واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۲

امروز سوم آبان ماه شصت و چهارمین سالروز تولد محمود استادمحمد است؛ دومین تولدی که در نبود این هنرمند برگزار میشود. به گزارش خبرنگار تئاتر ایسنا، سوم آبان ماه سال 1329 کودکی در تهران زاده شد که بعدها با نگارش نمایشنامههایی چون «آسید کاظم»،«شب بیست و یکم»،«خونیان و خوزیان»،«دیوان تئاترال»،«سپنج رنج و شکنج»،«دقیانوس،امپراتور شهر افسوس»،«عکس خانوادگی»، «تهرن»، «کافه مک ادم» و ... به عنوان یکی از ستونهای اصلی نمایشنامهنویسی اجتماعی ایران نام گرفت. او خود درباره تولدش گفته است: «در «چاله سیلابی» یکی از «چوله»های آن سوی میدان اعدام... به دنیا آمدم. در خانهای که به جز خانوادهی من، پنج شش خانوادهی دیگر هم زندگی میکردند. مردانی خشن و خسته، بداخم و بیخنده. زنانی مفلوک و بیحوصله، شلوغ و همیشه گریان...» در دوره نوجوانی به دلیل دوستی و هم مدرسهای بودن با بهمن مفید، از «آتلیه تئاتر»، گروه بیژن مفید برادر بزرگتر بهمن سر درآورد و خیلی ناخودآگاه وارد تئاتر شد، ورودی که این گونه در توضیحش گفته بود:« ورودم به دنیای تئاتر، کاملا ناخودآگاه بود، هیچ تصمیم و انتخابی نبود. اصلا قبل از«آسید کاظم» شاید چند نمایشنامه نوشتم که هنوز هم لاشه کاغذهای یکی دو تایش وجود دارد، اما چرا این کار را کردم ؟ هیچ انتخابی در کار نبود. بدون تردید وجود بیژن مفید، ایرج انور و محمد آستیم تاثیر غیر ارادی روی من گذاشته بود، البته من عاشق هدایت بودم و شیفتگی شیداواری نسبت به او داشتم، اما با وجود این شیفتگی، نمایشنامه نوشتم.» نوجوانی که تصادفا تئاتری شد، همیشه بیژن مفید را به عنوان معلمش میستود: «بیژن یک معلم کامل بود، برای من فقط معلم تئاتر نبود، خلاصهای از فرهنگ شعری و فرهنگ تاریخی ایران بود و از آن سو دانش و تلقی تئاتریاش برای من آن قدر جذاب بود که فکر میکردم آنچه را صادق هدایت در قصههایش اندیشه کرده، بیژن روی صفحه خلق میکند. تاثیر بیژن باعث شد که بدون هیچ ارادهای، اولین دفعاتی که خواستم چیزی بنویسم اول خصوصیت صحنه را بنویسم:" شب است، تاریک است، صدای عوعوی سگی از دور میآید و ... فلان کس وارد صحنه میشود... و تئاتری شدم.» استادمحمد هرچند یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسان ماست، اما همیشه از نوشتن میترسید: « همیشه از نوشتن فرار میکردم، برایم سخت بود. میترسیدم، به همین دلیل سعی میکردم در محاصره حس نوشتن قرار نگیرم چون میدانستم ناگهان میتازد و بدجوری میزند ناکارم میکند.» اما همین فرآیند دردناک و وحشتناک در آخرین سالهای زندگیاش که درگیر مبارزه با بیماری سرطان کبد بود، برایش به فرآیندی دلپذیر تبدیل شد: « فرار میکردم از نوشتن، واقعا میترسیدم، نمیگذاشتم فرصتش به وجود آید، اما از وقتی که مریض شدم و بعد از اینکه دوره مریضیام به جایی رسیده که میتوانم دو ساعت حرف بزنم، حسی در من به وجود آمده که همهاش فکر میکنم باید بنویسم، یک جوری همه چیزهایی را که ننوشتم باید بنویسم، همه آن چیزهایی را که میترسیدم بنویسم و فرصتش را ایجاد نمیکردم، اما حالا برعکس شده، میخواهم بنویسم.» بعد از گذشت سالیان بسیار، خیلی از متنهایش را نمیتوانست بخواند و این مساله را این گونه توضیح میداد:«خواندن خیلی از کارهایم برایم غیر ممکن است. سخت است، حالم بد میشود.مثلا «شب بیست و یکم» «خونیان وخوزیان» و «عکس خانوادگی» را اصلا نمیتوانم بخوانم اما دوست دارم «دیوان تئاترال» را بخوانم. هر بار از خواندن هر ورقش لذت میبرم اما «شب بیست و یکم» سوای متن، چیزهایی را برایم زنده میکند که برایم خوفناک است. «خونیان و خوزیان» هم، همه آن لحظات نوشتش را برایم زنده میکند، لحظاتی که مادری 5 بچهاش را در سینما «رکس» از دست میدهد، این متن را همان زمان که دادگاهها برگزار میشد، نوشتم ، آن زمان جدید بود، بوی سوختن آدمها به مشام میخورد، هنوز هم نمیخوانم چون بوی سوختن آدمها را حس میکنم. آن ماجرا تا مدتها حرف اصلی جامعه ما بود.» در میان همه آثارش «آسید کاظم» را خیلی دوست داشت: «آسید کاظم را خیلی دوست دارم، خودم هم به عنوان یک فرهنگ عتیق به آن نگاه میکنم. من دنیای «آسیدکاظم» را خیلی دوست دارم، گاهی حسرت این دنیا را میخورم که چقدر محترم بود، چقدر عاطفی و چقدر ریشهدار بود. از اینکه یک انسان بنشیند برای کبوترش گریه کند، حسی به من دست میدهد که نمیتوانم بگویم زیباست، چیزی فرای زیبایی است.» «متن را در 20 سالگی نوشتم. در 20 سالگی خیلی کارهایم را کرده بودم، قبل از 20 سالگی دو نمایش کارگردانی کرده بودم. آن وقتها ریتم ما تند بود. حکم زمانه بود. فقط من نبودم. بیضایی در چند سالگی «نمایش در ایران» را نوشت؟! اینکه یک نفر زیر 20 سالگی نگاه تاریخی داشته باشد، خیلی مهم است، چون نوشتن تا نوشتن با نگاه تاریخی دو مساله است. عباس نعلبندیان هم زیر 20 سالگی چند اثرش را نوشته بود.» نویسندهای که در سومین روز دومین فصل پاییز به دنیا آمده بود، در سومین روز دومین ماه تابستان از دنیا رفت.او با وجود همه شوقی که برای زندگی داشت، آرامش مرگ را برگزید. لابد دیگر حوصله نداشت مدام غصه تحریمها را بخورد، دل نگران قحطی و نبود داروهای سرطانش باشد، یا به این فکر کند که هزینه سرسام آور این داروها را چگونه تامین کند؟! هرچند از این موضوع هم غم داشت که « من چیزی از این زندگی نمیخوام اما خیلی بده آدم به خاطر دارو بمیره!» هنوز خورشید سوم مرداد 92 طلوع نکرده بود که نویسنده دردمند ما با فرشته مرگ همراه شد. باغچه خانهاش را با آن همه زیبایی و رنگ، رها کرد تا در جهانی بهتر در کنار دوستان دیگرش بیژن مفید، خسرو شکیبایی، نصرت رحمانی، عباس نعلبندیان، سعدی افشار همیشه محبوبش و ... و البته صادق هدایت، روزگار خوشتری را سپری کند. انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]