واضح آرشیو وب فارسی:فارس: هفت روز با آسمانیها/1
آنقدر ضامن نارنجکها را کشیدم که دستم زخمی شد
آن شب آنقدر با تیربار شلیک کردم که لوله تیر بار پاره شد، به بچهها گفتم: «شما فقط نارنجکها را به من برسانید، من آنقدر ضامن نارنجکها را کشیدم که تمام دستم زخمی شد.»

به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، خاطرات جبههها از آن جهت خواندنی و ماندنیاند که در هر لحظه آن اخلاص و فداکاری موج میزند، خاطراتی که حکایت از معامله با خدا دارد و هیچ حساب و کتاب دنیایی در آن وجود ندارد، گوشهای است از پیوند انسان با فرشتگان و این خاطره نیز از جنس معاملهای است پنهانی با خداوند قادر متعال تا بخوانیم و بدانیم آزادی امروز ما ثمره چه جانفشانیهایی است، خاطره برادر بسیجی صمد یمینی از اهالی روستای آقمشهد ساری که امروز در کسوت پاسداری به انقلاب و میهن اسلامی خدمت میکند را تقدیم به مخاطبان میکنیم. 14 سالم بود، تازه رفتم کلاس دوم راهنمایی، هنوز پشت لبهایم سبز نشده بود اما هیکلم نسبتاً درشت بود، همین موضوع هم، همه را به اشتباه میانداخت، فکر میکردند من باید حداقل 20 سال سن داشته باشم اما واقعیت اینطور نبود. نوجوانی بودم 14 ساله که خیلی دلم میخواست بیشتر از اینها باشم، به دلیل اینکه وقتی جنگ شروع شد روزی نبود که از آقمشهد چند نفر به جبهه نروند، خیلی دلم میخواست با آنها باشم اما میگفتند: «تو سنات کمه و نمیشه.» از من اصرار و از آنها انکار. سال 61 از سالهای سخت انقلاب بود چرا که منافقان در جنگل به انقلاب و مردم ضربه میزدند و عراقیها در جبههها، خون فرزندان این ملت را روی زمین میریختند، خدا را شکر که هیکل درشتم، این بار نعمتی شد که راه را برای حضور من در صف بچههای رزمنده باز کرد، چند وقتی را همراه با پاسداران جنگل گذراندم و در عملیاتهایی که در منطقه جنگلی اِساس، رسکت، امره و جنگلهای آقمشهد انجام شد، شرکت کردم. دو سال حضور در طرح جنگل از من فردی جسور و نترس ساخت، من هم از خدا خواسته با درس و مدرسه خداحافظی کردم و سال 63 راهی جبهه شدم، نمیدانم که چقدر با جبهههای غرب و جنوب آشنا هستید، در جنوب دشمن را مقابل خود میدیدیم اما در غرب، علاوه بر دشمن مقابل، عناصری از مزدوران منافق، کومله و دمکرات نیز در برابر رزمندگان صفآرایی میکردند. تیپ مالک اشتر در غرب مستقر بود و در خاک عراق فعالیت میکرد من که بچه ساری بودم و آشنای «عباس هدایتی»، رفتم تیپ مالک اشتر. یادم میآید که یک بار همراه سردار حسننیا کیلومترهای زیادی تا زاخوی عراق پیاده رفتیم، در برگشت آنقدر خسته بودیم که آرزو میکردیم، پشتمان برای چند لحظه هم که شده روی یک تخته سنگ صاف استراحت کند، آرزویی که هرگز رنگ واقعیت به خود نمیگرفت. البته من جثهام خیلی قوی بود، به همین خاطر سردار حسننیا «فرمانده تیپ مالک اشتر» از من میخواست پشت سر همه راه بروم تا اگر کسی جا ماند او را به دوش بگیرم. ترس از حمله بالگردها هم باعث میشد تا قبل از آنکه روز از راه برسد، با سرعت به عقب برگردیم، آنقدر آمدیم تا رسیدیم به «قله کورت» که از نظر نظامی برای ما اهمیت زیادی داشت. سردار حسننیا گفت: باید این قله را پاکسازی کنیم، درگیر شدیم، دو افسر را در بالای قله اسیر کردیم، تصمیم گرفتیم تا صبح نشده از قله پایین بیاییم و به قرارگاه برگردیم. از طرف پشتیبانی دو قاطر فراهم شده بود که در پائین قله منتظر ما بودند، یکی از قاطرها در اثر اصابت موشک از بالای دره پرت شد و از بین رفت و یکی دیگر شد وسیله سواری ما، آن هم هر نفر فقط 500 متر نه بیشتر، پس از پیادهروی طولانی به میل مرزی رسیدیم و وارد سردشت شدیم. چند روزی نگذشت که گفتند، باید «قله دوپازا» را بگیریم، در منطقه مرزی سردشت دو قله بود، دوپازای بزرگ که در خاک عراق قرار دارد و دوپازای کوچک که متعلق به ایران است، دوپازای بزرگ به خاطر ارتفاع، دید و اشراف بر منطقه، اهمیت بسیار داشت، قرار شد این قله را بگیریم. زمستان سرد سردشت جایی است که هیچ رزمندهای نمیتواند آن را فراموش کند، برفگیر و نفسگیر، زندگی عادی در آنجا بسیار سخت و طاقت فرسا بود، چه برسد به اینکه بخواهی در این منطقه بجنگی. اما جنگ قانون خاص خودش را دارد، شبی که تصمیم داشتیم برای تصرف دو پازای بزرگ، عملیات کنیم، عراقیها هم در فکر انجام یک تک بودند، مسئولیت کمین 500 متر جلوتر از خط مقدم به من که دیگر فرمانده گروهان شده بودم، واگذار شد. بعد از دعا و ذکر و هزاران حرف دل ناگفته، راهی منطقه کمین شدیم، مدت زیادی نگذشت که عراقیها حمله را شروع کردند، حدود 500 موشک آرپیجی را همراه داشتیم، یادش بخیر «شهید شاه حسینی بسیجی فریدونکناری»، آن شب و در همان منطقه با شلیک مستقیم موشک دشمن به شهادت رسید. عراقیها که میخواستند ما را بترسانند، هلهلهکنان به طرف ما میآمدند، از آنجایی که روی صخره بودیم، هر چی میزدند به ما نمیخورد، تعداد زیادی از عراقیها به سمت بالا میآمدند، آن شب آنقدر با تیربار شلیک کردم که لوله تیر بار پاره شد، به بچهها گفتم: «شما فقط نارنجکها را به من برسانید، من آنقدر ضامن نارنجکها را کشیدم که تمام دستم زخمی شد، نزدیکیهای صبح، وقتی دیدم هجوم دشمن تمامی ندارد، به بچهها گفتم: «با یک یا علی(ع)، از قله بکشید بالا تا از طرف دیگر قله به سمت خط اصلی برگردیم.» اما دشمن قله را دور زده بود و ما ماندیم و محاصره دشمن. روز که شد، درگیری به اوج خودش رسید، بعضی از بچهها طاقت ماندن نداشتند، من ماندم و 10 ـ 15 تا از بچههای گروهان، بالای قله، یک طرف میدان مین، طرف دیگر عراقیها، بچههای خط اصلی وقتی دیدند که خبری از ما نیست، فهمیدند در محاصره قرار گرفتهایم. «سردار یونسی» سراغ مرا از بچهها گرفت، گفتند: «بالای قله مانده.» او گفت: «هر کس شیعه علی(ع) هست، همراه من بیاد.» درگیری دیگر، تن به تن شده بود، ترکش نارنجک عراقیها به من خورد، زخمی شدم. پشت یک سنگ مخفی شدم، یک افسر عراقی که با نارنجک یکی از رفقایم را به شهادت رسانده بود را دیدم، ضامن نارنجک را کشیدم و انداختم کنارش، تو همین هول و ولا بود که سردار یونسی رسید، وقتی تعداد زیاد عراقیها را دید، خودش هم تعجب کرد، آن قدر آرپیچی زده بودم که از گوشم خون میآمد، اول فکر میکردم تیر خوردم اما پردهی گوشم پاره شده بود. از بالای قله که به پایین نگاه کردم، دیدم در کانالی که دور تا دور قله را فرا گرفته، تعدادی از بچههای ما شهید شده اند، یکی از این شهدا، «شهید اسدی امرهای» بود، سرانجام و به هر طریق ممکن، دوپازای بزرگ را تصرف کردیم، عراقیها نزدیک به صد بار پاتک کردند اما نتوانستند قله را از ما پس بگیرند. انتهای پیام/86029/ح40
93/06/31 - 10:27
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]