تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):درگذشت عالم مصيبتى جبران ‏ناپذير و رخنه ‏اى بسته ناشدنى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812717298




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پوست مرا رها نمی کند


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پوست مرا رها نمی کند
پوست مرا رها نمی کند
در قسمت قبل خواندید وقتی آقا خرس قصه ما برای ماهیگیری به رودخانه رفت آب رودخانه او را با خود برد. دو نفر که برای ماهیگیری به رودخانه آمده بودند متوجه ی خرس شدند، اما فکر کردند که آقا خرس یک خیک است و حالا ادامه ی ماجرا...یکی از شناگران گفت: « تو هم آن چیزی را که من می بینم  می بینی؟» شناگر دوم گفت: «کور که نیستم! چرا نمی بینم؟ یک خیک بزرگ را آب به سوی ما می آورد. باید خیک خوب و سالمی باشد. حتماً آن را به قیمت خوبی می خرند. اگر بتوانیم از آب بگیریمش، امروز کاسبی خوبی کرده ایم.»اما از آن طرف. خرس بیچاره هم در آب...همچو خیکی که پشم ناکندهباشد از رخت و پخت آکندهبر سر آب، چرخ زن می رفتدست شسته، زجان و تن می رفتشناگر اول گفت: «آری خیک خوب و سالمی است! ولی به گمانم گرفتن آن مشکل است. چون الان توی آب خیس خورده و وزن آن ده برابر شده است. سنگین تر از سنگ. من که نیستم! از خیرش می گذرم. من می روم بیرون از آب، هوا سوز سردی دارد. خیلی سردم شده است!»شناگر دوم گفت: «باشد، تو برو به ساحل امن. ولی من ترسی از سنگینی آن خیک ندارم. از آب می گیرمش. حالا می بینی!»آن یکی بر کناره منزل ساختو آن دگر خویش را در آب انداختشناگر دوم، خودش را به خرس رساند. خرس که از خدا می خواست به چیزی برسد و خود را به آن بیاویزد و خودش را از غرق شدن خلاص کند، تا مرد شناگر را دید، چنگ زد به بدن او و محکم گرفت و نگهش داشت.شناگر بیچاره که تازه متوجه شده بود که آنچه دیده بود، نه یک خیک که خرسی زنده بوده است؛ پس تلاش کرد که خود را از این بلای ناگهانی برهاند و خودش را به خشکی- پیش رفیقش- برساند ولی خرس ول کن نبود. هر کس دیگری هم به جای خرس بود، همین کار را می کرد. خرس به فکر جان خود بود و شناگر هم به فکر جان خودش. شناگر اول که داشت از خشکی، تلاش رفیقش را تماشا می کرد، خبر از حقیقت واقعه نداشت. او خیال می کرد که زور دوستش به خیک سنگین نمی رسد. پس، از دور صدا زد و گفت: «نگفتم که این خیک توی آب خیس خورده و خیلی سنگین شده است! کار، کار تو نیست. رهایش کن، آب آن را ببرد!»
پوست مرا رها نمی کند
یار چون دید حال او ز کناربانگ برداشت کای گرامی یار!گر گران است پوست، بگذارشهم بدان موج آب بسپارششناگری که در دست های قوی خرس اسیر شده بود، حتی فرصت نمی کرد که جواب دوستش را بدهد و یا فریاد بزند و از او کمک بخواهد. دوستش از کنار رودخانه دوباره فریاد زد: «باباجان، ولش کن برود! کار دست خودت می دهی! این قدر طمعکار نباش! حالا مگر این پوست چند می ارزد که خود را تا این اندازه به رنج و زحمت انداخته ای؟ ولش کن برود! برگرد به ساحل! برگرد اینجا!»شناگر گرفتار، در حالی که با خرس سنگین و قوی، دست و پنجه نرم می کرد و می کوشید خودش را از شرّ او برهاند، فرصتی یافت و با صدای بلند فریاد زد: «بابا جان، من پوست را رها کرده ام، پوست مرا رها نمی کند!»گفت من پوست را گذاشته ام!دست از پوست، باز داشته ام!پوست از من همی ندارد دستبلکه پشتم به زور پنجه شکستدوست شناگر فهمید که مشکلی برای رفیق بیچاره اش پیش آمده است. با خودش گفت: «او چه می گوید؟ پوست او را رها نمی کند؟ یعنی چه؟ بهتر است به کمکش بروم و گرنه پوست او را در آب غرق خواهد کرد!»شناگر اول نیز به آب پرید و به یاری دوستش شتافت. وقتی به دوستش رسید. متوجه حقیقت امر شد. شناگر دوم به یاری دوستش موفق شد تا خود را از آب بیرون بکشد. البته در حالتی که پوست هم به دنبالش بود و او را رها نمی کرد. خرس مثل سریش به او چسبیده بود.شناگران وقتی از آب بیرون آمدند و دیدند که خرس هم به دنبال آن ها آمده است، به هر زحمتی بود، خرس را از خود جدا کردند و وحشت زده پا به فرار گذاشتند؛ در حالی که خرس نیز به شدت از آن دو شناگر ترسیده بود. آری خرس بیچاره هم از ترس آن دو، در جهت مخالف آن دو شروع به گریختن به سوی جنگل سرسبز و انبوه کرد.آن روز نه شناگران توانستند ماهی بگیرند و نه خرس توانست حتی یک ماهی کوچولو گیر بیندازد و بخورد. اما هم خرس و هم آن دو شناگر خوشحال بودند و خدا را شکر می گفتند که توانسته بودند از غرق شدن رهایی یابند و به ساحل سلامتی برسند.هفت اورنگ جامیتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطخرس و خیکگوش های حاکم حکیم دانا و مرد غمگین حکایت حاجی و جن سلیم پهلوان کُشتی پهلوان با فیل تنومند





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 149]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن