واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: آه انسانها از شما چه بسيار چيزها كه آموختهام
خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: جامعه اطلاعاتي
گابريل گارسيا ماركز، نويسنده ٧٣ ساله و چهره تابناك ادبيات آمريكاي لاتين و جهان، به علت بيماري از زندگي اجتماعي كناره گرفت. او به سرطان غدد لنفاوي مبتلا شده است و به نظر ميرسد حالش مرتبا بدتر ميشود. ماركز يك نامه خداحافظي براي دوستانش نوشته كه حقيقتا تكاندهنده است. گفتني است ماكز نويسنده رمانهايي چون "صد سال تنهايي" ، "گزارش يك قتل"، " از عشق و شياطين ديگر"، " پاييز پدر سالار" و ... است كه در سال ١٩٨٢ نيز برنده جايزه نوبل شد.
به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگهاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در وبلاگ"گروه هنري سايه" به نشاني http://e-p-theatre.blogfa.com در نقل قول اين نامه به ترجمه عباس مخبر آمده است: اگر خداوند لحظهاي فراموش ميكرد كه من عروسكي كهنهام و تكه كوچكي زندگي به من ارزاني مي داشت، احتمالا همه آنچه را كه به فكرم ميرسيد نميگفتم، بلكه به همه چيزهايي كه ميگفتم فكر ميكردم، ارج همه چيز در نظر من نه در ارزش آنها كه در معنايي است كه دارند، كمتر ميخوابيدم و بيشتر رويا ميديدم چون ميدانستم هر دقيقه كه چشمانمان را برهم ميگذاريم شصت ثانيه نور را از دست ميدهيم، هنگامي كه ديگران ميايستادند راه ميرفتم و هنگامي كه ديگران ميخوابيدند بيدار ميماندم. هنگامي كه ديگران صحبت ميكردند گوش ميدادم و از خوردن يك بستني شكلاتي چه حظي كه نميبردم!
اگر خداوند تكهاي زندگي به من ارزاني ميداشت، قبايي ساده ميپوشيدم؛ نخست به خورشيد چشم ميدوختم و نه تنها جسمم كه روحم را نيز عريان ميكردم، خدايا اگر دل در سينهام همچنان ميتپيد و طلوع آفتاب را انتظار ميكشيدم... با اشكهايم گلهاي سرخ را آبياري ميكردم تا خارهاشان و بوسه گلبرگ هاشان در جانم بخلد.
خدايا اگر تكهاي زندگي ميداشتم نميگذاشتم حتي يك روز بگذرد و بيآنكه به مردمي كه دوستشان دارم نگويم كه دوستشان دارم. به همه مردان و زنان ميقبولاندم كه محبوب مناند و در كمند عشق زندگي ميكردم. به انسانها نشان ميدادم كه چه در اشتباهند كه گمان ميكنند وقتي پير شدند ديگر نميتوانند عاشق باشند و نميدانند زماني پير ميشوند كه ديگر نتوانند عاشق باشند!
به هر كودكي دو بال ميدادم، اما رهايش ميكردم تا خود پرواز را بياموزد. به سالخوردگان ياد ميدادم كه مرگ نه با سالخوردگي كه با فراموشي سر ميرسد، آه انسانها از شما چه بسيار چيزها كه آموختهام. من دريافتهام كه همگان ميخواهند در قله كوه زندگي كنند بيآنكه بدانند خوشبختي واقعي وابسته سنجهاي است كه در دست دارند، دريافتهام كه وقتي طفل نوزاد براي اولين بار با مشت كوچكش انگشت پدر را مي فشارد، او را براي هميشه به دام مياندازد، دريافتهام كه انسان فقط هنگامي حق دارد به انساني ديگر از بالا به پايين بنگرد كه ناگزير باشد او را ياري دهد تا روي پاي خود بياستد. من از شما بسي چيزها آموختم اما در حقيقت فايده چنداني ندارند، چون هنگامي كه آنها را در اين چمدان ميگذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.
انتهاي پيام
چهارشنبه 25 ارديبهشت 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 389]