واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عهد كردهام نشكنم
كتاب «خاطرات فاطمه آباد همسر سردار شهید علی بینا» به قلم محمدرضا محمدی پاشاك بهچاپ رسیده است.به گزارش تابناك، سردار شهید علی بینا، در اسفند سال 1341 در پشتكوه دوساری، واقع در منطقه عشایرنشین جبال بارز جیرفت به دنیا آمد. پدرش همزمان با تولد علی از كوچنشینی دست برداشت و در لوت سوزان ماندگار شد.بینا، در زمانی كه سال سوم اقتصاد را میخواند، جنگ شروع میشود و او روانه میدان رزم میشود. در عملیات خیبر میجنگد و در عملیات بدر به فرماندهی گردان حسین بن علی (ع) از لشكر 41 ثارالله میرسد. در فاو و مهران هم حضور داشت و سرانجام كنار نهر جاسم ـ عملیات كربلای 5 در تاریخ 29 / 10 / 65 به شهادت میرسد.یكی از ویژگی های این كتاب، نثر روایی ساده و پاكیزه آن است كه از حشو و زواید به دور است. این بخش از كار را می توان حاصل دقت و هنر نویسندگی «محمدرضا محمدی پاشاك» دانست كه سعی كرده با بهره گیری از یك نثر صیقل خورده و داستانی (كه یكی از مناسب ترین گزینهها برای روایت خاطرات است) زبان روایت در این كتاب را به یك نثر شیوا و خواندنی برای مخاطبان تبدیل كند.یكی از ویژگی های این كتاب، نثر روایی ساده و پاكیزه آن است كه از حشو و زواید به دور است. این بخش از كار را می توان حاصل دقت و هنر نویسنده دانستاو در این راه، از بسیاری از عناصر روایی مانند: تلخیص، ایجاز و ایجاد لحن خاص در روایت استفاده كرده و كلیت كار اكنون به یك زبان ویژه دست یافته است كه همین موضوع، آن را در ردیف یكی از آثار قابل لمس و به یاد ماندنی در حوزه خاطرات هشت سال دفاع مقدس قرار داده است. در بخشهایی از كتاب آمده است:فردای عروسی مان، نامه ای از طرف عباس حسین زاده آمد. نوشته بود: "برادر و سرور ما، علی بینا! به میمنت و مباركی. بهتر است زندگیتان را سر و سامان دهید و بیایید به منطقه كه بی صبرانه منتظرتان هستیم."علی گفت: "می بینی؟"گفتم: "من آمادهام. احتیاج نیست مدام یادآوری كنی."... در شیراز بودیم. ترمینال شلوغ بود. وقت نماز ظهر بود. دیدم شرایط مناسب نیست و نمی توانم نماز را آنجا بخوانم. علی اصرار كرد. گفتم: "نمی توانم." تشر زد، ناراحت شدم. گفتم: "اینجا جوری نیست كه بتوانم وضو بگیرم."گفت: "می خواهی مستحب را فدای واجب كنی؟ از تو توقع نداشتم."رفت نمازش را خواند. سوار شدیم. گریه می كردم. از من دلجویی كرد. از این ناراحت بودم كه چرا كاری كردم كه او این طور به من تذكر داده....طولانیترین روز زندگی ام به سر رسید. به خود گفتم: "قرار ما این نبود." رادیو را چسباندم به گوشم. تا مارش نظامی میزد، وجودم میلرزید. چشم از در حیاط بر نمی داشتم. میخواستم پیش پدرم عادی جلوه كنم، نذر كردم به اسم زهرای اطهر كه صبوریام دهد.گفتم: "تو را به جان حسینت، نگذار بشكنم. این راه را خودم انتخاب كردم؛ ولی نمی دانستم این قدر سخت است. پشیمان هم نیستم به اسمت قسم؛ فقط حیران شده ام. دلم را بزرگ كن. می دانم ضعیفم؛ ولی تنهایم نگذار. دستم را بگیر."...گفته بود: "فاطمه شب اول قبر بیا سر مزارم." بلند شدم كمد را باز كردم. مانتویی كه برایم هدیه خریده بود، پوشیدم. این آخرین هدیهاش بود و آرام بیصدا روانهی گلزار شهدا شدم. آرام كنار قبرش ایستادم. بغض گلویم را گرفت. گفتم: "علی! عهد كردهام پیام تو را به همرزمانت برسانم. عهد كردهام نشكنم. علی ! از من راضی باش..." این کتاب با شمارگان 2500 نسخه و قیمت 10000 ریال از سوی انتشارات سوره مهر بهچاپ رسیده است.تهیه و تنظیم: گروه کتاب تبیان - محمد بیگدلی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 125]