تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826638884




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فتيال قرمز


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فتيال قرمز
فتيال قرمز نويسنده: خسرو صالحيتصويرگر : سارا ساکي منبع : راسخون تقديم به همه کودکان کاريکي بود، يکي نبود، در سال هاي نه خيلي دور، پسر کوچولويي به اسم بهمن با خانواده اش در يک روستاي سرسبز زندگي مي کردند. بهمن گاهي از خانه بيرون مي آمد و با دوستانش بازي مي کرد. وقتي گرسنه مي شد به خانه همسايه ها مي رفت تا در غذايشان سهيم شود. خانواده بهمن بسيار فقير بودند.هر وقت پدر بهمن کوچولو عصباني مي شد با صداي بلند مي گفت: «لعنت بر اين ديو بدبختي». چند سالي بود که ديو بدبختي در خانه آن ها جا خوش کرده بود و همه بدبختي ها زير سر آن ديو بد جنس سياه بود. اما بهمن هرگز ديو بدبختي را نديده بود و از اين موضوع بسيار ناراحت بود. دلش مي خواست هر چه زودتر بزرگ شود تا آن ديو لعنتي را که باعث شده بود آنها نتوانند زندگي خوبي داشته باشند، با زور از خانه بيرون بياندازد. او از مادربزرگش شنيده بود که براي بيرون راندن ديو بدبختي، بايد فرشته خوشبختي را به خانه دعوت کرد. تا چند سال پيش پدر بهمن براي کار به کوره پزخانه هاي اطراف روستا مي رفت. فصل بهار و تابستان که مي شد تمام خانواده يعني مادر و سه خواهر و برادر کوچک بهمن به اتفاق پدر همگي به محل کوره هاي آجرپزي مي رفتند و در يکي از اتاقک هاي کوچک آنجا زندگي مي کردند و تمام روز از سحر تا غروب مشغول زدن خشت و يا درست کردن گل مي شدند.بهمن و برادر کوچکش در حين کار کردن بازي هم مي کردند. آنها با گل هاي باقيمانده از خشت ها آدمک هاي قشنگي درست مي کردند و به بچه هاي ديگر مي فروختند. هيچ کدام از بچه ها نمي توانستند آدمک هاي به اين قشنگي درست کنند. گاهي اوقات آنها به جاي پول از بچه ها انگور، پنير و يا نان مي گرفتند.پايان تابستان تمام خانواده با پولي که از صاحبکار دريافت مي کردند به روستا بر مي گشتند.اما در يکي از روزهاي گرم تابستان سال گذشته پدر بهمن از بالاي رديف آجر ها به پايين پرت شد و کمرش سخت آسيب ديد. صاحبکار، او و خانواده اش را به روستايشان برگرداند و ديگر به سراغ آنها نيامد. حال پدر روز به روز بد و بدتر شد تا اينکه کاملاً فلج شده و اسير رختخواب شد.مادر بهمن قطعه زمين اطراف خانه شان را فروخت و پولش را خرج دکتر و دوا براي پدر کرد اما او اصلاً خوب نشد. صاحبکاري که در کوره پز خانه بود به خواستگاري يکي از خواهران بهمن آمد، او پدر را وادار کرد که دخترش را به او بدهد و در مقابل اش خرج سالانه خانواده را بپردازد.يکي از خواهران بهمن به زور و با کتک و دعوا به همراه صاحبکار راهي کوره ها شد، اما پس از مدتي خبر آوردند که کوره ها ريزش کرده و دختر بيچاره زير آوار مرده. صاحبکار هرگز به گفته اش عمل نکرد و هيچ پولي به خانواده بهمن نداد.وضع آنها روز به روز بدتر مي شد. بهمن دلش مي خواست بتواند خوشبختي را به خانه بياورد. اما او خيلي کوچک بود.گاهي اوقات که مادر بزرگ از روستاي پايين ده سري به آنها مي زد براي بهمن از آينده زيبا و زندگي خوب و خوش حرف مي زد. او مي گفت: من مي دانم که تو مي تواني فرشته ي خوشبختي را پيدا کني و وقتي او بيايد ديو بدبختي فرار را بر قرار ترجيح مي دهد و فوري از خانه تان دور مي شود.بهمن هميشه به حرف هاي مادر بزرگش فکر مي کرد، شب ها با شکم گرسنه در خيال فرشته خوشبختي به رختخواب مي رفت.تا اينکه يک روز صبح زود، بهمن کوچولو براي يافتن فرشته خوشبختي به راه افتاد. او رفت و رفت و رفت، از خانه شان خيلي دور شد تا به دامنه کوهي بلند رسيد، از کوه بالا رفت، تخته سنگ هاي بزرگ و نوک تيز را پشت سر گذاشت، روي سنگ ريزه هاي شيار کوه ليز خورد ولي دستش را به بوته هاي خشکي که از لا به لاي شکاف سنگ ها بيرون آمده بودند گرفت و راهش را ادامه داد، خستگي تمام وجودش را گرفته بود و عرق از سرو صورتش سرازير بود. به دهانه غاري رسيد، يک قدم داخل غار گذاشت و اطراف را نگاه کرد، با صداي بلند فرياد زد:«آهاي کسي اينجا فرشته خوشبختي را ديده است؟»نسيم خنکي از داخل غار به صورتش خورد. بهمن يکبار ديگر و با صدايي بلندتر فرياد زد: «آيا کسي فرشته خوشبختي را ديده است؟» نسيم خنک باز هم وزيد، آنقدر وزيد تا موهاي خرمايي رنگ بهمن را به حرکت درآورد، آنگاه صدايي از درون غار جواب داد: «فرشته خوشبختي اينجا بود.» بهمن يک قدم به عقب گذاشت، ساکت گوش ايستاد. صدا ادامه داد:«اوگاهي به اينجا مي آيد، درون غار با صدايي دلنشين زمزمه مي کند و همه موجودات براي شنيدن آواز عشق و دوستي او گرد هم جمع مي شوند.»بهمن پا به درون غار گذاشت، دنبال نسيم خنک را گرفت و داخل شد، رفت و رفت، همه جا تاريک بود، دلش مي خواست صداي درون غار را باز هم بشنود، اما ديگر صدايي نبود، او تا نيمه هاي غار رفت و با صداي بلند فرشته را صدا زد: «آهاي فرشته خوشبختي؛ آهاي فرشته خوشبختي»ديگر نسيم خنک به صورت و دست هايش نمي وزيد و او تصميم گرفت برگردد. از دهانه غار بيرون آمد و از دامنه کوه سرازير شد، همچنان که مي دويد فرشته خوشبختي را صدا مي زد: «فرشته خوشبختي کجايي؟ خواهش مي کنم خودت را به من نشان بده!»بادي که نه سرد بود و نه گرم به صورتش خورد، حالا ديگر به پايين کوه رسيده بود، دشتي سرسبز مقابلش بود، از هر طرف علف ها زمين را پوشانده بودند، سبزه هاي پررنگ و کم رنگ با گل هاي ريز سفيد رنگ دور تا دورش را گرفته بودند. به آرامي روي علف ها راه مي رفت تا اينکه کنار درختي سر به فلک کشيده رسيد، سرش را به سمت آسمان بلند کرد، شاخه هاي در هم و برگ هاي فراوان درخت نمي گذاشت آسمان را خوب ببيند.به تنه بزرگ درخت تکيه داد، نفس عميقي کشيد و غرق تماشاي بزرگي درخت شد، رو به دشت وسيع و سرسبز کرد و با صدايي بلند گفت: «آيا کسي فرشته خوشبختي را ديده است؟» شاخه هاي درهم پيچيده درخت به خش خش درآمدند، صدايي در هوا پيچيد و گفت:«البته که ديده ام.»بهمن غرق شادي شد، جست و خيز کنان به اطراف نگاه کرد و اين بار با صدايي آرام تر گفت:« او را به من نشان بده، بايد با من بيايد، خانواده من همگي منتظر آمدن او هستند.» صدا نرم و ملايم ادامه داد:«او اغلب به اينجا مي آيد و رنگ سبزش را به جنگل و دشت هديه مي کند.» بهمن لبخندي زد و نفس بلندي کشيد، صدا آهسته تر از قبل، گويي درگوش او زمزمه مي کند ادامه داد:«خوب نگاه کن، شايد بتواني او را پيدا کني!»