واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
خاطره شبی که هرگز فراموش نخواهم کرد!
آن لحظه بسیار دردناک، واقعاً فراموش نشدنی بود. جوان هیجده ساله ای که دارای هزاران آرزو بود، دور از عزیزان خود، دربند اسارت آنگونه مظلومانه به شهادت برسد...
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز: دو روز بعد از جنایت سرهنگ فیصل، اردوگاه موصل دو بخاطر شکنجه های بی حد و حساب دست به اغتشاش زدند که مدت ۲۴ساعت تمام هیچ سربازی جرات نکرد از داخل محوطه ی اردوگاه عبور کند و اردوگاه کاملاً در تصرف اسرای ایران قرار گرفته بود. آنان با وجود دادن دو شهید و صدها مجروح، با عراقی ها مقابله کردند. بعثی ها هم بی رحمانه اسرا را به رگبار بستند. به این خاطر در اردوگاه موصل یک روز به روز سختگیری ها بیشتر و بیشتر می شد و کتک کاری بی دلیل و شکنجه ها بی حد و حساب به صورت فردی و گروهی بیداد می کرد. طوری شده بود که از زنده بودن در آن شرایط راضی نبودیم. در واقع یک زندگی به تدریج مرگباری را تحمل می کردیم. روزگارمان سیاه شده بود و از زندگی بیزار شده بودیم. فرمانده اردوگاه دستور داد که سوت آمار را زدند. اسرا را به داخل فرستادند. بچه ها به این نتیجه رسیده بودند که سرهنگ یک نقشه شوم دیگری را در دست دارد. او به طور معمول این نقشه ها را طراحی می کرد. ناگهان بلندگوی مزاحم همیشگی آسایشگاه به صدا درآمد و مترجم اعلام کرد: اسیران اردوگاه توجه کنند، افراد اردوگاه به اسلحه خانه دستبرد زده اند و چندین قبضه اسلحه را از اسلحه خانه انبار دزدیده اند. تا غروب وقت دارید اسلحه ها را تحویل بدهید. در غیر این صورت، امشب همه ی شما را تیرباران خواهم کرد و با کی از هیچ قدرتی یا کسی ندارم. ساعتی بعد صدای جق جق زنجیر چرخ های تانک که دور تا دور اردوگاه را محاصره کرده بودند، به گوش می رسید. روی اردوگاه یک، سربازان مسلح مثل مور و ملخ پوشانده شده بودند. این رعب و وحشت ادامه داشت. سر ساعت۹شب تیراندازی شدیدی روی اردوگاه شروع شد و هر لحظه بیشتر می شد. ما فکر می کردیم به طرف هوا شلیک می کنند که اسرا بترسند و احیاناً اگر اسرا اسلحه ای در اختیار دارند، تحویل بدهند؛ اما ناگهان صدای وز وز گلوله از پنجره ها به داخل آسایشگاه به گوش رسید. بلا فاصله بچه ها پشت دیوار رو به عراقی ها خود را مخفی کردند. چند نفر از دوستان هم از درون پنجره ها بیرون را نگاه می کردند. اسرا باور نمی کردند که عراقی ها دست به این چنین اعمال وحشیانه ای بزنند. متاسفانه یکی از عزیزان مورد اصابت گلوله قرار گرفت. گلوله به پیشانی او خورده بود. من به سرعت خود را بالا ی سر او رساندم و سر مبارکش را روی پایم گذاشتم افراد آسایشگاه هم دور او حلقه زدند. بعد از چند لحظه، این اسیر به درجه ی رفیع شهادت رسید. افراد آسایشگاه شروع به گریه زاری کردند. چون این برادر بزرگوار، بسیار متدین و با خدا و انسان بی نظیری بود. خوش اخلاق و خوش برخورد بود و تمام اسرا او را دوست داشتند. تیراندازی با شدت تمام ادامه داشت. مجبورشدیم جسد مبارکش را سر جایش گذاشتیم و رویش پتو کشیدیم. بچه ها شروع کردند به خواندن قرآن و برای شادی روح این شهید مظلوم فاتحه دادند. بیشتر اسرا بخاطر سرنوشتی این چنین برای خود گریه می کردند. فرد فرد آسایشگاه بر صورت مبارک شهید بوسه می زدند. آن لحظه ی دردناک، واقعاً فراموش نشدنی بود. جوان هیجده ساله ای که دارای هزاران آرزو بود، دور از عزیزان خود، دربند اسارت آنگونه مظلومانه به شهادت برسد. بعد از شهادت و خاتمه ی تیراندازی، فریاد زدیم که عراقی ها بیایند. هرچند از شهادت ایشان مطمئن بودیم. سرهنگ قاتل آمد. آمبولانس هم رسید. سرهنگ آمد بالای سرشهید و کوچکترین تاثیری در چهره ی او دیده نمی شد. گفت: ببرید بگذارید داخل آمبولانس. اسرا به پاس احترام به شهید، جسد مبارکش را روی دست قرار دادند و با گفتن لا ا... الا ا.... به داخل آمبولانس گذاشتند. بعد از اینکه شهید ما را ترک کرد، مجلس عزاداری و فاتحه برگزار کردیم تا فردا صبح خواب برای افراد وجود نداشت،همه غرق در عزا بودند. آن شب نفرت انگیز و تلخ ماندگار در خاطرات اسیران شد. فردای آن شب تلخ، برای خاکسپاری شهید، یک نفر به نام آقای چهارلنگ که شهردار اردوگاه بود، همراه شهید رفت. آقای چهارلنگ با دست خودش شهید را به خاک سپرده بود. او شصت سال سن داشت. انسان مومن و با خدا ، نماز خوان و با تقوایی بود. بیشتر شهدا دوران اسارت اردوگاه را ایشان خاکسپاری می کرد. یک روز محض شوخی گفتم: آقای چهارلنگ، موقعی که خواستی مرا به خاک بسپاری، آخرین لحظه موقع برگشت، وصیت نامه ام را به شما خواهم گفت که به بازماندگان برسانید. گفت: اگر این چنین صحنه ای ببینم، من هم درجا خواهم مرد. چطور به بازماندگانت خبر بدهیم؟ راوی: آزاده حیدر فتاحی سایت جامع آزادگان
۰۹/۰۷/۱۳۹۳ - ۰۷:۲۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 42]