تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:   
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815394109




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مهدي ايمان داشت دروازه شهادت را خواهد گشود


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: مهدي ايمان داشت دروازه شهادت را خواهد گشود
در سفرمان به شيراز سري به جهرم زديم. سفري به خانه كوچك ‌ در اين شهر‌ داشتيم تا به زيارت خانواده شهيد مولانيا بزنيم.
نویسنده : صغري خيل‌فرهنگ 
اين خانواده سه سالي مي‌شد كه مرد خانه‌شان را از دست داده بودند. مهدي مولانيا متولد سال 1362 بود. او كه پس از اتمام تحصيلات در سال 83 به جرگه سبزپوشان ولايت پيوسته بود، دوران آموزشي را در پادگان شهداي تبريز به پايان رساند و پس از آن در گردان حضرت ابوالفضل در تيپ هوابرد المهدي (عج) جهرم مشغول به خدمت بود. مهدي ذهني خلاق داشت و در كسب علوم نظامي علاقه بسيار داشت و در طول دوران خدمت خود اقدام به جمع‌آوري و تأليف سه كتاب كرد. شهيد مولانيا كه به تازگي در گردان ثارالله مشغول به خدمت شده بود در شهريورماه 90 به همراه همرزمان خود به منطقه شمال غرب براي مقابله با گروه تروريستي پژاك اعزام شد. 12شهريور ماه 90 مهدي در درگيري با اين گروه تروريستي در شهرستان سردشت منطقه جاسوسان شربت شهادت را نوشيد. آنچه در پي مي‌آيد حاصل همكلامي ما با خانواده شهيد است. مادرانه‌هاي زينب سروري مادر شهيد زينب خانم تكرار همان ام‌الوهب‌هاي دوران دفاع است، هم آنان كه بر آنچه در راه خدا داده‌اند، توقعي ندارند. او از مهدي برايمان مي‌گويد: پسرم از همان سنين هفت‌‌سالگي به نماز و روزه توجه خاصي داشت، اهل هيئت بود. بعد از سه فرزند دختر خدا مهدي را به من داده بود. من از خدا فرزندي صالح و سرباز امام‌زمان‌(عج) خواستم. كمي كه بزرگ‌تر شد به من گفت: مادر يك زماني من بزرگ شدم و رفتم جبهه شهيد شدم ناراحت‌نشي! من گفتم: نه اصلاً ناراحت نمي‌شم. مادر در ادامه مي‌گويد: «پسرم مهدي 17 سال بيشتر نداشت اما يتيمي را تحت تكفل خودش گرفته بود و من بعد از شهادتش متوجه شدم. خبر شهادتش را قبل از اينكه برايم بياورند، خواب شهادتش را ديدم. مهدي كه رفته بود سردشت، خودم شب خواب ديدم كه يك درياي آب هست و مهدي در ميان آب دريا در حال قدم زدن است. بعد ديدم نوري در ميان حياط خانه در حال رد شدن است و آقايي در حياط ايستاده، از من پرسيد: حاج خانوم چكار مي‌كني؟! گفتم: بچه‌ ‌ام وارد آب مي‌شود، مي‌خوام بگيرمش. گفت: او ديگر بچه تو نيست... فردايش خبر شهادتش را برايم آوردند. من هم خدا را شكركردم. به خدا گفتم امانتي كه به من دادي با ايمان در راهت قرباني كردم.» عاشقانه‌هاي همسر شهيد باورش برايم كمي دشوار بود، ميان هم صحبتي‌ام با مادر شهيد، دختر جواني وارد حياط شد. اصلاً تصورش را هم نمي‌كردم كه فاطمه كبيري، اين زن جوان، همسر شهيد باشد‌ خانمي جوان كه در 25 سالگي همسر شهيد مي‌شود و اين افتخار را موهبتي از طرف خدايش مي‌داند. فاطمه ميان هم‌صحبتي‌اش از اولين‌هاي مهدي برايمان نقل مي‌كند: «خواستگاري ما سنتي بود. يك روز عصر مادر مهدي تماس گرفتند و بعد به منزل ما تشريف آوردند براي صحبت‌هاي اوليه. زماني كه داشتيم با هم حرف مي‌زديم، خيلي برايم مهم بود كه كسي كه مي‌خواهم با او ازدواج كنم، پولي كه براي خانه و خانواده‌اش مي‌آورد، واقعاً حلال باشد. از مهدي در رابطه با خمس پرسيدم و جواب داد: من خيلي به خمس اعتقاد دارم و بعد به من گفت كه مي‌خواهم يك موضوعي را با شما در ميان بگذارم كه به هيچ‌كس نگفتم، من يك دختر يتيم را تحت