تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 18 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):عبادت هفتاد جزء است و بالاترین و بزرگترین جزء آن کسب حلال است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827156654




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

هفت روز با آسمانی‌ها/10 این بدنِ بی‌سر و بی‌دست پسر من است


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: هفت روز با آسمانی‌ها/10
این بدنِ بی‌سر و بی‌دست پسر من است
خدایا به من بگو این بدنِ بی‌سر، این بدنِ بی‌دست که سوخته و تکه‌تکه شده، پسر من است؟ ابوالحسن من است؟

خبرگزاری فارس: این بدنِ بی‌سر و بی‌دست پسر من است



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، به‌مناسبت هفته دفاع مقدس، پای خاطرات خواندنی نرجس کوهستانی، مادر «شهید سیدابوالحسن هاشمی‌نسب» از شهدای بهشهر نشستیم، این شهید بزرگوار در روز پنجم مهرماه 1360 در سن 20 سالگی در منطقه دارخوئین در عملیات ثامن‌الائمه به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت این مادر بزرگوار از فرزند گرانقدرش است: نه سر داشت، نه پا، نه دست، تکه‎های بدنش سوخته و توی پارچه‎ای پیچیده شده بود، موشک کاتیوشا تکه‌تکه‌اش کرده بود، من حتی پیکرش را ندیدم؛ یعنی نگذاشتند که ببینم، پسرم مصطفی گفت: «به خدا مادرجان! پیکرش سوخته است و بی‌سر.» گفتم: «پس از کجا می‌گویند ابوالحسن من است؟» گفت: «از روی پلاک.» ما رفته بودیم اصفهان، مصطفی مجروح شده بود، پا که توی بیمارستان گذاشتیم، دویدم سمت بخش‌ها، پدرش گفت: «دختر آقا! کجا می‌روی؟» دمِ یکی از اتاق‌ها ایستادم و گفتم: «سید آقا! بیا که ام‌لیلا، علی‌اکبرش را پیدا کرده.» دیده بودم که مصطفی روی تختی دراز کشیده، مدام دست روی دست می‎گذاشت و آه می‎کشید.» گفتم: «حالت خوب نیست؟ ناراحتی، از این که ما آمدیم؟» گفت: «نه، این چه حرفی است؟» یک چیزهایی شنیده بود و می‌دانست، ما رفته بودیم هتل، توی هتل، آقای زاهدی زنگ زد و گفت: «بیایید.» ما فکر می‌کردیم حال مصطفی بد شده است، ماشینی آمد دنبال ما، توی ماشین که نشستیم، از راننده پرسیدم: «بیمارستان می‌رویم؟» گفت: «می‌رویم منزل آقای زاهدی.» خیالم راحت شد که برای مصطفی اتفاقی نیفتاده، راننده گفت: «مادرجان! بچه‌هایت جبهه‌اند؟» گفتم: «یکی‌شان مجروح شده و در بیمارستان است، باقی جبهه‌اند.» گفت: «اگر برای پسرهایت اتفاقی بیفتد، چه‌کار می‌کنی؟» گفتم: «چه‌کار می‌توانم بکنم؟» خونِ پسرهایم که از خون سیدالشهدا(ع) رنگین‌تر نیست.» از بیراه رفته بودیم که زودتر برسیم، ماشین، مدام بالا و پایین می‌رفت، دَمِ خانه‌ی زاهدی پیاده شدیم، توی خانه شلوغ بود و مردها داشتند چای می‌خوردند، برای من هم چای ریختند اما من نمی‌توانستم بخورم، دلم گرفته بود و بی‌قرار. یکی از آشناها گفت: «سید خانم! برویم که ابراهیم افشار به شهادت رسیده.» این کلمات، مثل برق و باد از ذهنم گذشت، اگر برای پسرهایت اتفاقی بیفتد... محمدابراهیم افشار... چه‌کار می‌کنی؟ خونِ پسرهایم... یک ماشین برای‎تان می‌‏فرستم، بیایید منزل ما.» انگار چیزی به دلم افتاده باشد، فوری از جایم بلند شدم، آه کشیدم و گفتم: «پس ابوالحسن، داماد شده.» تابوت‎ها را بردند تکیه. مصطفی می‎گفت: «مادر جان! شما نیا!» می‌خواستند تصاویری از شهید را پخش کنند، برای همین می‌گفت نیا، دلم طاقت نیاورد و رفتم تکیه، از دور تابوتش را نشانم دادند، چند تکه‎ سوخته از بدنش، توی تابوت بود، تابوت محمدابراهیم افشار، کنارش قرار داشت، این دو آن‌قدر با یکدیگر صمیمی بودند که هم‌زمان به شهادت رسیدند، شب، توی خانه، یکباره شک و تردید به جانم افتاد، با خودم گفتم: «نکند این تکه‌های سوخته، مال پسرم نباشد؟» وضو گرفتم و سجاده پهن کردم، دستم را رو به آسمان دراز کردم و گفتم: «خدایا! اگر این بدنِ سوخته، مال پسرم است، مرا از این شک و تردید رها کن، خدایا! تنها در این صورت است که راضی خواهم بود به رضای تو، به من بگو این بدنِ بی‌سر، این بدنِ بی‌دست که سوخته و تکه‌تکه شده، پسر من است؟ ابوالحسن من است؟ این پسر رشید و رعنای من است؟ همان شب خواب دیدم که کسی درِ اتاق را باز کرده و می‌گوید: «برو به اتاق بغلی، رفتم به اتاق، تابوتی آن‌جا بود، دیدم توی اتاق چند نفری هستند، یکی از آنها گفت: «مادر شهید! بیا این پسر توست.» وارد اتاق شدم، یک نوری توی اتاق بود، من پسرم را نمی‌دیدم اما می‌دانستم توی آن اتاق هست. انتهای پیام/86029/ع30

93/07/04 - 00:10





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن