واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: "ماهی و گربه" به دنبال سر و ته داشتن یا قصه چه بود نیست! نقدی بر فیلم "ماهی و گربه"
در حقیقت احتمالا زمان داستان در فیلم ماهی و گربه چیزی كمتر از حدود 30 دقیقه هست كه این 30 دقیقه آنقدر پیچ و تاب خورده كه ما آن را 130 دقیقه می بینیم و...
ماهی و گربه فیلمی است كه بیش از آنكه در مقام روایت كردن باشد، فرصتی برای اندیشیدن درباره روایت است. به همین دلیل شاید بهتر باشد نقدهایی مثل «سر و ته داشتن یا نداشتن داستان» یا اینكه «قصه چه بود»، را موقتا هم كه شده در پرانتز بگذاریم و از نقطه یی متفاوت درباره آن سخن بگوییم. تامل پیرامون «روایت» را نمی توان بدون تامل پیرامون «واقعیت» در نظر آورد.
یعنی ابتدا باید تكلیف مان را با چیزی به نام واقعیت روشن كرده باشیم تا نشان دهیم كه اساسا چه چیزی «هست»كه قرار است روایت شود و این چیز احیانا تا چه میزان «روایت شدنی» است. به نظر میرسد شهرام مكری قرائت مشخصی از «واقعیت» دارد: «تراكمی از پرسپكتیوهایی كه در فضا- زمان روی یكدیگر تاخورده اند.»
لوكیشن ماهی و گربه، به مثابه محفظه یی است از فضا- زمان، كه در آن پرسوناژهایی وجود دارند كه هر یك از خلال یك پرسپكتیو مشخص، واقعیت را تجربه می كنند. این پرسپكتیوها كه به طور مستقل حركت می كنند و به نوبه خود، فضا- زمان را برش می زنند هر كدام به سهم خود به واقعیت جاری سر و شكل می دهند و البته در نقاطی نیز با هم مماس می شوند. شاید نزدیك ترین تجربه یی كه ما در زندگی واقعی از این مماس شدن پرسپكتیو ها داریم، لحظه یی است كه پشت شیشه های یك قطار در حال حركت ایستاده ایم و از كنار خانه یی عبور می كنیم كه فردی از آنجا دارد به ما نگاه می كند. ما در همان لحظه احساس می كنیم كه دو عالم با یكدیگر برخورد كرده اند، ما از جایی می آییم، فضای ذهنی خود را داریم و به سمت یك آینده در حركتیم. از این پرسپكتیو آن فرد فقط یك شی است كه بیرون از روایت ما تلقی می شود. اما از دیدگاه متقابل نیز داستان چندان متفاوت نیست، فرد مقابل نیز عالم خود را دارد، گذشته یی كه با خود حمل می كند و آینده یی كه انتظارش را می كشد. از نگاه او نیز ما تا سرحد یك شی فرو كاسته شده ایم: یك آدم مثل چند صد آدم دیگر كه با قطار در حركتند. وقتی ما با آن فرد چشم به چشم می شویم تنها در یك لحظه دو پرسپكتیو یا دو عالم بر هم مماس شده اند.
این همان اتفاقی است كه در ماهی و گربه می افتد. لنز دوربین به مثابه یك نگاه سرگردان و بی فاعل در این فضا زمان به راه افتاده و هر آینه پرسپكیتو یكی از پرسوناژ ها را اختیار می كند. بسته به اینكه ما در آن هنگام از نگاه چه كسی داریم واقعیت را تجربه می كنیم، صدا ها و تصاویری پررنگ و صدا ها و تصاویر دیگری نیز به عنوان پس زمینه كمرنگ می شوند. هر كدام از این پرسپكتیوها برای خود یك زمان خطی دارند كه می توانند با ایجاد یك توالی منطقی میان رویدادها، واقعیت را روایتمند كرده و آن را معنادار كنند. اما فارغ از هر یك از این پرسپكتیوها، واقعیت چه خواهد بود؟ احتمالایك توده بی شكل و نامنسجم: همان چیزی كه ما در ماهی و گربه مشاهده می كنیم. دوربین بی قرار شهرام مكری، با هیچ پرسپكتیوی بیش از چند دقیقه همراهی نمی كند تا ما بتوانیم با واقعیتی ساختاریافته در قالب یك روایت روبه رو شویم. دوربین تنها از روی سطح هر پرسپكتیو عبور می كند و از هر مكثی پرهیز می كند. شاید برای همین است كه ما وقتی با صحنه آخر روبه رو می شویم و رویداد پراهمیتی مانند قتل مارال اتفاق می افتد، همچنان از بار روایی فیلم قانع نشده ایم، زیرا این قتل در درون یك پیرنگ مشخص سربرنیاورده و نمی تواند، نقطه اوج یك قصه تلقی شود.
