واضح آرشیو وب فارسی:فارس: هفت روز با آسمانیها/6
این هم دوای کسی که هوس پسته میکند
قبل از این که پایم را توی چادر بگذارم، شیطنتی در ذهنم نقش بست، با این نقشه میتوانستم کمی از شدت حالگیری را که چند دقیقه پیش برایم رخ داده بود از خودم دور کنم.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، دوران هشت ساله دفاعمقدس همواره با خاطرات تلخ و شیرینی همراه بود و یکی از بارزترین وجوه جبهه، شوخیها و شیطنتهای شیرین جوانی رزمندهها بود، حسن شفقت «از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا» در گفتوگو با فارس به بیان یکی از خاطرات طنز آن روزها پرداخت که تقدیم به مخاطبان محترم میشود. یک ماه بیشتر به شروع عملیات «والفجر هشت» نمانده بود، بساط برنامههای آموزش غواصی داغِ داغ بود، شب که میشد، توی هوای سرد زمستان، مجبور بودیم در «بیگلو»ی هفتتپه با کمک فرماندهان،تنمان را به آب بزنیم. روز دوشنبه بود، از شانس بدم، در راهِ رفتن به چادر مسجد پادگان شهید بیگلو، افتادم داخل چاله کنار تانکر آب، تا سر، توی آب پر از گلولای فرو رفتم، حالم حسابی گرفته شد، فکر این که شب را هم باید به آب بزنم، حسابی دَمَغم کرده بود. با دست، گلولایی که به لباسم چسبیده بود را جدا کردم، مثل موش آب کشیده شده بودم. به چادر آموزش نزدیک شدم، آن وقتها هر دو تا چادر را یکی میکردند، بچهها مشغول استراحت بودند، قبل از این که پایم را توی چادر بگذارم، شیطنتی در ذهنم نقش بست، با این نقشه میتوانستم کمی از شدت حالگیری را که چند دقیقه پیش برایم رخ داده بود از خودم دور کنم. البته ناگفته نماند که شش دانگ حواسم جمع این بود که بچههای توی چادر، متوجه ماجرای افتادنم توی چاله نشوند، برای همین سعی میکردم طوری راه بروم که به هم خوردن لباسهای خیسم به هم، سر و صدا بلند نکند. آن وقتها دوشنبهها سریال «دلیران تنگستان» از یکی از دو شبکه صداوسیما پخش میشد. سریال طرفدارهای پر و پا قرص ویژه خودش را داشت، با حالت هیجان آمدم داخل چادر و رو به بچهها گفتم: «بچهها یالّا پاشید برویم دلیران تنگستان ببینیم، سریال دارد پخش میشود، تازه یک خبر خوش هم برای شما دارم: «بچههای تبلیغات، کلی پسته و میوه برای امشب توی مسجد تهیه دیدند.» تا اسم پسته و آجیل و میوه آمد، بچهها یک لحظه آرام و قرار نگرفتند و پشت سر من، راه افتادند طرف مسجد. توی مسیر راه باز هم متوجه به هم خوردن لباسهای خیسم بودم که یک وقت به هم نخورند و ماجرا لو نرود. بچهها از این که میدیدند سرعتم بیشتر از آنها شده و چهار، پنج متری از آنها پیش هستم، تعجب کردند، یکی گفت: «شفقت! حالا این همه چرا عجله؟ وایستا ما هم بهت برسیم.» در جوابش گفتم: «آخه مرد حسابی! سریال شروع شده، اگر بخواهم مثل شما «گاماس گاماس» راه بروم که نصف سریال رفته. به لحظه نهایی کار نزدیک میشدم: «کانال آب» بچهها که نمیخواستند کم بیاورند، با فاصله بسیار کمی از من میدویدند، به محض رسیدن به لبه کانال، با احتیاط خودم را انداختم توی چاله آب. آن بندهخداها هم پشت سر من تا سر فرو رفتند توی کانال، هوا کاملاً تاریک بود، اصلاً حواسشان نبود که جلوی پاشان، درست کنار تانکر، چاله بزرگی وجود دارد. حالا آنها هم مثل چند دقیقه پیش من، شده بودند مثل موش آب کشیده، از این که نقشهام عملی شد و چندتایی دیگر هم مثل من ضدحال خوردند، حسابی خوشحال بودم ولی خندههام را از ته دل و یواشکی میکردم تا آنها به نقشهام پی نبرند. نِقنِقها یکی پس از دیگری شروع شد، هر کسی چیزی میگفت: «این هم از شانس ما، سریال چی بود خواستیم ببینیم؟ این هم دوای کسی که هوس پسته میکند، شفقت! خدا بگویم چه کارت کند؟ همه تقصیر تو بود، اگر یواشتر راه میرفتی، این بلا سرمان نمیآمد و ... .» خلاصه آن شب هم مثل همه شبهای گذشته، برای غواصی رفتیم طرف رودخانه. چند روز بعد با همان جمع بچهها رفتیم به مرخصی، توی راه، «سیر تا پیاز ماجرا» را برای آنها تعریف کردم، به گمان این که حالا دیگر چند روزی گذشته و آنها واکنشی از خودشان نشان نمیدهند. تا داستان به آخرش رسید، بچهها نامردی نکردند و با کلی گلوله برفِ کنار جاده، افتادند به جان من و از من پذیرایی کردند، آن روز دمار از روزگارم درآمد. انتهای پیام/86029/ح40
93/07/02 - 08:37
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]