تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 2 بهمن 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):مومن برای مومن برکت و برای کافر، اتمام حجت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1855722952




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

- هنوز هم هوای همه را دارد


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: هنوز هم هوای همه را دارد روزنامه سیستان وبلوچستان در شماره 18918 مورخ 7 اسفندماه خود مطلبی از نیره سادات حسینی با عنوان "هنوز هم هوای همه را دارد" منتشر کرده است.


در این مطلب آمده است: بوی انار می آید، حسین!... انگار تمام کاشمر را بوی انار پر کرده است و نسیم، این بوی به یاد ماندنی را به سوی من می آورد. انگار دوباره هزار سرو مقدس در کاشمر روییده... دلم هوای کاشمر را کرده، برادر! یاد روزهای دویدنت، روزهای خندیدنت، روزهای ...
حسین! راستی چرا هر وقت از تو حرف می زنم، بوی انار می آید...
متولد 36 بود. نامش مثل مولایش سرخ بود و نام خانوادگی اش گویای مرامش که رسم امانت را زنده می کرد: "حسین امینی مقدم". پدرش؛ امین ا... امینی مقدم حالا 93 سالگی را پشت سر می گذارد، دل زنده و پرامید است حتی وقتی با یاد آن روز و آن شب بغضش می گیرد و دقایق طولانی سکوت را چاشنی گفت و گویمان می کند. در سی و یکمین سالگرد عروج سرو کاشمر سخن از کودکی و نوجوانی حسین آغاز می شود: « امام جماعت مسجد نابینا بود. حسین نوجوان روزی سه مرتبه می رفت دنبال امام جماعت، دستش را می گرفت و می بردش مسجد و باز برمی گرداند حتی برای نماز صبح و بعد از آن هم می رفت مدرسه. مؤدب بود و بسیار درس خوان، با همه مهربان بود، خانواده دوست و ...» پدرش همین طور می گوید ولی محاسن حسین تمام نمی شود. اعتقاد عمیقی به ساده زیستی داشت. وقتی ازدواج کرد، گفتم می خواهیم برایت قالی دستی بخریم، گفت: خودم می خرم. بعد از خریدش فهمیدیم موکت خریده است، از این ها مهم تر شرط ازدواجش بود که علاوه بر تأکید بر ساده زیستی به همسرش گفته بود: الان که ایران به وجود و حضور ما نیاز دارد، اگر روزی در ایران هم، چنین نیازی نباشد من برای جهاد به لبنان و فلسطین می روم،زندگی ام وقف جهاد است. شرطی که همسرش آن را پذیرفت.
همه جمع شده اند، قرار است گفت و گوی امر خیر انجام شود. کاغذ و قلم و ... حسین، حرف را تمام می کند: یک جلد کلام ا... مجید، یک سکه ... به کسی کار ندارم، من همسرم را در مسجد، عقد می کنم. فردا مسجد، شاهد عقد دو جوان بود...
هق هق آرام پدر
امین ا... امینی مقدم؛ پدر سردار شهید؛ حسین امینی مقدم آرام سخن می گوید، هر چند دقیقه یک بار با به خاطر آوردن خاطراتی از شهید، لب به سخن می گشاید و انگار با به یاد آوردن سرو جوانش، احساس نشاط پیدا می کند. از لحظات سکوتش که طولانی تر شده، استفاده می کنم و خواهش می کنم از زمانی بگوید که خبر شهادت پسرش را شنید، سکوت می کند و بعد با لحنی آرام می گوید: خانم! در باغم در کندر کاشمر، مشغول کار بودم که دامادم آمد و گفت بیایید حاج کاظم (یکی از دوستانم) با شما کار دارد. شب قبلش خواب دیدم که پسرم...
سرم را انداخته ام پایین و تند تند می نویسم که صدای دل زدن پدر، دستم را از حرکت بازمی دارد. دل می زند و اشک می ریزد... بگذار سرم پایین باشد... نمی نویسم ... مگر من می توانم بازگوکننده این لحظات باشم؟! خجالت زده می گویم: ببخشید که باعث ناراحتی تان شدم. (کاش سخنش را کامل کند این پدر پیر و مهربان که با گذشت این همه سال هنوز با به یادآوردن آن لحظه چنین بی تاب می شود. لیوان آب را از دست نوه اش می گیرد و می نوشد)
دامادم که این را گفت فهمیدم پسرم شهید شده، شب قبلش خواب دیدم جنازه اش را آورده اند کاشمر....
آن مراد خواهر ...
هر وقت یاد حسین می افتم معصومیت یک پسر4 ساله را به خاطر می آورم و دغدغه و دلسوزی یک مرد 60 ساله...
اشرف است که آغاز به سخن کرده، خواهر کوچک تر حسین؛ می گوید: او برای من و خواهرکوچک ترم؛ اکرم، یک معلم و مراد بود، ما دو خواهر به او عشق می ورزیدیم، هنوز هم هر مشکلی پیش بیاید از حسین کمک می خواهیم و شهید کمک مان می کند چون به واقع معتقدیم شهدا زنده هستند و نزد پروردگار روزی می گیرند، شما نمی دانید حسین، چه کارهایی از دستش برمی آمد. او مسائل اعتقادی را آن قدر زیبا برایمان بیان می کرد که بعضی شب ها تا صبح بیدار می ماندیم تا برایمان صحبت کند، اصلا خسته نمی شدیم، نمازهایش را با طنین زیبا و صدای قشنگی می خواند و به ما دو خواهر بسیار توصیه می کرد که قرآن حفظ کنیم و آن قدر در نمازش قرآن را از حفظ و زیبا می خواند که ما با گوش کردن به نمازش بخش زیادی را حفظ کردیم. اخلاصش حرف نداشت، تأکید بسیاری می کرد که مبادا کارهایمان رنگ ریا بگیرد، از دوربین عکاسی و فیلمبرداری فراری بود و نمی خواست دیگران از کارهایش باخبر شوند. توکلش مثال زدنی بود. وقتی وارد خانه می شد، انگار خانه از شادی و نشاط پر می شد. کارآمدی حسین بسیار مشهود بود، در کاشمر، یک شخصیت محوری بود، در جهادسازندگی، نهضت سوادآموزی، بسیج و ... رد پایش دیده می شد. شجاعتش بسیار به چشم می آمد. نجابت و پاکی اش هم که بارها برایمان به اثبات رسید. گاهی می دیدم گوشه ای تنها نشسته و در خودش فرو رفته، از آن جایی که حسین همیشه در حال انجام کاری بود و بیکار نبود، پرسیدم چرا بیکاری؟ گفت: بیکار نیستم دارم فکر می کنم.
حسین بود و ...
هنوز نوجوان بودم، اول کتاب های داستانی می داد که بخوانم و کم کم کتاب های شهید مطهری و دکتر شریعتی را اضافه کرد، برای تقویت مبانی اعتقادی مان وقت می گذاشت و آن قدر اطلاعاتش زیاد و قوی بود که شب تا صبح با هم مباحثه می کردیم و به سوالات مان پاسخ می داد.
فرحناز (اکرم) کوچک ترین خواهر شهید است که نام و یاد حسین او را به آن دوران برده است. او که سال های بسیار در خدمت قرآن بوده این موهبت را مرهون حسین است که حضور و تدریس در اولین کلاس و جلسه قرآن را برایش فراهم کرد. از شهید به عنوان استاد خودش یاد می کند و خاطراتش را مرور می کند: زندگی شهید حسین را می شود به 2 بخش تقسیم کرد: قبل و بعد از انقلاب. حسین مبارزاتش را از سال 53 شروع کرد. او یکی از محورهای مبارزه با رژیم شاه در کاشمر بود و یک بار هم دستگیر شد، من و خواهرم هم با راهنمایی ها و ارشادهای او وارد تیم های مبارزه با رژیم پهلوی شدیم. در یک خانه تیمی که پایگاه مبارزات بود، آن چه را لازم بود دریافت می کردیم و انجام می دادیم، رهبر عملیاتی این جریان برادر شهیدم؛ حسین بود. حسین در قم، تبریز، تهران و کاشمر فعالانه می جوشید و قرار نداشت، در دانشگاهش عضو کانون فعالیت های مبارزه جویانه با رژیم شاه بود، بارها به دست ساواک دستگیر و شکنجه شد. در روز 17 شهریور و اتفاقات مربوطه در تهران حضور داشت، در مراسم استقبال امام در 12 بهمن شرکت کرد، در جریان 13 آبان هم حضور داشت. بعد از انقلاب هم با تلاش، خلاقیت و پشتکاری که داشت و از سویی در کاشمر کاملا چهره ای محوری و شناخته شده بود، مؤسس جهاد کشاورزی کاشمر بود و مسئولیت آن را نیز بر عهده گرفت، عضو شورای عالی سپاه و مسئول بسیج مستضعفین کاشمر هم بود تا زمان شهادتش. در دانشگاه محل تحصیلش که دانشگاه تبریز بود نیز انجمن اسلامی را به راه انداخت.
بوی انار می رسد
دی ماه 62 بود. داشت مثل همیشه با بیان جذاب و گیرایش از خاطرات جنگ و جبهه و حال و هوای آن برایمان می گفت، محو او شده بودم، برای لحظاتی با دلی سیر سر تا قدمش را نگاه کردم، پرسید: چرا این طوری نگاهم می کنی؟ گفتم: حسین! این طوری که داری صحبت می کنی، بوی شهادت می آید، نکند شهید شوی! گفت: چه بهتر، راستی خوابی هم دیده ام که می خواهم برایت تعریف کنم، خواب شهید مجتبی تهامی (از دوستان حسین و شهدای کاشمر) را دیدم با لباسی سفید و بسیار زیبا آمد، من در سنگر نشسته بودم او آمد و یک انار به من تعارف کرد....
حسین! حسین! داداش! این یعنی شهادت!
خوشحال شد، خندید و گفت: خدا را شکر اگر به این مقام برسم، چه از این بهتر؟!
برادر، این آخرین دیدار ما بود، آخرین دیدار که بوی انار شهادتت را برای همیشه برایم به جا گذاشت...
مجنون چه نشاطی دارد
شهید طاهر معاون حسین در جبهه بود که در عملیات خیبر مجروح شد. خاطراتی را او برای خواهران حسین تعریف کرده است: خیابانی را درست کرده بودند که گنجشک نمی توانست روی آن راه برود از بس خشک و داغ بود. سپاه و ارتش پلی را در آن منطقه درست کردند، جزیره مجنون در دست دشمن بود و باید آزادش می کردیم. در هر قایق 5 آرپی جی و ژ3 بود. راهی نبود باید از خود عراق مجنون را می گرفتیم. در همان شرایط خطرناک، حسین مشغول نماز بود ناگهان دیدیم در محاصره عراقی ها هستیم از هر دو طرف تانک به سویمان می آمد، چه کنیم، اضطراب و دلهره... حسین آقا آرام و با اطمینان، نمازش را خواند، چه کنیم؟ آرپی جی بزنید ... زدیم. چند تانک شعله ور شد... بقیه فرار کردند... پا گذاشتن در جزیره مجنون چه نشاطی دارد...
مادر با همه دلتنگی ها برای حسین، آرام گرفته است، اشک ها و گریه ها را گذاشته برای تنهایی ها، مدام به دخترها سفارش می کند، از میهمانان به خوبی پذیرایی کنند، همه آن هایی که برای خاکسپاری و یادبود شهیدمان آمده اند، همه شان مهمان حسین هستند، احترام شان واجب است. اما بین مهمانان، آن چند زن چرا این قدر بی قراری می کنند، مهمانان غریبه زیادی آمده اند ولی این چند نفر چرا این قدر بی تابند؟ از حال شان می پرسیم. می گویند: مدتی است دیگر جیره مالی مان نمی رسد، هر ماه می آمد به ما سر می زد، به مشکلات مان رسیدگی می کرد و از حال و روزمان خبر می گرفت، مدتی نیامد، پرس و جو کردیم ببینیم کی بود و از کجا می آمد، فهمیدیم شهید شما بود، او که رفت ما هم کسی را نداریم... صدای گریه ها بلندتر می شود...
همه فامیل یک سوال دارند در این مراسم: حسین از کجا می دانست که برنمی گردد که در آخرین حضورش در کاشمر به تمام فامیل دور و نزدیک درمسیرهای بسیار دور سر زد و این بار جور دیگری خداحافظی کرد...
فرحناز راست می گفت: حسین بوی انار را با خودش همه جا برده بود.
من شوشتری هستم
چقدر شلوغ شده! انتظار دیگری هم نبود! یک کاشمر بود و یک حسین! سروی بود شهید با آن قامتش، این همه جمعیت آمدند تا جشن پرواز آن سفر کرده را در خور او به پا کنند. چند روز است که مراسم به پاست و چند سرباز هم هر روز در این مراسم شرکت می کنند، بندگان خدا هر روز آمده اند حتما از دوستان و همرزمان حسین بودند. مدتی گذشته است. پدر شهید همراه همسر شهید و پسرش برای پیگیری کارهای مردم کاشمر به مشهد آمده است. نامه ای به او داده اند و روانه مشهد شده است. نامه را به نگهبانی و بعد از آن به چند نفر دیگر نشان می دهند. باید کمی صبر کند. نامه اش را برده اند داخل یکی از اتاق ها، دقایقی بعد یک نفر می آید بیرون و سلام و احوال پرسی گرمی می کند، خم می شود، پسر شهید را می بوسد و می پرسد من را می شناسی؟ من شاگرد پدرت هستم که به من درس زندگی آموخت. به پدر شهید می گوید: من شوشتری هستم، تا زنده ام هر وقت هر کاری داشتید حتما به من بگویید تا انجام دهم حسین به گردنم حق زیادی داشت و من شاگردش بودم... امین ا... امینی مقدم نگاهی می کند، چهره اش به نظر آشناست. همان میهمانی است که در7 روز مراسم حسین از صبح تا ظهر شرکت می کرد و دوباره باز می گشت. از آن پس هر بار که برای باز کردن گره از کار مردم به این فرمانده لشگر مراجعه می کرد با آغوش باز و سفره گشوده اش رو به رو می شد. سردار شوشتری همیشه آماده خدمت به او بود.
شاگرد او بودم
مدت زیادی است مردم برای دریافت خطوط تلفن ثابت ثبت نام کرده اند ولی خبری از تلفن نیست، صدای همه درآمده و مردم اعتراض کرده اند، امین ا... هر چه باشد پدر حسین است که هر چه در توان داشت برای راه اندازی کار مردم به کار می گرفت، یا علی می گوید و راهی مشهد می شود باید برود استانداری. کارت شناسایی اش را می گیرند و بعد از مدتی که وارد ساختمان شده است، یک نفر از اتاقی می آید بیرون، سلام گرمی می گوید و با احترام برخورد می کند و می پرسد: من را می شناسی؟ او را می شناسد، آقای مفیدی است، جواب می دهد: بله. شما استاندار هستید. می گوید: نه! من شاگرد حسین بودم. ما همکلاسی دانشگاه بودیم ولی اسمش همکلاسی بود، من شاگرد او بودم.
خدا را شکر این بار هم مشکل مردم کندر کاشمر حل می شود. انگار هنوز حسین مثل زمانی که در کنار مردم بود و کارها را راه می انداخت، هنوز هم هوای همه را دارد، هر وقت مشکلی هست، نام حسین امینی مقدم که به وسط می آید، ماجرا حل می شود!
یاد سرو چقدر زنده است
شهید حسین امینی مقدم در سال 1336 در شهرستان کاشمر متولد شد. روحیه ای سرشار از شهامت، شجاعت، تلاش و تحقیق داشت و از استعداد و هوش سرشار برخوردار بود. با رشد فکری و آگاهی های سیاسی خیلی زود به ماهیت رژیم پهلوی پی برد و به مبارزه پرداخت و با وجود سن کم از سوی ساواک مورد آزار واقع شد به گونه ای که ناچار شد برای ادامه تحصیل راهی مشهد شود. در آن جا نیز فعالیت های اسلامی و ارتباط با دانشجویان و روحانیون مشهد، قم و تهران گسترش می یابد. سال 56 برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک راهی تبریز شد و با حضوری فعال یکی از رهبران مبارزه با رژیم در شکل دهی تظاهرات مردمی شد. پس از انقلاب نیز با مسئولیت هایی همچون دبیر هیأت واگذاری زمین جنوب خراسان، عضویت در شورای فرماندهی سپاه پاسداران کاشمر و مسئول بسیج مستضعفین کاشمر خدمت رسانی به مردم را ادامه داد و سرانجام 5اسفند 1362 با مسئولیت فرماندهی عملیات تیپ امام صادق(ع) لشکر 5 نصر در عملیات خیبر به دیدار معبودش شتافت و جامه سرخ شهادت را از انتظار درآورد، اما یاد سرو کاشمر چقدر زنده است، سبز و بلند...
8006



07/12/1393





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن