واضح آرشیو وب فارسی:فارس: هفت روز با آسمانیها/14
تنها آرزویم دیدار امام بود که به آن رسیدم
محمدرضا میگفت: بعد از این دیدار دیگر میل به حضور در دنیا را ندارم، تنها آرزویم دیدار امام بود که به آن رسیدم.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، به مناسبت هفته دفاع مقدس شرحی بر زندگی مجاهدانه شهید محمدرضا ذبیحی زاده و آنچه را که در پژوهش از حیات این شهید گرانقدر یافتهایم تقدیم به مخاطبان میکنیم. محمدرضا ذبیحی در 20 شهریور 1340 در خانوادهای مذهبی در سیدمحله قائمشهر متولد شد، پدرش کارگری زحمتکش بود که با سختیهای فراوان و با بیماریهای گوناگون او را پروراند. پدر شهید میگوید: به دلیل علاقه و ارادت زیادم به پیامبر(ص)، مولا علی(ع) و امام رضا(ع) نام پسران دوقلویم را محمدرضا و علیرضا گذاشتم. محمدرضا در همان کودکی همراه با برادرانش به مسجد صبوری میرفت، در هفت سالگی پا به دبستان گذاشت، از همان آغازین روزهای تحصیلش، فردی کمحرف، پُرکار و پرتلاش بود. هیچگاه دیده نمیشد که در مدرسه نسبت به همکلاسیهایش حسادت ورزد و همیشه در خود فرو و به چیزی میاندیشید، گویی مشغول به خودشناسی بود تا به عرفان و شناخت خدایش نائل آید. دوران دبستان را در مدرسه 6 بهمن «شهید مسعود دهقان» گذراند تا توان داشت میکوشید که در درسهایش موفق باشد و لااقل بتواند در تابستان کمکی برای خانوادهاش باشد. این مقطع را با موفقیت به پایان رساند و قدم به دوره راهنمایی گذاشت، در این دوران به علت آشنایی نسبی با مسائل سیاسی و مصادف بودن با اعتصابات کارگران کارخانه نساجی شماره دو، او به وضوح صحنههای قساوت و بیرحمی طاغوت و حکومت جور را به عینه مشاهده کرد و همه اینها زمینهای بود تا او آنچنان رشد سیاسی یابد و تجسم این آگاهی او را در عدم شرکتش در برنامههایی چون مراسم چهارم آبان و فرارش هنگامی که همه را به صف میکردند، از نکات و نشانههای انزجارش به طاغوت بود. محمدرضا به خاطر اخلاق نیکو و امین بودنش چنان مورد اعتماد قرار گرفت که از او برای تصحیح ورقههای امتحانی کمک گرفته میشد و بدین منوال دوران راهنمایی او به پایان رسید. دوران تحصیلات دبیرستانش مصادف شده بود با پیروزی انقلاب و او در مدرسه آیتالله غفاری این دوران را گذراند و سال آخر را هم در مدرسه هدف تهران سپری کرد و خود را برای دانشگاه آماده ساخت که با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها پس از اتمام دوره به قائمشهر بازگشت. زندگی و مبارزه سیاسی او بیشتر در مسجد بود، در آن ایام در فعالیتهایی که به مناسبتهای مختلف مذهبی در مسجد انجام میشد، حضور فعال داشت و آن مجالس را به همراه دیگر برادران خود حرکتی علیه طاغوت سازمان میداد، از جمله در مراسم چهلم شهدای قم و تبریز در سال 56 و اوایل 57 در مسجد صبوری فعالیت چشمگیری داشت و با تلاشی خستگیناپذیر در همه تظاهراتها و تحصنها شرکت میکرد و از لیدر برپایی اینگونه موجها در مدرسهاش به حساب میآمد که فریادهای بیباکانه او هنوز طنینانداز همکلاسیهایش است. محمدرضا در اغلب تظاهراتها به همراه برادر شهیدش سعید، در حالی که صورت خود را میپوشاند، بر دیوارهای شهر شعارهای انقلابی را مینوشت و اعلامیههای امام را در کوچه و پسکوچههای شهر پخش میکرد. محمدرضا پس از فرار شاه خائن در کمیتهای که جهت حفاظت شهر ایجاد شده بود و پس از آن در جهاد سازندگی و بعد از آن به مدت چهار ماه از بهترین ساعات عمر خویش را در پادگان شیرگاه جهت حفاظت و پاسداری پادگان پرداخت. همچنین محمدرضا در رویارویی با گروههای ضدانقلاب و محارب که در قائمشهر فعالیت عمدهای داشتند، به شدت مبارزه میکرد. در سال 59 به عضویت سپاه قائمشهر درآمد، جدیت او در آموزش و تعلیم فنون نظامی و بهکارگیری آنها در جهت مبارزه با کفر و الحاد و نفاق داخلی و خارجی، زبانزد همه بود. او در بحرانیترین لحظات عاطفی هیچگونه اندوهی به خود راه نمیداد و وقتی که برادرش سعید شهید شد، میگفت: باید برای حفظ اسلام از همهچیزمان بگذریم، از مال و جان و برادرمان بگذریم. وی در هشت دیماه 1360 با حضور خود در جبهههای نبرد، در تپههای شیاکوه گیلانغرب به شهادت رسید و پیکر پاکش هشت ماه در لابهلای آن صخرهها ماند. پدرش میگوید: برای او چند دختر را نشان کرده بودیم تا ازدواج کند، اما او میگفت: «به فکر ازدواج نیستم، عروس من سیدنظام (گلزار شهدای سیدنظام) است و من باید در کنار برادرم سعید آرام بگیرم.» میگفت: «تا جنگ پیروز نشود، ازدواج نمیکنم.» روزی خواهرزادهاش را بغل کرد و گفت: «ای خدا! میشود روزی قسمت ما هم شود، ما هم ازدواج کنیم و صاحب اولاد شویم؟!» ازدواج را دوست داشت اما شهادت را بیشتر. در دوران پیروزی انقلاب بهعنوان خبرنگار با روزنامه و صدا و سیما همکاری میکردم، در همان روزها به اتفاق چند تن از مسئولان قائمشهر و محمدرضا به قم برای ملاقات امام رفتیم، قبل از اینکه ما به ملاقات امام برسیم، عدهی زیادی از خانمها به دیدار ایشان رفته بودند، وقتی نوبت به ما رسید، گفتند حال امام مساعد نیست و نمیتواند دیگر ملاقاتی داشته باشد. در همین حین عدهای از آفریقاییها، پرهیجان به قصد دیدار امام آمدند، مسئولان بیت به امام خبر حضور آنها را دادند و امام هم پذیرفتند و ما به همراه آفریقاییها به زیارت امام رفتیم، محمدرضا خیلی خوشحال بود، انگار دنیا را به او داده بودند. محمدرضا میگفت: بعد از این دیدار دیگر میل به حضور در دنیا را ندارم، تنها آرزویم دیدار امام بود که به آن رسیدم. انتهای پیام/86029/ح40/پ3003
93/07/05 - 09:04
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 74]