بهمن کوچولو چشمش را به دشت دوخت اما تا چشم مي ديد، سبزه بود درخت هاي فراوان. دوباره به راه افتاد، سايه اي رنگي بالاي سرش به پرواز درآمد، سرخ و بنفش ، آبي و ارغواني،سبز و نارنجي، سايه رنگي گام به گام با او حرکت مي کرد. بهمن زير سايه راه رفت و راه رفت تا کنار چشمه ساري رسيد. آب چشمه به درون دشت جاري بود، پرندگان درون چشمه تن مي شستند، قورباغه ها جست و خيز مي کردند و صداي جيرجيرک ها همه جا شنيده مي شد. سنجاقک ها روي تخته سنگ هاي مرطوب اطراف چشمه مي نشستند و بهمن را نگاه مي کردند. او به آرامي بر تخته سنگ صافي که کنار چشمه بود نشست، سايه رنگي همچنان روي سرش بود و هيچ حرکتي نمي کرد. رنگ آبي سايه بر چشمه افتاده و همه چيز را فيروزه اي کرده بود. بهمن آبي خنک به سرو صورتش پاشيد، مشتي هم پرکرد و خورد، آنگاه با صدايي بلند پرسيد:«آيا اينجا کسي هست که فرشته خوشخبتي را به من نشان دهد؟»باد آب چشمه را به حرکت درآورد. موج هايي کوچک در سطح آب نمايان شدند، بهمن ادامه داد:« مي خواهم فرشته را ببينم و راز بدبختي خانواده ام را از او بپرسم...آيا کسي هست مرا کمک کند؟»از داخل چشمه صدايي به گوش رسيد: «البته که او را ديده ام، وقتي که آب چشمه کم مي شود، يا وقتي که آب گل آلود است و پرندگان و حيوانات آب صاف و خنک ندارند، آن موقع فرشته به اينجا مي آيد و با اشک چشمانش آب را صاف و زلال مي کند.»بهمن کوچولو بلند شد و به سرعت رد جوي آب را گرفت و پايين رفت، اما آب صاف و زلال بود.او فهميد که فرشته از آنجا رفته است. باز هم راهش را ادامه داد. سايه رنگي بالاي سرش حرکت مي کرد، گاهي هم باد خنکي به سر و صورتش مي خورد، سايه گام به گام با او پيش مي رفت. بهمن به رنگ هاي سايه چشم دوخته بود. در جاهايي رنگ ها با يکديگر مخلوط شده بودند، زرد و آبي در هم غلطيده بودند و سبزي زيبا و شفاف به وجود آمده بود، زرد و قرمز، روي هم افتاده بودند و نارنجي چشم نوازي را ساخته بودند.
فتيال قرمز
 بهمن کوچولو رفت و رفت و رفت، به اطرافش نگاهي کرد، ديگر از سبزي دشت و درختان سر به فلک کشيده خبري نبود، زمين را برف سپيدي پوشانده بود، بخار سرد از دهانش بيرون مي آمد اما بادي گرم از بالاي سرش به او مي خورد، سايه، هاله اي رنگي روي برف ها انداخته بود تا سفيدي برف کمتر چشمان او را اذيت کند. ناگهان بهمن کوهي پر برف را در مقابلش ديد، برف سر تا سر کوه را پوشانده بود تنها بعضي جاها لکه هايي قهوه اي رنگ به چشم مي خورد. بهمن همانجا درست مقابل کوه ايستاد و با صدايي بلند فرياد زد:«آيا فرشته خوشبختي را ديده ايد؟» قطعاتي از برف از سينه کوه کنده شد و به پايين غلتيد. او ساکت ماند و گوش داد شايد جوابي بيايد، دوباره صدا زد:«آيا خبري از او داريد؟ من راه زيادي آمده ام، گرسنه ام ، خسته ام، همه جا را گشته ام، اما هنوز نتوانسته ام فرشته خوشبختي را پيدا کنم، اگر مي توانيد به من کمک کنيد.» غرش مهيبي از سمت کوه پر برف آمد، برف هاي زيادي به حرکت در آمدند و به دشت ريختند.سايه رنگي او را از زمين بلندکرد تا برف ها از زير پاهايش رد شوند، قطعات برف همراه با سنگ هايي بزرگ از زير پاهايش بر زمين ريختند و او بي آنکه بترسد به غبار سفيد رنگي که در هوا بود نگاه کرد، تا بالاخره کوه آرام گرفت. سايه رنگي دوباره او را روي تپه اي از برف گذاشت.