تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 18 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ایمان هیچ بنده ای راستین نمی شود مگر زمانیکه اعتمادش به آنچه نزد خداست از اعتمادش به آن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827194921




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

هفت روز با آسمانی‌ها /5 من پسرم را می‌بینم، شما باورتان می‌شود؟


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: هفت روز با آسمانی‌ها /5
من پسرم را می‌بینم، شما باورتان می‌شود؟
گاهی توی خواب و بیداری، او را می‌بینم. به هر کسی این را می‌گویم، پشیمان می‌شوم. با خودم می‌گویم نکند فکر کنند که من دیوانه شده‌ام، من پسرم را می‌بینم، شما باورتان می‌شود؟

خبرگزاری فارس: من پسرم را می‌بینم، شما باورتان می‌شود؟



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، وقتی با مادران شهدا هم‌کلام می‌شوی، به اوج عشقشان به شهید پی می‎بری، مادرانی که شیرین‎ترین عصاره جانشان را همچون ام‌البنین‌ها در راه امام‌شان به قربانگاه عشق فرستادند، به مناسبت هفته دفاع مقدس سراغ مادر شهید رضا میثمی از لشکر ویژه 25 کربلا رفتیم تا گوشه‌ای از خاطرات این مادر دلسوخته را تقدیم به مخاطبان کنیم. هفتاد و هفت سال از عمرم گذشته است، توی این سن و سال، یک لیوان آب هم بدون کمک دیگران نمی‌توانم بخورم، با این حال راضی هستم، تک‌پسرم بود، امیدم بود، گاهی اتفاقاتِ کوچک روزمره یادم می‌رود، پیری است و هزار درد بی‌درمان اما خاطراتش برای همیشه توی ذهنم مانده، انگار همین دیروز اتفاق افتاده باشند. آن وقت‌ها که مدرسه می‌رفت یک‌بار بدجوری کتکش زدند، پرسیدم: «چه کار کردی که تنبیه‌ات کردند؟» گفت: «داشتم می‌رفتم مدرسه که توی راه پیرمرد نابینایی را دیدم، کمکش کردم، برای همین دیر به مدرسه رسیدم.» یک روز به ما خبر دادند، زنی رفته توی باغ‎تان و دارد انار می‎چیند، قبل از آنکه پدرش بفهمد، خودش رفت توی باغ، دید یکی، کیسه انار چیده و نمی‌تواند آن را روی سرش بگذارد، کیسه را برداشت و به او گفت: «برو که اگر پدرم تو را ببیند، به هم می ریزد.» فوری، کیسه انار را به دوش گرفت و تا رودخانه، برای زن برد. این اتفاق‌ها مال گذشته نیست، این‌ها زندگی امروز من است، با این خاطرات زندگی می‌کنم، این که حالا دور و بروم چه می‎گذرد، انگار زیاد اهمیتی ندارد، هنوز صدایش را از گوشه و کنار این خانه می‎شنوم، وقتی جنگ شد، پدرش به او گفت: «نرو! اگر می‌خواهی کمک کنی، پول بده و خودت کنارمان بمان.» آن روز را خاطرم هست، روی ایوان نشسته بودیم که یکهو دیدم به گریه افتاد و گفت: «وقتی امام حسین(ع) گفت هل من ناصر ینصرنی، جوانانی مثل من در کوفه زیاد بودند. پدرش هم خیلی دوستش داشت، چشم ما فقط به او روشن بود، هر وقت از جبهه برمی‌گشت، می‎آمد کنارم و می‎گفت: «مادر! از این حرفم ناراحت نشو، تو را به خدا قسم، هیچ‌وقت شده، وقتی مرا حامله بودی یا به من شیر می‌دادی، غذای حرام خورده باشی؟» می‎گفتم: «نه! هیچ‌وقت.» انگار خیالش راحت شده باشد، خَم شد و مرا بوسید، این اواخر می‎گفت: «اگر من شهید بشوم، شما چه کار می‌کنی؟» می‎گفتم: «این حرف‌ها رو نزن، هیچ‌وقت دیگر، این حرف را نزن.» می‌گفت: «مادرِ ما رو ببین! اصلاً شجاع نیست، بگو خدا نگه دارد محمدعلی را.» بعد از او، هر وقت پسرش محمدعلی را بغل می‌کردم، به یاد او می‌افتادم، آخر محمدعلی، خیلی شیرین زبان بود. پسرم نخستین بار شانزده ساله بود که به جبهه رفت، یک جورهایی فرار کرد و رفت، وقتی اصرارهایش را برای رفتن به جبهه دیدیم، در 17 سالگی برایش زن گرفتیم، با خودمان گفتیم شاید حال و هوای جبهه از سرش برود، به هر حال فرزند، عزیز است، با خون دل بزرگش کرده بودیم. گفتم: «پسرجان! توی همین روستا خدمت کن.» این حرف را که زدم، به گریه افتاد، آخرین باری که داشت می‌رفت، پدرش دلگیر شد، همه‌ی ما ناراحت بودیم اما او خوشحال بود، انگار بخواهد پرواز کند، حالا گاهی، توی خواب و بیداری، او را می‌بینم، به هر کسی که این را می‌گویم، پشیمان می‌شوم، با خودم می‌گویم نکند فکر کنند که من دیوانه شده‌ام، من پسرم را می‌بینم، شما باورتان می‌شود؟ یک بار که پسرش مهدی، مریض شده بود، آمد و گفت: «مادر! مهدی مریض است، بنفشه بچین، برایش دم کن تا بخورد.» یک بار هم فرغون به دست، می‌خواستم بروم توی خانه، فرغون سنگین بود، یکهو دیدم، یکی از پشت مرا هول می‌دهد و می‌گوید: «بگو یاعلی!» برگشتم و نگاهش کردم، خودش بود، لبخند به لب داشت، من او را می‎بینم، من پسرم را می‎بینم، انگار همیشه با من هست. من طاقت فراق او را داشتم اما طاقت گریه‌های پسرش محمدعلی را نه، به چهره‌ آن طفل معصوم که نگاه می‌کردم، بی‌اختیار تنم می‌لرزید، یک بار تلویزیون داشت خبر از آمدن اسرا می‌داد، دیدم محمدعلی گریه می‌کند و می‌گوید: «کاش پدرم اسیر شده بود، آن وقت حتماً برمی‌گشت.» این پسر خیلی بی‌قراری می‌کرد، شاید چون پدرش را دیده بود، هر وقت سراغ پدرش را می‎گرفت، آسمان را نشانش می‌دادیم، از پنجره که به آسمان خیره می‌شد، انگار به صورت پدرش خیره می‎شد. جمعه‌ها دست او را می‎گرفتم اما مهدی را که کوچک‎تر بود، بغل می‎کردم و می‎رفتیم به مزار شهدا، یک بار لج کرد که مهدی را بگذار زمین و مرا بغل کن، گفتم: «پسر جان! مهدی کوچک است و تو دیگر بزرگ شدی.» دیدم به گریه افتاد، گفتم: «پسرجان! محمدعلی! جان چه شده؟» در حالی که با دست، مردی را نشانم داد که فرزندش را بغل کرده بود، گفت: «نگاه کن! من که پدر ندارم تا بغلم کند.» دلم یکهو ریخت، رفتم سر مزارِ پسرم و گفتم: «نگاه کن، ببین پسرت بی‌قراری می‌کند، من دوری تو را طاقت بیاورم، او را چه کار کنم؟» دوستانش که به خانه می‌آمدند و حرفی درباره‌اش می‌زدند، دست محمدعلی را می‌گرفتم و می‎بردمش، تا او دوباره بی‎قراری نکند. محمدعلی، چند سال بعد توی دریا غرق شد و رفت پیش پدرش، از روی پسرم خجالت می‌کشم، آخر محمدعلی امانتی پیش ما بود. به گزارش فارس، شهید رضا میثمی، حمعی لشکر پرافتخار 25 کربلا در سن 23 سالگی در عملیات والفجر 8 در روز هشتم فروردین سال 1365 بر اثر اصابت ترکش به شکم و پشت به مقام پرفیض شهادت نائل آمد. انتهای پیام/86029

93/07/02 - 03:51





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 38]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن