رمان؛ آستانه ای که دنبالش می-گشتم. آنجا که گفتم دست به جعل سند زدم منظورم همین جا بود. قدیمی ترین شیوه ی رمان نویسی است. آن چیزی که به اصطلاح اهل فن "سند جعلی "نامیده می شود. دن کیشوت به نظر بسیاری از منتقدان نخستین رمان بزرگ تاریخ ادبیات غرب است. اما سروانتس- نویسنده رمان- مدعی است که آنچه خواننده محترم در دست دارد چیزی نیست جز صورت صحیح شده از شرح یک سرگذشت واقعی به قلم یک مورخ عرب و او (سروانتس ) آن نوشته را در بازار شهر توِلدو به نیم ریال خریده است. سروانتس حتی برای محکم کاری اضافه می کند که فروشنده این دست نویس روی پوست از ارزش واقعی آن خبر نداشته وگرنه خود او حاضر بوده تا بیش از شش ریال بابت آن بپردازد. به این ترتیب ژانر ادبی رمان به صورت نوعی «سند جعلی» آغاز می-شود که هنوز ادامه دارد اما به شکل ها و صورت-های دیگری. شاید کسانی باشند که از این شیوه زیاد خوششان نیاید اما هنوز شیوه ای است کارگر و تا بازار این شیوه گرم است چرا از آن استفاده نکرد؟ می خواستم چند خطی از پیراهن یحیی تعمیده دهنده بگویم و آن خون تازه گشته یا آن خواب نیمه شب جالوت و باقی قضایا که دیدم دارم لذت خواندن را از خواننده می گیرم. پس همین جا قلم را می گذارم زمین. تا روزی که دوباره به شهر حلب باز گردم و قصه یحیی را از سر بگیرم.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 655]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن