تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن زود خشنود و دير ناراحت مى شود و منافق زود ناراحت و دير خشنود مى گردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812931133




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آدم هاي پير در پارک


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آدم هاي پير در پارک
آدم هاي پير در پارک   نويسنده:نوشته ي سي جي هگ ترجمه: ارزو رمضاني   بعد از ظهر يک روز آفتابي در پاييز خشک و برگ ريز، من براي مطالعه به پارک رفته بودم.روي نيمکت هميشگي ام نشسته بودم و نگاهم به کتابم بود.از دور شنيدم پيرمردي با پسر کوچکي که گويا نوه اش بود صحبت مي کرد.صحبت هاي آنها توجهم را جلب کرد.سرچرخاندم و نگاه شان کردم.در فاصله اي نه چندان دور از من نشسته بودند. پسر در کنار پيرمرد نشسته بود و شش يا هفت ساله به نظر مي رسيد؛ با موهاي زيبا و طلايي که در قاب صورتش پايين آمده بود.او چشم هاي آبي بزرگي داشت که خيلي دوست داشتني بود.در صورتش سؤال هاي بسياري موج مي زد که دوست داشت از پدر بزرگش بپرسد.پيرمرد با آرامش تمام در حالي که با اشتياق به چشمان نوه اش نگاه مي کرد براي او حرف مي زد.وقتي به بچه هاي زيبا نگاه مي کردم ناخود آگاه به فکر حرف هاي مادرم مي افتادم که مي گفت:«با اين همه بچه هاي زيبا و مهربان، اين همه جوان هاي زشت و بي ادب از کجا مي آيند؟»خنده ام گرفته بود.مادرم دل خوشي از جوان هاي دوران ما نداشت.پسر بچه شروع کرد به حرف زدن.فکر مي کردم حتماً از کلاغ هايي که قار قار مي کردند سوال مي کند.شايد براي اين، فکر کلاغ ها به ذهنم آمد که اگر خودم جاي او بودم درباره ي کلاغ ها از پدربزرگم سؤال مي کردم!اما فکر نمي کردم که پسر بچه از بابا بزرگش بپرسد که چرا هر روز آدم هاي پير زيادي به پارک مي آيند؟ پدر بزرگ که ساکت بود براي يک دقيقه فکر کرد.سپس شروع به صحبت کرد.او دست پسر را رها کرد ويک بازويش را دور شانه هاي پسر انداخت، او را به نزديک خود کشيد و بدون عجله گفت:«شايد آن ها در خانه تنها مي مانند!آن ها گاهي وقت ها احتياج دارند به همسن هاي خود باشند.در پارک آن ها با هم حرف مي زنند، شوخي مي کنند و گلف بازي مي کنند تا وقت شان بگذرد.» بعد در حالي که به جمع کبوترهاي نيمکت بغلي که مقداري خرده نان کنارشان ريخته شده بود نگاه مي کرد، دست در جيب کتش کرد و پاکت کوچک قهوه اي را بيرون آورد.پاکت را به پسر داد و پسر از او تشکر کرد.پاکت پر از تکه هاي ذرت پف کرده بود.فکر کردم پسر بچه بخواهد ذرت ها را بخورد؛ اما او به طرف کبوترها رفت و ذرت ها رابراي آن ها ريخت، مخصوصاً براي کبوتري که لنگ بود و پرهاي خاکستري داشت. ذرت ها که تمام شد پسرک کنار پدربزرگش برگشت و پرسيد:«پدر بزرگ، چرا آدم ها اسم هم ديگر را هميشه به زبان مي آورند و وقتي همديگر را مي بينند براي هم دست تکان مي دهند؟» با اينکه سوالهاي پسرک ساده و مسخره به نظر مي رسيد ، نمي دانم چرا همه اش دوست داشتم جواب پدربزرگ را بشنوم.شايد براي اينکه هرگز پدربزرگي نداشتم تا به اين نوع سوال هاي من جواب بدهد! پدر بزرگ گفت:«يک دليليش ذهن هاي سرشار از انرژي و زنده ي آن هاست.علاوه براين، ماهيچه هاي ذهن مانند ماهيچه هاي بدن احتياج به تمرين دارد.ياد آوري نام هر کسي مانند هر بازي ديگري ذهن آن ها را هم بازي مي دهد، و شايد اين کمک کند که رنج ها و مشکلات شان را فراموش کنند!آدم ها بايد براي هم دست تکان دهند تا بتوانند با هم دوست شوند، و گر نه ماهيچه هاي ذهن شان خشک مي شود.درست مثل کسي که هيچ وقت ورزش نمي کند.» يک سنجاب به نيمکتي که کنارش کبوترها ذرت هاي پسرک را مي خوردند نزديک شد. جلو آمد و شروع کرد به بالا و پايين پريدن.شايد مي خواست کمي ذرت گيرش بيايد! کبوترها ترسيدند و پرواز کردند.خنده ام گرفته بود.چهره پسرک نشان مي داد از کار سنجاب ناراحت شده است؛ اما انگار کاري از دستش برنمي آمد!پسر با چشم هايش به آدم هاي پيري که راه مي رفتند ويا روي نيمکت ها نشسته بودند نگاه مي کرد.من رد نگاهش را تا جايي که مي شد دنبال کردم.آن ها اول روي دو مرد که روي يک ميز سنگي شطرنج بازي مي کردند توقف کردند، سپس نگاهش به گروه ديگري پيرتر که با هم صحبت مي کردند افتاد.او از پدر بزرگش پرسيد:«بابا بزرگ، آن هايي که هر روز شطرنج بازي مي کنند از شطرنج خسته نمي شوند؟ چرا هر روز يک کار را انجام مي دهند؟» پدر بزرگ گفت:«بازي شطرنج راهي است براي اينکه آن ها را از دنياي شلوغ بيرون بياورد تا به مشکلات شان فکر نکنند.بعدش هم مگر تو از بازي کردن با اسباب بازي هايت خسته مي شوي ؟» پسرک با تکان سر گفت:«خيلي وقت ها خسته مي شوم.» پيرمرد لبخند زد و گفت:«آن ها هم خسته مي شوند، ولي به خسته شدن عادت کرده اند.» کمي آن سو تر سه پيرمرد با هم حرف مي زدند و گاهي مي خنديدند. مي دانستم آن ها به ياد روزهاي خوش گذشته با هم حرف مي زدند و خوش حالند. با خودم فکر کردم:«اگر روزي من هم پير شوم روي يکي از اين نيمکت ها خواهم نشست وشايد با دوستانم گپ خواهم زد!» حالا، کبوترها دوباره برگشته بودند و باقي مانده ي ذرت ها را مي خوردند.پسر همه ي ذرت ها را براي کبوترها ريخت.چهره اش آن قدر خوش حال بود که انگار تمام شادي دنيا ذرت خوردن کبوترهاست!ولي يکباره سر برگرداند و از پدربزرگش پرسيد:« مردم تا کي اين جا مي مانند؟» نگاه پيرمرد به درخت هاي بلندي بود که هر چند لحظه يک برگ از شاخه هايش مي افتاد. فکر کردم صداي پسرک را نشنيده است؛ اما بعد دست روي سر پسرک کشيد و گفت:« آن ها آن قدر مي مانند تا هوا تاريک و سرد شود.بعد براي هم دست تکان مي دهند و به خانه هايشان مي روند تا فردا دوباره برگردند.» توجه پيرمرد هم به کبوترها جلب شده بود.پسرک يکباره پرسيد:« پدر بزرگ!شما از کجا اين همه حرف ها را بلد هستيد؟» پيرمرد خنده اش گرفت و گفت:«تو هم وقتي به سن من برسي خيلي چيزها بلد خواهي شد.» پسرک پدربزرگش را بغل کرد و با هيجان گفت:«پدر بزرگ!من شما را خيلي دوست دارم.شما اصلاً پير نيستيد.فقط نمي توانيد تند بدويد.» پيرمرد بلند بلند خنديد.من هم خنده ام گرفته بود.پسرک از خنده بلند پدربزرگش تعجب کرده بود.برق چشمان پيرمرد را براي لحظاتي ديدم.مي توانستم در احساسش ببينم که دوست داشت جوان باشد؛ اما باور کرده بود پير شده است.قطره ي اشکي روي گونه اش سر خورد که در نور مايل به بعد از ظهر برق زد.خيلي زود خنده اش ايستاد و به فکر فرو رفت. کمي آن طرف تر چند نفر براي هم دست تکان داده، از هم خداحافظي مي کردند.از دور يک نفر هم براي پيرمرد دست تکان داد.او فقط دستش را بالا برد؛ اما پسرک با صداي بلند داد زد:«خداحافظ» پيرمرد آن سوي پارک از او خواست تا فردا کنار نيمکت شطرنج با هم بازي کنند. انگار پيرمرد حوصله ي جواب دادن نداشت!پسرک گفت:«پدربزرگ!شما هم اين جا شطرنج بازي مي کنيد؟» پيرمرد که داشت بلند مي شد گفت:«گاهي وقت ها.» معلوم بود مي خواهد بروند.پسرک دست پدربزرگ را گرفت، آمدند و از جلو من رد شدند.سرم را به کتاب گرم کردم تا متوجه نگاه هاي من نشوند.وقتي از من دورمي شدند مثل دو سايه بودند که بين درخت ها گم مي شدند. حوصله ي خواندن کتاب هايم را نداشتم.کم کم پارک خلوت مي شد.انگار قشنگي پارک به آدم هايي بود که به آن جا مي آمدند! کتابم را توي کيفم گذاشتم و به طرف خانه به راه افتادم.هيچ درسي نخوانده بودم؛ اما چيزهاي زيادي ياد گرفته بودم. منبع:سلام بچه هاشماره 4  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1035]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن