تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خداوند از توبه بنده اش بیش از عقیمی که صاحب فرزند شود و گم کرده ای که گمشده اش ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805210024




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطره‌ای ناب از دوران دفاع مقدس خدا از میان ما یک شانزده ساله را انتخاب کرده بود


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطره‌ای ناب از دوران دفاع مقدس
خدا از میان ما یک شانزده ساله را انتخاب کرده بود
گفت: من برای جنگ آمده‌ام، نه برای اینجا نشستن، اگر می‌خواستم توی چادر بنشینم، توی پایگاه محل می‌نشستم. آن‌قدر گریه و زاری کرد و دیگران را واسطه گرفت که بالاخره با ما آمد و رفتیم فاو.

خبرگزاری فارس: خدا از میان ما یک شانزده ساله را انتخاب کرده بود



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، روایت خاطرات شهدا چراغ راهی است که با تکیه بر آن هر شب تاری روشن می‌شود، سری به شهرستان بهشهر و هم‌رزم شهید شانزده ساله آن «مظفر نوروزعلی‌گرجی» که در سال 67 در فاو به شهادت رسید، می‌زنیم و از زبان علی‌اصغر سروی، لحظات شهادت او را برای مخاطبان توصیف می‌کنیم. شما فکر می‌کنید چند سالش بود؟ چند سال وقت داشت خودش را بشناسد؟ دین و کتاب خدا را بشناسد؟ شانزده ساله بود، سنی به حساب نمی‌آید، ریش و سبیل‌اش هنوز در نیامده بود. من به شما می‌گویم که بر ما چه گذشت. هفت‌تپه بودیم، گفتند: «بروید فاو اما این پسر، همین جا بماند و از چادرها محافظت کند.» دیدم نشسته یک گوشه و بُق کرده، چند دقیقه‌ای نگذشت که بغضش ترکید، کنارش نشستم و گفتم: «محافظت از چادر هم خدمت است.» گفت: «من برای جنگ آمده‌ام، نه برای اینجا نشستن، اگر می‌خواستم توی چادر بنشینم، توی پایگاه محل می‌نشستم.» آن‌قدر گریه و زاری کرد و دیگران را واسطه گرفت که بالاخره با ما آمد و رفتیم فاو. نقطه به نقطه را می‌زدند، از زمین و هوا آتش می‌آمد. دشمن می‌خواست فاو را پس بگیرد، برای همین، دیوانه‌وار آتش می‌ریخت روی سرمان. به مظفر گفتم: «تو با همین کامیون برگرد، من چنین آتشی را فقط در سه‌راه مرگِ شلمچه دیدم، تو برگرد، این خط دوام نمی‌آورد.» گفت: «من نیامده‌ام که برگردم، آمده‌ام تا بجنگم.» دیگر اصرار نکردم، جلوتر رفتم و پشت خاکریز پناه گرفتم، تانک‌های دشمن نزدیک شده بود، مستقیم می‌زدند نفر به نفر را، آر.پی.‌جی‌ام آماده بود، روی خاکریز بلند شدم و یکی را نشانه گرفتم، خورد به برجک و از کار افتاد. دوباره پشت خاکریز پناه گرفتم، انگار زمین داشت آتش می‌گرفت، کف پایم توی پوتین می‌سوخت، آر.پی.‌جی‌ام آماده بود که یکی گفت: «عقب‌نشینی کنید!» سرم را بلند کردم، تانک‎ها به پانزده‌متری‌مان رسیده بودند، آر.پی.‌جی را گذاشتم روی شانه، بعد یکهو حس کردم پایم دارد می‌سوزد. ترکش خورده بودم، همان‌طور آر.پی.‌جی به دست از خاکریز آمدم پایین، لنگ لنگان خودم را کشیدم عقب. آنقدر جنازه روی زمین بود که نمی‌شد شمرد.   

به مظفر، ولی‌الله، حجت‌الله، علی‌بابا و علی حیدریان که با هم بودند، گفتم: «برگردید بروید عقب، این خط دوام ندارد.» موقع برگشت، تانک‌ها و نفربرهای دشمن، تویِ جاده‌ اصلی بودند، نیروهای‌شان پشت‌شان بودند و با کالیبرشان رگباری می‌زدند، یک گلوله مستقیم خورد به دست مظفر، گفتم: «بنشین!» اسلحه را دستش گرفت، ولی‌الله نشست و دستش را بست، بعد دستش را گذاشت زیربغلش و او را بلند کرد، همان‌طور نرم‌نرم عقب می‌رفتیم، پنجاه متر از خاکریز خودمان دور شده بودیم که یک خمپاره 60 آمد و درست افتاد زیرپای‌مان. خودمان را پرت کردیم روی زمین. طهماسب و سادات‌نژاد آمدند بالای سرمان، به آنها گفتم: «شما بروید، ما می‌آییم.» آنها رفتند، اما بعدها شنیدیم که راه را اشتباه رفتند و اسیر شدند، علی‌بابا به علی حیدریان گفت: «علی! زنده‌ای؟» حیدریان جواب داد: «آره.» نمی‌دانم چقدر گذشت، نیمه هوشیار بودیم، بعد یکی یکی بلند شدیم، همگی ترکش خورده بودیم، مظفر همان‌طور دراز کشیده بود، ولی‌الله رفت به سمتش، صدایش زد، تکانش داد، فایده‌ای نداشت. گفتم: «بیا برویم.» گفت: «پس مظفر را هم با خودمان ببریم.» گفتم: «ما همگی ترکش خورده‌ایم، بدن‌های‌مان جان ندارد، مظفر شهید شده، بیا برویم.» گفت: «من می‌آورمش.» گفتم: «اسیر می‌شوی، نگاه کن! زیاد با ما فاصله ندارند.» دستم را گذاشتم زیر کتفش و گفتم: «تو را به خدا بیا برویم.» پا شد و حرکت کردیم به سمت اروند. نفری چند ترکش هم با خودمان این ور و آن ور می‌بردیم، کتف، کمر، دست و پا، جنگ بود دیگر. رسیدیم لب اروند. می‌خواستیم برویم سمت نخلستان، آنجا می‎توانستیم پناه بگیریم. چند نفر از بچه‎های اصفهان را دیدیم، گفتند: «عراقی‎ها از طرف نخلستان‎ها دارند می‎آیند.» نگاهی به اروند وحشی انداختیم، چاره‎ دیگری هم نبود، باید می‎زدیم به آب. شنا کردن توی اروند، برای غواص‎ها هم مشکل است، چه برسد به ما که خون از ما رفته بود و بی‎حال بودیم. پریدیم توی آب، سیم خاردار حلقوی و هشت پر را رد کردیم، ولی‌الله و علی‌بابا جلوتر بودند، یکی از رزمنده‌ها هم که شنا بلد نبود، پای حیدریان را گرفت. پنج تا ده متر با هم رفتند، حیدریان گفت: «من دیگر نمی‎توانم جلوتر بروم، پاهام و دست‎هام ترکش خورده، خودم را هم به زور جلو می‎برم.» عراقی‎ها رسیده بودند لب اروند و فریاد می‎زدند، آن رزمنده هم ماند و اسیر شد، مورب توی آب حرکت می‌کردیم تا جزر و مدش ما را نبرد. کمی جلوتر، یک قایق موتوری داشت می‎رفت، در مسیرش حرکت کردم، با خود گفتم: «شاید بایستد و من هم به آنها برسم.» نمی دانم با چی آن را زدند که واژگون شد، دست‎هایم دیگر کار نمی‎کرد، انگار از من فرمان نمی‎گرفت، یکی از پاهایم در آب تیر خورده بود و من یک‌وری شنا می‎کردم، انگار کسی دستم را گرفته بود و مرا می‎کشاند. چشم که باز کردم، توی ساحل اروند دراز کشیده بودم. ما را بردند بیمارستان اهواز اما مظفر را جا گذاشته بودیم. نمی‎توانستیم او را بیاوریم، فقط شانزده سالش بود. خدا از میان ما یک شانزده ساله را انتخاب کرده بود، به خانواده‌اش گفته بود برنمی‌گردد و برنگشت. هنوز هم که هنوز است، برنگشته. تویِ فاو است، آنجاست، خدا می‌داند شاید این چیزی بود که خودش می‎خواست. انتهای پیام/86029/گ30

93/06/30 - 05:13





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 44]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن