واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: انشای یک داعشی: تابستان خود را چگونه گذراندید؟
طنز : آنچه می خوانید بخشی از انشای یک عدد داعشی دست به قلم است که با خون نوشته شده است.
بنام خلیفه خون و خنجر و مهربانی؛ البغدادیما امسال خیلی تابستان خوبی داشتیم. خیلی بهمان خوش گذشت. جایتان خالی رفته بودیم با این پسرخاله مان و آن پسردایی مان و این یكی داداشمان عراق و الشام. آخه گفته بودند مردانی كه می توانند اسلحه دست بگیرند بیایند جهاد جدی آنهایی كه نمی توانند بروند جهاد نكاح! ما هم نگاهی به خودمان كردیم دیدیم كه برویم جهاد جدی برای سلامتیمان بهتر است.دیدیم كه اینجا عجب جای داغانیست. همه مشغول بودند. یا داشتند می بریدند، یا می دریدند، یا می بلعیدند، یا می ... یك عده هم میگرخیدند! مثل من با این پسرخاله مان و آن پسردایی مان و این یكی داداشمان.الهویج البستنی فرمانده خیلی مهربان ما بود و همیشه به ما می گفت گوووسسساله! و ما خیلی خوشمان می آمدیم است.یك روز با این پسرخاله مان و آن پسردایی مان و این یكی داداشمان رفتیم یك روستا را بغارتیم. الهویج البستنی به ما گفته بود زنانشان را زنده نگه دارید و بقیه را بِبُر!داداش مان از نظر هوشی خیلی خسته است واسه همین زنان را برید و مردان را آورد!هیچی دیگر آقا، هنگامی كه با 400 تا مرد برگشتیم، الهویج هی به ما میگفت: گوساله، بدبختمان كردی. گوساله ...! خیلی با ما شوخی داشت همیشه و ما را با كمر بند سیاه و كبود می كرد. ناگهان الهویج بازی اش گرفت، چون او خیلی دوست داشت با ما بازی كند. برای همین یك چیز خیلی بزرگ و تیز از شلوارش درآورد و افتاد دنبال من! من هم كم نیاوردم و یكی از این چیزهایی را كه یك چیزی شبیه ضامن دارد درآوردم. فقط نمی دانم چرا یهو همه از این سو به آن سو می دویدند و می گفتند:بنداز اونور ... .ما خیلی حرف گوش كن هستیم، آنقدر حرف گوش كن هستیم كه پرتش كردیم. یك صدای داغان و بلندی آمد. بعدش همه گفتند: الهویج! الهویج! ...لا هویج! الهویجآب هویج شد!یكهویی بعد از آنكه دود ها خوابید آن اسیر ها دیگر اسیر نبودند و من را هی بالا و پایین می انداختند و می گفتند: القهرمان! القهرمان!خیلی ناراحت شده بودیم واسه همین چون خیلی زرنگ هستیم با این پسرخاله و آن پسردایی و این یكی داداشمان گریختیم.آقا اجازه! ما خیلی دویدیم و دویدیم تا رسیدیم به جایی كه نوشته بود: به اردوگاه آموزش جهاد نكاح خوش آمدید. ستاد هماهنگی نكاح واحد الباقالی و الفاسد.چشمتان روز بد نبیند اینجا از آنجا داغان تر بود. تا رفتیم داخل ستاد، یك چیز بلندی با كلی ریش و لبخند آمد جلو و گفت:خوش آمدید ای سربازان جبهه پشت خط مقدم! پسر دایی مان كه پسر توپولی بود گفت: آقا ما راهمان را گم كرده ایم! آمدیم كمكمان كنید!و آن موجود دراز با كلی ریش لبخندی زد و یك فرم به ما داد.ما خیلی ساده هستیم آقا! فرم را دیدیم، خواستیم در برویم كه آن مرد از پسر دایی مان خوشش آمد و گفت تو باید بشوی مسئول دفتر من!ما هم كلی خوشحال شدیم كه فامیلمان به سر و سامانی رسیده. شب كه شد، دیدیم چندتا مرد بلند دارند می آیند، بویشان تركبیی بود از سگ مرده، فضله شتر 3 ساله قهوه ای زخم خورده عصبی و جوراب دانشجوی ترم 5 در خوابگاه.من اشاره ای كردم به این پسرخاله و این یكی داداشمان كه اوضاع بیریخت است و باقالی الفاسد چشمش ما را گرفته.ما هم با یواش زیاد در رفتیم...بعد از این پسر دایی مان خیلی زود رشد كرد و خودش برای خودش اردوگاه زد و پله های ترقی را یكی پس از دیگری طی كشید. او كه خیلی فرد موفقی شده هیچ وقت راز این موفقیت را به ما نگفت .آقا اجازه! تابستان ما خیلی خوش گذشت ما فهمیدیم چقدر خانه های مان و این پسرخاله مان و آن پسردایی مان و این یكی داداشمان را دوست داریم! مخصوصا پسر دایی مان را.
عباس جوادی
1393/06/16
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 46]