صدايي از قله کوه شنيده شد: «وقتي همه جا سياه بود و آلودگي همه دشت را فرا گرفته بود، وقتي نفس کشيدن براي موجودات کوه مشکل شده بود و زباله هاي شيميايي گياهان را بيمار کرده بودند، او به اينجا آمد.» بهمن از حرف هايي که مي شنيد به شوق آمد و چند قدمي روي برف ها دويد. صدا ادامه داد:« وقتي که اوآمد، همه جا سفيد شد، دانه هاي برف به رقص آمدند و چندين شبانه روز باريدند و باريدند تا تمام دشت و کوه سفيد شد و ديگر هيچ چيز سياهي اينجا نبود.»بهمن شروع به دويدن کرد، برف ها را در دستهايش گرفت و خنکي آنها را احساس کرد، انگشتانش سرد شد ولي خندان و شاد بود. صدا ادامه داد:« دلم مي خواهد يکبار ديگر، فقط يکبار ديگر فرشته خوشبختي را ببينم، او حتي به خواب من هم نمي آيد.» بهمن فرياد زد:" اما من به فرشته خوشبختي خواهم رسيد، خواهم رسيد." و به دنبال مسير برف ها در دشت شروع به دويدن کرد، همچنان که مي دويد از کوه پر برف تشکر کرد و از او خداحافظي کرد، با درخت سرسبز و دشت زيبا نيز خداحافظي کرد، با غار تاريک و چشمه پرآب هم خداحافظي کرد.سايه رنگي او را با خود مي برد، گاه همچون بال هايي عظيم او را به پرواز در مي آورد و گاه همچون تختي روان او را بر خود سوار مي کرد. بهمن همه چيزهايي را که از غار و درخت و چشمه و کوه شنيده بود به خاطر سپرد.سايه، او را قدم به قدم دنبال مي کرد، گاه به چپ مي رفت و گاه به راست و بهمن هم راه سايه را در پيش مي گرفت، آنجاکه سايه مي ايستاد، او نيز مي ايستاد و آنجا که سايه با سرعت حرکت مي کرد او هم مي دويد تا همراه او باشد. سايه رفت و بهمن کوچولو رفت، آنها رفتند و رفتند و رفتند تا به دريا رسيدند، دريا پرموج بود و صداي برخورد امواج بر صخره هاي ساحلي مهيب و ترسناک بود. بهمن با صداي بلند گفت:«خواهش مي کنم کمک کن تا فرشته خوشبختي را پيدا کنم.» دريا خروشيد و خروشيد و موج هاي کف آلودش را کنار پاي او بر ساحل شني کوبيد، پاهاي بهمن خيس شد و دانه هاي شن تمام جاي پاهاي کنار ساحل را پر کرد. بهمن از سرما مي لرزيد، دست هايش را به شانه هايش قلاب کرد و نفس عميقي کشيد. در چشم هايش سوزشي را احساس مي کرد، شايد دلش مي خواست گريه کند.موج کوتاهي پيش آمد و پيش آمد، کنار پاهايش ايستاد و آهسته گفت: «بر پشت من سوار شو.» بهمن بدون هيچ سؤالي روي موج نشست.ترسي عجيب وجودش را فرا گرفت. با خودش فکر کرد که الان به ته آب مي رود. ناگهان موج از دو طرف زير بازوانش را گرفت و او مانند اسب سواري ماهر بر پشت موج نشست. دست هايش را بر يال هاي موج محکم کرد و از ساحل دور شد.سايه رنگي پر شتاب و سريع با آنها حرکت مي کرد، امواج بزرگ همچنان بر ساحل شلاق مي زدند اما موج کوچک با بهمن و سايه رنگي در دل دريا از نظر ناپديد شدند، بي آنکه به مقابله موج هاي بزرگ برآيند. بهمن شاد و خندان بود، گاه از حرکات سريع موج دلش مي لرزيد و هنگامي که موج آهسته تر مي رفت، دلش آرام مي گرفت. آنها رفتند و رفتند ، تا اينکه در ميانه دريا موج کوتاه لحظه اي از حرکت ايستاد. بهمن به دور تا دورش نگاه کرد، همه جا سکوت بود و آب آرام و بي هيچ حرکتي خوابيده بود. موج کوتاه شروع به صحبت کرد: «پسرک نمي خواهي بداني تو را به کجا مي برم؟»بهمن به سرعت جواب داد: «من روزهاست که به دنبال فرشته خوشبختي هستم، شايد تو مرا پيش او مي بري!»