كارگردان اما سعی نكرده تا پرسوناژها را در قالب «تیپ»هایی شناخته شده به تصویر بكشد تا این برخوردهای كوتاه با آنها، ما را آزار ندهد، برعكس، در همان لحظاتی كه ما با پرسوناژها هستیم، به روشنی درمی یابیم كه تقریبا تمام آنها واجد «كاراكتر» و دارای عمق هستند: مثلافقط پدر كامبیز و ماجراهای روانی اش با كاراكتر غایب و غامض مهناز، چنان ظریف شخصیت پردازی شده كه می تواند برای خودش یك داستان كامل در فیلم دیگری باشد. یا همان دو فردی كه در رستوران كنار حمید كار می كنند، زبان شان با وضعیتی كه در آن به تصویر كشیده شده اند به طرزی سوال برانگیز مغایرت دارد: آنها به یكباره از «كاراكتر» بچه های اردو حرف می زنند، یا به موسیقی های روشنفكری گوش می دهند و نیز گفته های پراكنده حمید درباره شهر كتاب نیاوران در قسمت پایانی ما را مطمئن می كند كه آنها نیز شخصیت های عمیق و پردازش شده یی هستند. اما در هر صورت دوربین به ما كمك نمی كند كه در هر یك از آنها غور كنیم: ما تنها در یك واقعیت خام، سرگردان شده ایم. استفاده كارگردان از تكنیك های سینمایی در به فرم كشیدن این برخورد با واقعیت تحسین برانگیز است. در ابتدا برخورد سكانس- پلانی، یعنی فیلمبرداری بدون توقف در كل فیلم، این احساس را به بیننده می دهد كه زمان خطی شده است و چون تدوینی در كار نیست، بازگشت به عقب ناممكن است و هرچه قرار است در ادامه به تصویر كشیده شود در آینده رخ می دهد. اما پس از دقایقی مشخص می شود كه این فرم فیلمبرداری، ظرفیت های خفته یی دارد: دوربین یك دور حول خودش می چرخد و گویی زمان را نیز مثل كاموا دور خودش پیچانده باشد، از جایی عقب تر در زمان شروع می كند.
در حقیقت احتمالا زمان داستان در فیلم چیزی كمتر از حدود 30 دقیقه هست كه این 30 دقیقه آنقدر پیچ و تاب خورده كه ما آن را 130 دقیقه می بینیم. مكری، واقعیت را امری خطی و تك پرسپكتیوی تلقی نمی كند كه بخواهد آن را خطی به تصویر بكشد. واقعیت متكثر و پیچیده است: به تعداد پرسپكتیوها واقعیت وجود دارد: گویی در هر كجا كه انسان ها بیشتر جمع بشوند، چگالی واقعیت به همان میزان بالاتر خواهد بود. مكری در این فیلم با توسل به تكنیك های سینمایی، دست به درون فضا- زمان برده و پرسپكتیوهای تاخورده روی یكدیگر را مانند یك صفحه باز و گسترده كرده است. صفحه یی كه هنوز جای چین خوردگی ها روی آن باقی مانده و مصادف با آنها، دوربین، مماس شدن عالم ها را حس كرده و از یك پرسپكتیو به پرسپكتیو دیگری می غلطد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]