واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
داستان زیبای اعتماد (2)
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارش سرویس کودک جام نیوز، تو این شماره می خوایم ادامه داستان رو بخونیم خب، کجا بودیم؟ آهان .. دوباره سر جایم نشستم کمی گذشت. دیدم کسی در حیاط را باز کرد. اول فکر کردم مامان است، ولی خیلی زود بود که مامان بر گردد، یکدفعه در اتاق باز شد و مژده وارد شد. گفتم: «تو چطوری آمدی؟» گفت: «یواشکی کلید شما را برداشتم و آمدم. زود باش بیا برویم بازی.»
خیلی دوست داشتم بروم، ولی فکر کردم، اگر کمی صبر کنم، مامان به من اعتماد پیدا می کند. گفتم: «نه،
من نمی آیم، تو برو!»
مژده وقتی دید نمی تواند مرا راضی کند، گفت: «اشکالی ندارد، من هم می روم با زهرا بازی می کنم.»
آن قدر دلم می خواست همراهش بروم که اندازه نداشت! اما گفتم: «تو برو من نمی آیم» مژده با دلخوری رفت. من ناراحت و خسته سرجام نشستم. دیگر تحمل نداشتم. فکر کردم همین حالاست که بلند شوم و در اتاق بدوم یک بار وقتی در اتاق می دویدم؛ پایم به گلدان خورد. گلدان برگشت و روی فرش پر از خاک شد، بعد از آن هر وقت از جایم بلند می شوم، مامان می گوید: «مواظب گلدان باش!»
با احتیاط بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. ظرف های صبحانه توی آشپزخانه بود، مامان نمی گذاشت من ظرف بشورم. می گفت ظرفها را می شکنی. ولی آن قدر حوصله ام سر رفته بود که شروع به شستن ظرف ها کردم. خیلی آرام استکان ها را بر می داشتم و با احتیاط می شستم. ظرفها را شستم و آشپزخانه را مرتب کردم. آرام به اتاقم رفتم و یک کتاب داستان آوردم. کلمه های کتاب سخت بود و نمی توانستم بخوانم همین طوری ورق می زدم و عکسایش را می دیدم. صدای در حیاط را شنیدم و بعد مامان، سراسیمه وارد اتاق شد و فریاد زد: «سیما کجایی؟» وقتی مرا دید که در اتاق نشسته ام، تعجب کرد. گفتم: «سلام مامان، چی شده؟!»
مامان گفت: «هیچی! دیدم پنجره باز است، گفتم نکند از پنجره افتاده باشی.»
گفتم: «نه مامان، داشتم مشقهایم را می نوشتم.» و بعد دفترم را نشان دادم. مامان با دیدن پنجره باز آن قدر نگران شده بود که متوجه قفل نبودن در اتاق نشد. مژده یادش رفته بود در را قفل کند. مامان گفت: «چرا در باز بود؟ چیزی نگفتم و به کتابم نگاه کردم. مامان دوباره پرسید: «نشنیدی؟ در را کی باز کرده؟»
گفتم: «مژده آمده بود اینجا.» مامان جوری به دور و بر اتاق نگاه کرد که انگار می خواست سر نخ پیدا کند. گفت: «مثل اینکه شیطنت نکرده ای. حداقل چیزی به هم نریخته.»
بعد مامان به آشپزخانه رفت. با دیدن آشپزخانه مرتب و ظرف های شسته، گفت: «دخترم دیگه خانم شده! فکر نمی کنم دیگر لازم باشد در را به روی تو قفل کنم.»
گفتم: «مامان، می توانم بروم توی حیاط بازی کنم؟»
مامان گفت: «برو، ولی مواظب باش! بعد خندید و گفت: «نه نه، تو خودت مواظب هستی، لازم نیست من بگویم! برو دخترم، برو بازی کن!» شیاچیلدرن/ 2006 «برای ارسال نقاشی های زیبای خود این قسمت را کلیک کنید»
۲۹/۰۵/۱۳۹۳ - ۱۹:۱۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]