واضح آرشیو وب فارسی:فارس: داستانک/ محمدحسن ابوحمزه
غُصه آقا
اولین بار بود که عید کریسمس تشریف بردند خانه ما برای تبریک عید. اول مادرم ایشان را دید، همان جا توی حیاط غش کرد. همراهان آقا خواهرم را صدا کردند. خواهرم آمد تا آقا را دید اون هم از خوشحالی غش کرد.
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، محمدحسن ابوحمزه نویسنده پیشکسوت ادبیات دفاع مقدس و داستاننویس پرکار تهرانی دارای داستانهای کوتاه بسیاری است که از جمله آنها میتوان به «تک برگ پیچک»، «خشمگین»، «هارمونی ریل راه آهن»، «صید ماهی صبور»، «سایبانی از نخل»، «سکهها»، «از ما اصرار از پیرمرد تدارکات انکار»، «این که آمد آن که باید بیاید نیست»، «پایان لبخند خاکی»، «آخرین پیام»، «آخرین پلاک شناساییمان را در مشت میفشردیم»، «آچمز» و «جون بکنید بیایید بالا» اشاره کرد. این نویسنده به تازگی داستانکی با عنوان «غُصه آقا» نوشته و در اختیار این خبرگزاری قرار داده است که در ذیل آن را میخوانید: «غُصه آقا» پیغام فرستاده بودیم فقط بابایی بیاید، آرام کردن «اِدیک» کار خودش بود. عباس بابایی شاد و خندان با گروه خلبانان از راه رسید یک راست رفت سراغ اِدیک بغلش کرد سرش را بوسید، نوازشش کرد، گفت : - مانوکیان چی شده؟ اِدیک سرش را گذاشت روی سینه عباس هق هق گریهاش تازه آن وقت شروع شد. با بغض به عباس حرفهایی زد که ما متوجه نشدیم. عباس خندید نوازشش کرد و گفت: میدونم، میدونم، اما آقا امروز از بیمارستان مرخص شدند. صدای صلوات ما و همت که با گروهش به طرف ما میآمدند به اِدیک آرامش داد. اشکهایش را پاک کرد. عباس ادامه داد: امروز آقا به سلامتی از بیمارستان مرخص شدند. بقیه بچهها هم از راه رسیدند رفتیم خوشگذرانی کنار چشمه بزرگ کوثر، روی تختهای بلوری یک در میان با حوریها دور هم نشستیم. فرشتهها آمدند برای پذیرایی. عباس جرعهای شربت را که یکی از حوریها جلوی دهانش گرفته بود سرکشید و گفت: - خب مانوکیان حالا اون خاطره قشنگه از حضرت آقا رو تعریف کن. اِدیک روی تخت جابهجا شد، دست حوری کناری را توی دست گرفت حوری با گلبرگی که از شاخه آویزان بالای سرشان چید قطره اشک باقیمانده روی صورتش را پاک کرد. اِدیک هیجان زده، گفت: حضرت آقا اولین بار بود که عید کریسمس تشریف بردند خانه ما برای تبریک عید. اول مادرم ایشان را دید، همان جا توی حیاط غش کرد. همراهان آقا خواهرم را صدا کردند. خواهرم آمد تا آقا را دید اون هم از خوشحالی غش کرد. محافظهای آقا دست پاچه شدند، رفتند خانه عموی من که همسایه ما بود، عمو را آوردند تا کار درست بشه. عباس آقا عمو هم که آقا را دید، از شوق دیدارشون غش کرد. من هم اون اطراف هی پرسه میزدم، میخندیم، گریه میکردم، حرص میخوردم. بچهها و حوریها از خنده ریسه رفتند و غش کردند. بعضی حوریها هم از فرصت استفاده کردند، خودشان را رها کردند توی بغل شهدا. مانوکیان نفس عمیقی از سر خوشحالی کشید، خندید. محمدحسن ابوحمزه 24 شهریور سال 93 انتهای پیام/
93/06/25 - 10:54
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 50]