واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تصميم آخر نويسنده: نگار كريمي «براساس سرگذشت نيلوفر- م» چشمانش دو دو ميزد. مدام اين پا و آن پا ميكرد و ساعتش را نگاه ميكرد. مثل هميشه تأخير داشت. ياد روزهاي اول آشناييشان افتاد: - ماشينم خراب شده بود، بردش تعميرگاه. زياد معطل شدي؟ - نه مهم نيس. - كارم طول كشيد، يه قرار داشتم. معذرت ميخوام. - اشكالي نداره. - به بدقوليهايش عادت كرده بود. اين اواخر، سعي ميكرد به روي خودش نياورد. آهي كشيد و به روبهرو زل زد. رهگذران كنجكاو، يكي پس از ديگري نگاهش ميكردند و ازحالت غيرعادياش كه سر يك كوچهي نسبتاً شلوغ ايستاده بود، تعجب ميكردند. - آبجي! كمكي از ما ساخته هس؟ - نه، ممنوم. - تعارف نميكنم. شمام مثه خواهرم ميموني. كاسباي اين راستهي بازار، درمورد خانومايي كه اين دور رو بر مييان، نظر خوبي ندارن. آخه اينجا يه محيط مردونهس. - بله، ميدونم، ولي من منتظر شوهرم بودم. - فضولي نباشه ولي چرا اينجا؟ - آخه... ببخشيد خصوصييه! رويش نشد بگويد نويد را براي اولينبار آنجا ديد بود و دلش ميخواست آخرينبار هم او را آنجا ببيند. هنوز هم رفتارش بچگانه بود. مادرش هميشه ميگفت: - تو هيچوقت بزرگ نميشي، عقلت پارهسنگ برميداره. گاهي اوقات خودش هم اين را قبول داشت، اما هرگز اعتراف نميكرد. توي فكر بود. قيافهي مادرش را ميديد كه قبل از نامزدي و عقد چطور مثل گندم برشته بالا و پائين ميپريد و با ازدواجش مخالفت ميكرد. - الهي دورت بگردم مادر، يه كم صبركن. اينقدر عجله نكن. - چهارماهه داريم صبر ميكنيم. بس نيست؟ يعقوبم گه بود صبرش سر مييومد. - آخه زندگي كه فقط دوست داشتن نيس. - چرا اتفاقاً زندگي فقط دوست داشتنه. اين را آنقدر محكم گفت كه ته قلب خودش هم لرزيد. - نكنه يه روز سنگ رو يخ بشم. نكنه نويد نتونه... نكنه خودم نتونم. نكنه... نكنه... *** - نويد، تو تا كي به من وفاداري؟ - يعني چي تا كي؟ - يعني اگه من يه روز بخوام تو رو ترك كنم... - نميگذارم همچين روزي پيش بايد. مطمئن باش. دنيا رو به پات ميريزم. هرچي بخواي... نيلوفر از ته دل خنديد. دلش قرص شده بود. روز بلهبرون، نويد خودش تنها بود. خانه پر از اقوام دور و نزديك نيلوفر بود. همه منتظر بودند ببينند چه كسي قاپ نيلوفر را دزديده بود. دل توي دل نيلوفر نبود، اما وقتي نويد را تنها و دست خالي ديد، خنده روي لبهايش ماسيد. - پس مامان، بابات كو؟ - گفته بودن كه نمييان. - آخه چرا؟ - چرت و پرت ميگن. ميگن كه بچهاي زوده برات... از تو هم زياد... - خودششون نميياد، نه؟ - آره. نيلوفر يخ كرد. قلبش تير كشيد. - من يه فكري دارم نيلوفر. به همه ميگم پدر و مادرم چند وقته براي هميشه رفتن خارج ما هم چون عجله داريم و ميخوايم بريم پيش اونا... - بعدش چي؟ نميگن چرا نميرين؟ - خب... ميگيم پشيمون شديم. ميخوايم اينجا بمونيم. نويد به چشمهاي نيلوفر كه پر از اشك شده بود، نگاه كرد: - نيلوفر من بهت قول ميدم چندسال ديگه به اين روزا ميخندي! قول ميدم. *** نيلوفر، همچنان چشم به راه بود. چندماه از نامزديشان گذشته بود. نويد كه به خاطر ازدواجش با نيلوفر از خانهي پدري طرد شده بود، شب و روز خانهي پدر نيلوفر بود. - نويد جان، نميخواي دنبال كار بري؟ - كار چيه؟ تو رو ولكنم برم دنبال كار؟ - يعني چي؟ 8، 9ماهه داري بهم وعده ميدي كه دارم دنبال يه كار توپ ميگردم! تا كي ميخواي اينجا باشي؟ مردم چي ميگن؟ - وقتش كه شد، حتماً سركارم ميرم. - بزك نمير بهار ميياد! - نكنه ناراحت ايني كه سر سفرهي بابات ميشينم، نه؟ اولينبار بود كه عصبانيتش را نشان ميداد. چشمانش از خشم بيرون زده بود. - تو اين چندماهه خودت رو نشون نداده بودي، حضرت آقا! - كه چي؟ يعني چي؟ شب و روز شدم پادوي مامان، بابات. نوكر مفت، گير آوردن. - اينجوري كه پيداس من حالاحالاها كار دارم باهات! - پس بچرخ تا بچرخيم... نويد به سيم آخر زده بود. مثل پلنگ زخمي دور اتاق ميچرخيد و دنبال چيزي براي شكستن ميگشت. چند دقيقه بعد همه جاي خانه از تكههاي ريز و درشت ظرفهاي بلور، داخل ويترين پر شده بود. *** - نويد خان، اينجا ديگه جاي تو نيست. - چرا؟ - چرا نداره! اگه ميتوني با پدر و مادرت برگرد، وگرنه قيد نيلوفر رو بايد بزني! - من قيد نيلوفر رو زدم اما... شرط دارم. - چه شرطي؟ - مهريهش؛ هزار تا سكهيي رو كه مهرش كردم ببخشه. - باشه. روش فكر ميكنيم. چند ماه گذشته بود و نيلوفر، همچنان بين برزخ بودن و ماندن گير كرده بود. همه سرزنش ميكردند. هركس چيزي ميگفت. - معلومه ديگه. پدر و مادر پسره كه ناراضي باشن بهتر از اين نميشه. - داماد سر خونه يعني مصيب، يعني عذاب. - دختر كي ديده تو اين سن و سال بيوه بشه! توي سرش هزار جور حرف بود. ماهها فكر كرد. دودل بود. نميدانست نويد را رها كند يا به او فرصت دوبارهاي بدهد. ترديد داشت ديوانهاش ميكرد، اما وقتي او را خيلي اتفاقي دست در دست دختري هفده، هجدهساله ديد كه گل ميگفتند و گل ميشنيدند، مطمئن شد تصميم درستي گرفته است. *** - نويد من ديگه بريدم. بيا تمومش كنيم. همة مهريهم مال تو. - باشه، موافقم. - ولي دلم ميخواد قبل از روز دادگاه، براي آخرين بار توي همون خيابوني كه دفعهي اول ديدمت، ببينمت. - باشه، حرفي نيست. *** - آبجي اين شورو خوشغيرتت چرا نميياد؟ نيلوفر، نگاه تندي به مرد كاسب انداخت كه يعني ساكت. - باس ببخشي آبجي. فضولي كردم؟ نيلوفر به ساعتش نگاه كرد. يك ساعت و نيم تأخير داشت. از هميشه بيشتر، يعني نميآمد؟ وقتي از دور سايهاش را ديد كه به او نزديك ميشد، اشك توي چشمانش جمع شد. به ياد اولين روز آشناييشان افتاد، به ياد مادر كه مدام بيتاب و نگران بود، و به ياد عهدي كه نويد به آن پايبند نبود. فردا اولين روز دادگاه بود و شايد آخرين روز آن. به نويد نگاه كرد كه درحال نزديك شدن به او بود. خودش را پير و افسرده ميديد و او را سرزنده و بيخيال. سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه كرد. اينبار ديگر مطمئن بود تصميم درستي گرفته است. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 453]