پوشش قرار داده‌ام. من هم از اين كارش استقبال كردم.» فاطمه از سادگي مراسم ازدواجش مي‌گويد: «بعد از حدود يك هفته يك مراسم كوچك برگزار كرديم. سال 1387 بود. زندگي‌مان واقعاً خيلي خوب بود، خيلي در كنار مهدي احساس خوشبختي مي‌كردم. وضعمان آنچنان خوب نبود، نه ماشين داشتيم، نه خانه. ولي خيلي زندگي خوبي داشتيم. در اين چند سال كه با ايشان زندگي كردم، هميشه حس مي‌كردم خوشبخت‌ترين زن روي زمينم. هميشه هم به ايشان مي‌گفتم كه مهدي من با تو خيلي احساس خوشبختي مي‌كنم، فكر مي‌كنم ديگر خوشبخت‌تر از من كسي نمي‌تواند در دنيا باشد. مهدي خيلي خوب بود، خيلي مهربان بود. رؤيا‌هاي خيلي بزرگي داشت. هر شب با هم سوره واقعه مي‌خوانديم. خيلي معتقد بودند. هر ورق از صحيفه سجاديه را مي‌خواند با معني برايم توضيح مي‌داد. نهج‌البلاغه امام علي حرف اول را در زندگي‌مان داشت. در همين صحبت‌ها هستيم كه ريحانه فرزند فاطمه و مهدي به جمع ما مي‌پيوندد. دختري كه آرامشش را از مهدي به يادگار داشت. ميان چادر مادر پنهان مي‌شد و هر از گاهي با نگاه معصومانه‌اش بغض‌هاي گلويمان را فشرده‌تر مي‌كرد. ‌ فاطمه در ادامه مي‌گويد: در رابطه با شهادتش هر از گاهي با من صحبت مي‌كرد: «اگر اتفاقي برايم افتاد و شهيد شدم، شما چه‌كار مي‌كنيد؟» من اجازه نمي‌دادم درباره‌اش حرف بزند و ادامه بدهد! مي‌گفتم مهدي من طاقتش را ندارم بدون تو نمي‌توانم زندگي كنم. ولي باز حرف‌هايش را تكرار مي‌كرد. گويي من را بيدار مي‌كرد. گاهي مي‌گفت: «بايد عادت كني به تنها زندگي كردن.» يك روز ميان نماز ظهر و عصر رو به من كرد و گفت: «من ديگر ماندني نيستم. حس مي‌كنم كه از هيچ چيز توي دنيا لذت نمي‌برم.» يك روز هم كه در حال عبور از خيابان بوديم، عكس چند شهيد را به ديوار زده بودند. مهدي رو به من كرد و گفت: يك روز هم عكس من را مي‌زنند و مي‌نويسند شهيد مهدي مولانيا. صفت شهيد چقدر به اسمم مي‌آيد! همسرانه‌هاي شهيد به آخرين ديدارش مي‌رسد؛ او با اشك‌هايي كه ديگر، بيقرارش كرده‌اند، مي‌گويد: خوب به خاطر دارم در مأموريت آخرش به ايشان زنگ زدم، چند روز مانده بود به شهادتش، گفتم مهدي چند روز ديگر مانده به عيد فطر، نمي‌تواني بيايي؟ گفت: «نه، سه چهار روز ديگر طاقت بياور برمي‌گردم.» ديگر بر‌نگشت و بعد از شهادتش خواب ديدم كه مي‌گفت: گريه نكن، طاقت بياور. روزي كه خبر شهادتش را آوردند، خيلي روز سختي بود. سه روز طول كشيد كه جسدش را آوردند شيراز و بعد از شيراز انتقال دادند به جهرم. من خودم پيكرش را ديدم، زير گلويش و بالاي سينه‌اش رد گلوله قناسه بود. عبدالرحمن مولانيا، پدر شهيد رد زحمات پدرانه‌اش را به خوبي مي‌توانستي از روي پيشاني عبدالرحمان ببيني و بفهمي كه دستان پينه بسته اين مرد، حكايت‌هاي غريبي را برايت مرور خواهد كرد، از فرزندي كه خود بعد از شهادتش شناخته بود. عبدالرحمن در خصوص فرزند شهيدش مي‌گفت: «ديپلمش را در رشته عمران گرفت. بعد هم رفت سپاه. تك‌تيرانداز بود. همه چيزش براي خدا بود و براي خدا كار مي‌كرد حتي حقوق هم كه مي‌گرفت به اندازه خرجش بر‌مي‌داشت. بهش مي‌گفتم: بابا خونه؟ ماشين؟ گفت بابا خونه و ماشين چيه! همه هدفش فقط خدا بود و من نشناختمش. روز شهادتش تازه فهميدم مهدي كه بود. با نان كارگري بزرگش كردم اما نشناختمش. مهدي براي خدا بود، خدا را هم شكر كه در محضر امام‌حسين (ع) شرمنده نيستم. هر وقت چيزي پيش مي‌آمد و قضاوتي انجام مي‌گرفت مهدي مي‌گفتند بايد ملاك سنجشتان خدا باشد.»

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۱





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن