تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زيبايى مرد به شيوايى زبان اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817100993




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تصميم آخر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تصميم آخر
تصميم آخر   نويسنده: نگار كريمي   «براساس سرگذشت نيلوفر- م» چشمانش دو دو مي‌زد. مدام اين پا و آن پا مي‌كرد و ساعتش را نگاه مي‌كرد. مثل هميشه تأخير داشت. ياد روزهاي اول آشنايي‌شان افتاد: - ماشينم خراب شده بود، بردش تعميرگاه. زياد معطل شدي؟ - نه مهم نيس. - كارم طول كشيد، يه قرار داشتم. معذرت مي‌خوام. - اشكالي نداره. - به بدقولي‌هايش عادت كرده بود. اين اواخر، سعي مي‌كرد به روي خودش نياورد. آهي كشيد و به روبه‌رو زل زد. رهگذران كنجكاو، يكي پس از ديگري نگاهش مي‌كردند و ازحالت غيرعادي‌اش كه سر يك كوچه‌ي نسبتاً شلوغ ايستاده بود، تعجب مي‌كردند. - آبجي! كمكي از ما ساخته هس؟ - نه، ممنوم. - تعارف نمي‌كنم. شمام مثه خواهرم مي‌موني. كاسباي اين راسته‌ي بازار، درمورد خانومايي كه اين دور رو بر مي‌يان، نظر خوبي ندارن. آخه اينجا يه محيط مردونه‌س. - بله، مي‌دونم، ولي من منتظر شوهرم بودم. - فضولي نباشه ولي چرا اينجا؟ - آخه... ببخشيد خصوصي‌يه! رويش نشد بگويد نويد را براي اولين‌بار آنجا ديد بود و دلش مي‌خواست آخرين‌بار هم او را آنجا ببيند. هنوز هم رفتارش بچگانه بود. مادرش هميشه مي‌گفت: - تو هيچ‌وقت بزرگ نمي‌شي، عقلت پاره‌سنگ برمي‌داره. گاهي اوقات خودش هم اين را قبول داشت، اما هرگز اعتراف نمي‌كرد. توي فكر بود. قيافه‌ي مادرش را مي‌ديد كه قبل از نامزدي و عقد چطور مثل گندم برشته بالا و پائين مي‌پريد و با ازدواجش مخالفت مي‌كرد. - الهي دورت بگردم مادر، يه كم صبركن. اين‌قدر عجله نكن. - چهارماهه داريم صبر مي‌كنيم. بس نيست؟ يعقوبم گه بود صبرش سر مي‌يومد. - آخه زندگي كه فقط دوست داشتن نيس. - چرا اتفاقاً زندگي فقط دوست داشتنه. اين را آن‌قدر محكم گفت كه ته قلب خودش هم لرزيد. - نكنه يه روز سنگ رو يخ بشم. نكنه نويد نتونه... نكنه خودم نتونم. نكنه... نكنه... *** - نويد، تو تا كي به من وفاداري؟ - يعني چي تا كي؟ - يعني اگه من يه روز بخوام تو رو ترك كنم... - نمي‌گذارم همچين روزي پيش بايد. مطمئن باش. دنيا رو به پات مي‌ريزم. هرچي بخواي... نيلوفر از ته دل خنديد. دلش قرص شده بود. روز بله‌برون، نويد خودش تنها بود. خانه پر از اقوام دور و نزديك نيلوفر بود. همه منتظر بودند ببينند چه كسي قاپ نيلوفر را دزديده بود. دل توي دل نيلوفر نبود، اما وقتي نويد را تنها و دست خالي ديد، خنده روي لبهايش ماسيد. - پس مامان، بابات كو؟ - گفته بودن كه نمي‌يان. - آخه چرا؟ - چرت و پرت مي‌گن. مي‌گن كه بچه‌اي زوده برات... از تو هم زياد... - خودش‌شون نمي‌ياد، نه؟ - آره. نيلوفر يخ كرد. قلبش تير كشيد. - من يه فكري دارم نيلوفر. به همه مي‌گم پدر و مادرم چند وقته براي هميشه رفتن خارج ما هم چون عجله داريم و مي‌خوايم بريم پيش اونا... - بعدش چي؟ نمي‌گن چرا نمي‌رين؟ - خب... مي‌گيم پشيمون شديم. مي‌خوايم اينجا بمونيم. نويد به چشم‌هاي نيلوفر كه پر از اشك شده بود، نگاه كرد: - نيلوفر من بهت قول مي‌دم چندسال ديگه به اين روزا مي‌خندي! قول مي‌دم. *** نيلوفر، همچنان چشم به راه بود. چندماه از نامزدي‌شان گذشته بود. نويد كه به خاطر ازدواجش با نيلوفر از خانه‌ي پدري طرد شده بود، شب و روز خانه‌ي پدر نيلوفر بود. - نويد جان، نمي‌خواي دنبال كار بري؟ - كار چيه؟ تو رو ول‌كنم برم دنبال كار؟ - يعني چي؟ 8، 9ماهه داري بهم وعده مي‌دي كه دارم دنبال يه كار توپ مي‌گردم! تا كي مي‌خواي اينجا باشي؟ مردم چي مي‌گن؟ - وقتش كه شد، حتماً سركارم مي‌رم. - بزك نمير بهار مي‌ياد! - نكنه ناراحت ايني كه سر سفره‌ي بابات مي‌شينم، نه؟ اولين‌بار بود كه عصبانيتش را نشان مي‌داد. چشمانش از خشم بيرون زده بود. - تو اين چندماهه خودت رو نشون نداده بودي، حضرت آقا! - كه چي؟ يعني چي؟ شب و روز شدم پادوي مامان، بابات. نوكر مفت، گير آوردن. - اينجوري كه پيداس من حالاحالاها كار دارم باهات! - پس بچرخ تا بچرخيم... نويد به سيم آخر زده بود. مثل پلنگ زخمي دور اتاق مي‌چرخيد و دنبال چيزي براي شكستن مي‌گشت. چند دقيقه بعد همه جاي خانه از تكه‌هاي ريز و درشت ظرف‌هاي بلور، داخل ويترين پر شده بود. *** - نويد خان، اينجا ديگه جاي تو نيست. - چرا؟ - چرا نداره! اگه مي‌توني با پدر و مادرت برگرد، وگرنه قيد نيلوفر رو بايد بزني! - من قيد نيلوفر رو زدم اما... شرط دارم. - چه شرطي؟ - مهريه‌ش؛ هزار تا سكه‌يي رو كه مهرش كردم ببخشه. - باشه. روش فكر مي‌كنيم. چند ماه گذشته بود و نيلوفر، همچنان بين برزخ بودن و ماندن گير كرده بود. همه سرزنش مي‌كردند. هركس چيزي مي‌گفت. - معلومه ديگه. پدر و مادر پسره كه ناراضي باشن بهتر از اين نمي‌شه. - داماد سر خونه يعني مصيب، يعني عذاب. - دختر كي ديده تو اين سن و سال بيوه بشه! توي سرش هزار جور حرف بود. ماهها فكر كرد. دودل بود. نمي‌دانست نويد را رها كند يا به او فرصت دوباره‌اي بدهد. ترديد داشت ديوانه‌اش مي‌كرد، اما وقتي او را خيلي اتفاقي دست در دست دختري هفده، هجده‌ساله ديد كه گل مي‌گفتند و گل مي‌شنيدند، مطمئن شد تصميم درستي گرفته است. *** - نويد من ديگه بريدم. بيا تمومش كنيم. همة مهريه‌م مال تو. - باشه، موافقم. - ولي دلم مي‌خواد قبل از روز دادگاه، براي آخرين بار توي همون خيابوني كه دفعه‌ي اول ديدمت، ببينمت. - باشه، حرفي نيست. *** - آبجي اين شورو خوش‌غيرتت چرا نمي‌ياد؟ نيلوفر، نگاه تندي به مرد كاسب انداخت كه يعني ساكت. - باس ببخشي آبجي. فضولي كردم؟ نيلوفر به ساعتش نگاه كرد. يك ساعت و نيم تأخير داشت. از هميشه بيشتر، يعني نمي‌آمد؟ وقتي از دور سايه‌اش را ديد كه به او نزديك مي‌شد، اشك توي چشمانش جمع شد. به ياد اولين روز آشنايي‌شان افتاد، به ياد مادر كه مدام بي‌تاب و نگران بود، و به ياد عهدي كه نويد به آن پايبند نبود. فردا اولين روز دادگاه بود و شايد آخرين روز آن. به نويد نگاه كرد كه درحال نزديك شدن به او بود. خودش را پير و افسرده مي‌ديد و او را سرزنده و بي‌خيال. سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه كرد. اين‌بار ديگر مطمئن بود تصميم درستي گرفته است. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 449]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن