واضح آرشیو وب فارسی:فارس: هفت روز با آسمانیها/10
این بدنِ بیسر و بیدست پسر من است
خدایا به من بگو این بدنِ بیسر، این بدنِ بیدست که سوخته و تکهتکه شده، پسر من است؟ ابوالحسن من است؟
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، بهمناسبت هفته دفاع مقدس، پای خاطرات خواندنی نرجس کوهستانی، مادر «شهید سیدابوالحسن هاشمینسب» از شهدای بهشهر نشستیم، این شهید بزرگوار در روز پنجم مهرماه 1360 در سن 20 سالگی در منطقه دارخوئین در عملیات ثامنالائمه به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید روایت این مادر بزرگوار از فرزند گرانقدرش است: نه سر داشت، نه پا، نه دست، تکههای بدنش سوخته و توی پارچهای پیچیده شده بود، موشک کاتیوشا تکهتکهاش کرده بود، من حتی پیکرش را ندیدم؛ یعنی نگذاشتند که ببینم، پسرم مصطفی گفت: «به خدا مادرجان! پیکرش سوخته است و بیسر.» گفتم: «پس از کجا میگویند ابوالحسن من است؟» گفت: «از روی پلاک.» ما رفته بودیم اصفهان، مصطفی مجروح شده بود، پا که توی بیمارستان گذاشتیم، دویدم سمت بخشها، پدرش گفت: «دختر آقا! کجا میروی؟» دمِ یکی از اتاقها ایستادم و گفتم: «سید آقا! بیا که املیلا، علیاکبرش را پیدا کرده.» دیده بودم که مصطفی روی تختی دراز کشیده، مدام دست روی دست میگذاشت و آه میکشید.» گفتم: «حالت خوب نیست؟ ناراحتی، از این که ما آمدیم؟» گفت: «نه، این چه حرفی است؟» یک چیزهایی شنیده بود و میدانست، ما رفته بودیم هتل، توی هتل، آقای زاهدی زنگ زد و گفت: «بیایید.» ما فکر میکردیم حال مصطفی بد شده است، ماشینی آمد دنبال ما، توی ماشین که نشستیم، از راننده پرسیدم: «بیمارستان میرویم؟» گفت: «میرویم منزل آقای زاهدی.» خیالم راحت شد که برای مصطفی اتفاقی نیفتاده، راننده گفت: «مادرجان! بچههایت جبههاند؟» گفتم: «یکیشان مجروح شده و در بیمارستان است، باقی جبههاند.» گفت: «اگر برای پسرهایت اتفاقی بیفتد، چهکار میکنی؟» گفتم: «چهکار میتوانم بکنم؟» خونِ پسرهایم که از خون سیدالشهدا(ع) رنگینتر نیست.» از بیراه رفته بودیم که زودتر برسیم، ماشین، مدام بالا و پایین میرفت، دَمِ خانهی زاهدی پیاده شدیم، توی خانه شلوغ بود و مردها داشتند چای میخوردند، برای من هم چای ریختند اما من نمیتوانستم بخورم، دلم گرفته بود و بیقرار. یکی از آشناها گفت: «سید خانم! برویم که ابراهیم افشار به شهادت رسیده.» این کلمات، مثل برق و باد از ذهنم گذشت، اگر برای پسرهایت اتفاقی بیفتد... محمدابراهیم افشار... چهکار میکنی؟ خونِ پسرهایم... یک ماشین برایتان میفرستم، بیایید منزل ما.» انگار چیزی به دلم افتاده باشد، فوری از جایم بلند شدم، آه کشیدم و گفتم: «پس ابوالحسن، داماد شده.» تابوتها را بردند تکیه. مصطفی میگفت: «مادر جان! شما نیا!» میخواستند تصاویری از شهید را پخش کنند، برای همین میگفت نیا، دلم طاقت نیاورد و رفتم تکیه، از دور تابوتش را نشانم دادند، چند تکه سوخته از بدنش، توی تابوت بود، تابوت محمدابراهیم افشار، کنارش قرار داشت، این دو آنقدر با یکدیگر صمیمی بودند که همزمان به شهادت رسیدند، شب، توی خانه، یکباره شک و تردید به جانم افتاد، با خودم گفتم: «نکند این تکههای سوخته، مال پسرم نباشد؟» وضو گرفتم و سجاده پهن کردم، دستم را رو به آسمان دراز کردم و گفتم: «خدایا! اگر این بدنِ سوخته، مال پسرم است، مرا از این شک و تردید رها کن، خدایا! تنها در این صورت است که راضی خواهم بود به رضای تو، به من بگو این بدنِ بیسر، این بدنِ بیدست که سوخته و تکهتکه شده، پسر من است؟ ابوالحسن من است؟ این پسر رشید و رعنای من است؟ همان شب خواب دیدم که کسی درِ اتاق را باز کرده و میگوید: «برو به اتاق بغلی، رفتم به اتاق، تابوتی آنجا بود، دیدم توی اتاق چند نفری هستند، یکی از آنها گفت: «مادر شهید! بیا این پسر توست.» وارد اتاق شدم، یک نوری توی اتاق بود، من پسرم را نمیدیدم اما میدانستم توی آن اتاق هست. انتهای پیام/86029/ع30
93/07/04 - 00:10
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]