موج کوتاه حرکتي کرد و راهش را در ميان آب ها ادامه داد، منتظر ماند تا پسرک حرف بزند و زماني که او را ساکت يافت ادامه داد: «در تمام آب هاي دريا و تمام خشکي هاي ساحل کسي آگاهتر و عاقلتر از شاه پيرماهي نيست.»بهمن با تعجب پرسيد: «شاه پيرماهي؟ اما من به دنبال فرشته هستم.»موج ادامه داد: «هيچ کس به اندازه او جهان را نگشته و هيچ کس به اندازه او ماجراهاي شگفت انگيز از سر نگذرانيده است.» بهمن فرياد زد: «من را به ساحل برگردان، من به دنبال فرشته خوشبختي هستم، من با شاه پير ماهي کاري ندارم.»موج ادامه داد: «او زبان تمام موجودات و گياهان را مي فهمد، او حتي با خاک و آتش و آسمان حرف مي زند و تمام موجودات نامرئي جهان را مي شناسد.» بهمن با خود فکر کرد پس حتماً او فرشته من را ديده و شايد بداند که اوکجاست. به همين دليل ساکت ماند تا موج برايش از شاه پيرماهي بگويد. موج مي چرخيد و از ميان درياها راه باز مي کرد و بهمن با تمام وجود به آنچه او مي گفت گوش مي داد.موج گفت: «او تمام عمرش را زير سقف آسمان گذرانده و خورجينش پر از موجودات عجيب وغريب است ، او پاسخ تمام سوالهاي دنيا را مي داند و از همه شگفتي هاي زمين و آسمان خبر دارد.»بهمن ديگر از حرکات تند و سريع موج نمي ترسيد، با تمام رؤياها و خيالاتش به حرف هاي موج گوش سپرده بود. آنها به انتهاي درياي نيلگون فرو رفتند، سايه رنگي هم چنان آنها را بدرقه مي کرد، گردابها را پشت سر مي گذاشتند و موج بي وقفه صحبت مي کرد: «او هميشه از عشق مي گويد و خاطرات شيرينش را که پر از خوبي و محبت است تعريف مي کند، او با تمام کودکان دنيا به زبان خودشان حرف مي زند و بازي مي کند، او تمام داروهاي شفابخش را مي شناسد، او حتي سوسک هاي مرواريدي را ديده و با فال گوش ها به اعماق زمين سفر کرده.»بهمن در خيالاتش شاه پيرماهي را مي ديد و خود را کنار او مي يافت. سرانجام موج کوتاه از دريچه هاي انتهاي دريا به اقيانوس بزرگ وارد شد، امواج تند و سهمگين، آنها را به هر طرف پرتاب مي کردند. سايه رنگي، نرم و آهسته اطراف موج کوتاه را که بهمن بر آن سوار بود گرفت و پرواز گونه آنها را از کنار امواج پر خطر عبور داده و گاه آنها را تا فواصلي طولاني از سطح درياي مواج بلند مي کرد و دوباره بر بستر آرام اقيانوس بزرگ مي نشاند. موج از سخن گفتن خسته نمي شد. و با آخرين نفس هايي که برايش باقي مانده ادامه مي داد: «شاه پيرماهي تمام فرشته هاي دنيا را مي شناسد، او با آنها زندگي کرده و راز سربسته همه آنها را مي داند.» بعد سرعتش را کم و کمتر کرد، پسرک گويي از خواب بيدار مي شد. زماني که به خود آمد ديد کنار برکه ايي است. فلس هاي درشت و براق يک ماهي بزرگ، توجه او را به خود جلب کرد، يک ماهي بزرگ با صورتي شبيه به پيرمردها، با ريش ها و موهايي سپيد. بهمن به پيرماهي نگاه مي کرد. موج کوتاه او را کمي نزديکتر به پيرماهي نشاند، دم بزرگ ماهي، نقره اي رنگ و زيبا از آب بيرون مانده بود.بهمن مات و مبهوت به ماهي چشم دوخته بود. پيرماهي به صدا درآمد:« خوش آمدي، پسرم.» بهمن مي خواست بگويد که به دنبال چه چيزي آمده، اما به ياد تمام حرف هاي موج افتاد و ساکت شد، موج با صدايي آهسته به او گفت:«او همان شاه پيرماهي است.»بهمن سرش را تکان داد. موج از او خداحافظي کرد و به آهستگي از زير پايش درآب فرو رفت، بهمن تکاني خورد و بر زمين افتاد.شاه پيرماهي با صداي بلند گفت:«آهاي پسر، تو خيلي شجاع هستي.»بهمن لبخندي زد و يک قدم به ماهي پير نزديکتر شد. شاه پيرماهي ادامه داد: «کمتر انساني به دنبال فرشته خوشبختي مي آيد، تمام زحمتي که توکشيدي، نشان مي دهد که واقعاً خواستار پيدا کردن فرشته هستي، تو انسان با لياقتي هستي.»بهمن نمي دانست چه جوابي بايد بدهد، اما احساس مي کرد شاه پيرماهي حتماً فرشته خوشبختي را به او نشان مي دهد.ماهي پير به او نزديک شد و باله هاي لغزانش را مثل دستي بر سر و شانه بهمن کشيد. بعد نگاهي به سايه رنگي انداخت و اشاره اي به بالاي سر پسرک کرد و گفت: «تو آنقدر لايق بودي که فتيال قرمز با تو همراه شده.»بهمن به سرعت به بالاي سرش نگاه کرد سايه رنگي پيچ و تابي خورد، چرخيد و نوارهاي رنگي زيبايش را همچون بال هاي بزرگ و بلند يک پرنده به حرکت درآورد.شاه پيرماهي ادامه داد: «فتيال تو نوکي قرمز دارد با چشماني از طلا، يال او همچون يال اسب نرم و لغزان است و دهانش....» بهمن مات و مبهوت به نوک قرمز پرنده نگاه کرد و تعجب کرد چطور تا حالا نوکش را نديده بود و چشمانش که طلايي رنگ و زيبا بود، بهمن حتي بال فتيال را ديدکه در وزش باد مي رقصيد.شاه پيرماهي ادامه داد: «و دهانش که از آن باد بيرون مي آيد، فتيال قرمز پرنده خوشبختي توست.» بهمن چرخي زد. فتيال کنارش بر زمين نشست، پرهايش هزاران هزار رنگ بود که بر هم مي لغزيدند نسيم خنکي از دهانش بر صورت بهمن مي خورد. دستش را جلو برد تا او را نوازش کند، فتيال قرمز حرکتي کرد، دست هاي بهمن کوچولو شاخک هاي کوچک و ظريف روي سر پرنده را لمس کرد که گرم و لطيف بود.شاه پيرماهي لبخندي زد و گفت:« حالا به خانه ات برگرد، عشق و محبت غار را، پاکي و زلالي چشمه را، سبزي و طراوت درخت را و سفيدي و تميزي کوه پر برف را هرگز از ياد نبر، آنها را با خود زمزمه کن، آنقدر زمزمه کن تا در ذهنت همچون نوشته اي بر کتاب حک شود.» بهمن از همانجا زمزمه را آغاز کرد: «عشق و محبت، سرسبزي و پاکي ، صافي و زلالي، سفيدي و تميزي...»شاه پيرماهي به پسرک گفت: «فتيال قرمز با تو مي ماند، او تو را تا منزلت راهنماي مي کند، او همواره با تو خواهد ماند.» و با گفتن آخرين کلمات به نرمي درآب فرو رفت، آنقدر آهسته که حتي آب هاي اطرافش به حرکت در نيامدند.بهمن خسته و ناتوان ولي شاد و خوشحال به نقطه اي که شاه پيرماهي در آنجا ايستاده بود نگاه کرد و با صداي بلند گفت:«خداحافظ شاه پيرماهي، هيچ کس به اندازه تو جهان را نمي شناسد.» فتيال قرمز بال زد و بهمن را بر پشت خود نشاند، او لحظه اي چشمانش را بست و باز کرد خود را داخل خانه ديد. با خود گفت:«فتيال عجب سرعتي دارد، درست مثل باد پرواز می کند.» زیر لب زمزمه کرد:« عشق و محبت، سرسبزی و پاکی، صافی وزلالی، سفیدی و تمیزی . . .»رنگ بال هاي فتيال قرمز در خيالش آمد و تركيب تمام آنها كه نوري بود پررنگ و شفاف.بهمن به خوابي عميق فرورفت، مدتي بعد با صداي ضربه هايي به در چشم باز كرد، از رختخوابش بيرون آمد و به طرف در رفت ، بي آنكه دستي به دستگيره بزند، در خانه از هر دو سو باز شد و نوري صورتش را روشن كرد و لبانش با لبخند از هم گشوده شد.پايان
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 311]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن