محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829872608
داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو
واضح آرشیو وب فارسی:بیتوته:
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار. در حین شکار آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پرید باید شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بیابان شروع کرد به اسب تاختن.
رفت تا دم غروب رسید به جایی دید سیاه چادری زده و آهو رفت زیر سیاه چادر. شاهزاده از اسب پیاده شد و رفت زیر سیاه چادر. دید بله یک دادا (عجوزه - پیر زال) نکره ای زیر چادر نشسته و قلیان می کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زیر چادر؛ یک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشین خستگی درکن و چای بنوش، قلیان بکش، بعد شکارت را به تو می دهم".
پسر هم نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می کشید که دید یک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلی مثل حوری پری! پسر هوش از سرش رفت و یک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " این هـم آهویی که دنبالش می گشتی".
پسر یک مدتی آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می خواهـم. دادا هم یک خرجی به او برید و گفت: "برو این را بیاور، این دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکایت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بیابانگرد چادر نشین کجا؟ نه چنین چیزی نمی شود". ملک جمشید هم قهر کرد و چهار پنج روزی لوری (روی یک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توی جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزیر رفت، حکیم باشی رفت، هر که رفت ملک جمشید بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهیه سفر دیدند و رفتند طرف سیاه چادر. وقتی رفتند دیدند جا تر است و بچه نیست، و رفته اند.
پسر قدری اینور و آنور گشت و دید نامه ای نوشته و بین دوتا سنگ نهاده که ای پسر! این مادر من ریحانهً جادوست؛ اگر می خواهی دنبالم بیا تا شهر چین و ماچین! پسر نامه را که دید به همراهانش گفت: "شما برگردید که من میخواهم بروم چین و ماچین". آنهان هر چه کردند که از سفر چین و ماچین منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشید سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به یک قلاچه. نگاهی کرد و دید وسط قلاچه سیاه چادری زده اند و جوانی زیر آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روی چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که باید و شاید مهمانداری کرد و خوابیدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: " ای پسر آیا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم یا نه؟" ملک جمشید گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد". جوان گفت خب حالا من یک شرطی دارم. ملک جمشید گفت شرطت چیست؟ گفت باید با هم گشتی بگیریم.
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاویز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حریف را بلند کرد و زد بر زمین. دید که کلاه از سر حریف به زمین افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن از زیر کلاه بیرون ریخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآید، مرا بگو می خواهم به شهر چین و ماچین بروم زن بیاورم و از صبح تا به حال تازه یک دختر را زمین زده ام.
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند و دختر گفت بختت بیدار بود و الاّ کشته شده بودی. این را گفت و ملک جمشید را برد بالای چاهی که در وسط قلاچه بود. ملک جمشید دید دست کم پانصد جوان را این دختر به زمین زده و کشته و جنازه شان را انداخته توی چاه. دختر گفت ای ملک جمشید بختت بیدار بود که مرا به زمین زدی امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هیچ کس عروسی نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از این به بعد من کنیز توام و تو هم شوهر و آقای من. ملک جمشید گفت باشد امّا بدان که من یک نامزدی هم دارم که دختر ریحانهً جادوست و باید بروم دنبالش تا شهر چین و ماچین. نسمان عرب گفت مانعی ندارد من هم می آیم.
خلاصه فردای آن روز بلند شدند بارو بندیلشان را بستـند و رفتـند تا رسید به یک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توی چراگاه و خودشان هم سر بر زمین نهادند تا چرتی بزنـند. یک کمی که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد دید چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه ای ( سینی بزرگی که مجموعه ای از غذاها را در آن می چینند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم این قلعه چل گیس بانوست و هفت برادر نره دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا برادرانم برنگشته اند بروید و الا شما را می کشند. نسمان عرب این را که شنید دست زد زیر مجمعه و غذاها را ریخت و خود مجمعه را هم جلوی چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناری انداخت! بعد هم گفت این را ببرید پیش چل گیسو بانو و بگوئید نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بیایند پیش من تا مثل این مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره دیوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند دیدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچیکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هایشان سر ببر و بکن مزه شراب و بیاور. تا نره دیو کوچیکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمینش زد که نقه اش در آمد. بعد در یک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پایش را بست و به کناری انداخت. خلاصه هر هفت نره دیو را یکی پس از دیگری به طناب بست. در تمام این مدّت ملک جمشید در خواب بود. وقتی بیدار شد دید یک تپهً زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد دید هفت تا نره دیو را با طناب به هم گره داده اند.
نره دیوها به التماس افتادند و گفتند ای ملک جمشید ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط می کنیم که خواهرمان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم. ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنها پذیرایی کردند. بعد ملک جمشید گفت خواهرتان اینجا باشد من می خواهم بروم به شهر چین و ماچین و نامزدم را بیاورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود می برم.
این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسیدند کنار دریا. یک کشتی بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم باید سوار کنی! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریا رفتند تا رسیدند به خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی کردند و پرسان و جویان رفتند تا رسیدند به شهر چین و ماچین. دم دروازه شهر دادائی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غریبیم و جا می خواهیم. دادا گفت من برای خودتان جا دارم اما برای اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و یک مشت زر ریخت توی دامن دادا و گفت جائی هم برای اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که دید چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ایم سراغ دختر ریحانه جادو. از او خبر داری؟ دادا گفت ای آقا کجای کاری؟ امروز و فردا دختر ریحانه جادو را برای پسر پادشاه چین و ماچین نکاح می کنند. خود من هم پابئی او هستم. ملک جمشید گفت ای دادا اگر کمک کنی که دختر را بدزدیم از مال دنیا بی نیازت می کنم. این را گفت و مشت دیگری زر در دامن او ریخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام می برند، شما اگر می توانید او را بدزدید. من هم خبر به دختر ریحانه جادو می برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.
خلاصه فردا صبح وقتی خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشید گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشید دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توی شهر افتاد و لشگر چین و ماچین را مثل علف درو کرد و به زمین ریخت و به پشت اسب پرید و به ملک جمشید رسید. تاخت کنان آمدند تا رسیدند لب دریا. در کشتی نشستند و آمدند تا رسید به قلاچه چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسید به حوالی شهر خودشان. نسمان عرب گفت ای ملک جمشید الآن چهار پنج سال است که از این شهر در آمدی و معلوم نست پس از تو در اینجا چه گذشته است. آیا پدرت شاه است یا نه؟ مملکت تحت امر او هست یا نه؟ مرده است یا زنده؟ پس شرط احتیاط این است که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنها بروی و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بیا. امّا اگر خودت نیامدی و کس دیگری آمد ما می فهمیم که برای تو اتفاقی افتاده است. هر کس غیر از خودت آمد او را می کشیم.
ملک جمشید هم قبول کرد و به تنهایی رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشید و سرگذشت او را در سفر چین و ماچین پرسید. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گیسو بانو بود اما از ترس برادران نره دیوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که دید چل گیسو بانو با پای خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چیره شد و تصمیم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت ای وزیر بیان و کاری بکن که شر این پسر را یک جوری کم کنیم، بلکه من به وصال چل گیس بانو برسم. وزیر گفت تنها راهش این است که ملک جمشید را بکشیم. پادشاه گفت به چه طریق؟ وزیر گفت با یک کلکی دستهایش را می بندیم و بعد سربه نیستش می کنیم.
ساعتی بعد وزیر پیش ملک جمشید آمد و گفت ای شاهزاده تو زور و قدرتت خیلی زیاد است و در سفر چین و ماچین کارهای زیادی انجام داده ای، امّا برای اینکه کسی در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهای تو را می بندیم و تو جلوی چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشید را گول زدند و دستهایش را با چلهً (طناب) شیراز از پشت بستند. امّا او هر کاری کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.
به دستور شاه ملک جمشید را بردند به بیابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهای او را درآورد. ملک جمشید با چشمهای کنده شده همانجا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.
اما بشنوید از ملک جمشید که با چشمهای کنده شده چند ساعتی خونین و مالین همانجا کنار چشمه افتاد تا اینکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بیدار و عمرش به دنیا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانه داشت. غروب که شد سیمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را با حال نزار دید. رو کرد به او و گفت ای آدمیزاد چه داری؟ اینجا چه می خواهی؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشید هم تمام سرگذشت خود را برای سیمرغ تعریف کرد.
سیمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهایت را داشته باشی من آنها را سر جایش می گذارم و ترا مداوا می کنم. ملک جمشید هم چشمهای کنده شده اش را از زمین برداشت و داد به سیمرغ. سیمرغ آنها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توی کاسه چشم ملک جمشید. به حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد.
چشم باز کرد و دید شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسی مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد به شهر. رسید به خانه ای دید چند نفری نشسته اند و گریه و زاری می کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گریه شان را پرسید. آنها گفتند قضیه از این قرار است که پادشاه شهر ما پسری داشته که رفته سفر چین و ماچین و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس می رود دخترها را بیاورد آنها او را می کشند. تا حالا پهلوانان زیادی به جنگ آنها رفته اند اما هیچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، این است که ما گریه می کنیم و می ترسیم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشید گفت ای جماعت من می شوم فدائی قاسم خان، فقط لباسهای او را به من بدهید تا به جای او به میدان بروم. اگر کشتند مرا می کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح می کنم. گفتند خیلی خوب. لباسهای قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشید. صبح که شد ملک جمشید به اسم قاسم خان رفت به میدان. نسمان عرب آمد رفت به گیج او. دید ملک جمشید است. از حال او پرسید؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمین بزند. تا پادشاه آمد کلکش را می کنیم.
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید ای جماعت هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را که می بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه اش را شنیده اید و می دانید که پدرش به عشق چل گیس بانو چه نامردی در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهای نسمان عرب را شنیدند آرام گرفتند. ملک جمشید با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهی رسید.
منبع:pcparsi.com
مرتبط با سرگرمی 70 تا ضرب المثل ایرانی ریشه تاریخی ضربالمثل ایراد بنی اسرائیلی ریشه ضربالمثل - برعكس نهند نام زنگی كافور زن در ضربالمثلهاي ملل ضرب المثل ازاین ستون به آن ستون فرج است ضربالمثلهای زیبا و خواندنی جهان چراعاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی چند ضرب المثل زيبا!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: بیتوته]
[مشاهده در: www.beytoote.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]
صفحات پیشنهادی
پژمان جمشیدی و ناصر ملک مطیعی در یک قاب/ عکس
پژمان جمشیدی و ناصر ملک مطیعی در یک قاب عکس تاریخ انتشار چهارشنبه 22 مرداد 1393 ساعت 12 51 | شماره خبر 1604855828523467499 تعداد بازید 6 ناصر ملک مطیعی که به پشت صحنه نمایش آرسنیک و تور کهنه رفته بود با پژمان جمشیدی عکس یادگاری انداخت جمشیدی با انتشار این عکس نوشت &laquداستان زیبای امیر مسعود و بزرگان ری (1)
داستان زیبای امیر مسعود و بزرگان ری 1 به این مطلب امتیاز دهید به گزارش سرویس کودک جام نیوز امیرمسعود فرمان داده بود تا مجلسی آراسته بودند بسیار باشکوه و مجلل غلامان زیادی بر در خیمه شاهانه ایستاده بودند تعداد زیادی سوار و پیاده از خیمه اطراف چادر به نگهبانی مشغول بوداستانک/محمدحسن ابوحمزه روزمرگیهای زنان کدبانوی غزه
داستانک محمدحسن ابوحمزهروزمرگیهای زنان کدبانوی غزههمه به طرف پناهگاه دویدند پسر بچهها روی قله بالا و پائین میپریدند رو به آسمان شکلک درمیآوردند ابورائد به کمک پیرزنی دوید که میخواست خودش را به پناهگاه برساند ارتش اسرائیل به مدت هفت ساعت اعلام آتش بس کرده بود خبرگزاری فاداستان زیبای تدبیر موش(2)
داستان زیبای تدبیر موش 2 به این مطلب امتیاز دهید به گزارش سرویس کودک جام نیوز ادامه داستان تدبیر موش رو با هم بخونیم موش گفت باید یک راه جدا درست کنی شیر گفت یعنی راه دیگری که غیر از خودم کسی نتواند آن راه را پیدا کند موش گفت آری یک راه مخفی شیر گفت حرف درستی استداستان زیبای تدبير موش(1)
داستان زیبای تدبير موش 1 به این مطلب امتیاز دهید به گزارش سرویس کودک جام نیوز شيري شکار ميکرد و روباه و گرگ و کفتار و کرکس و از اين شکارها بي بهره نبودند تا اينکه روزي شير با يک کرگدن درگير و زخمي شد و در گوشه ي لانه اش استراحت مي کرد تا زخمشداستان زیبای امیر مسعود و بزرگان ری (2)
داستان زیبای امیر مسعود و بزرگان ری 2 به این مطلب امتیاز دهید به گزارش سرویس کودک جام نیوز مردم اصفهان سر به اطاعت ما فرو نیاوردند با آنها کاری کردیم تا عبرت تمام جهانیان باشد ما در برابر نافرمانی جوابی سخت و قاطع میدهیم شما هم راست و درست و بدون حیله و نیرنگتساوی تیمهای مردان و بانوان ایران در دور هفتم المپیاد جهانی شطرنج
یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۱ ۲۹ تیمهای ملی مردان و بانوان ایران در دور هفتم المپیاد جهانی شطرنج را با تساوی پشت سر گذاشتند به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا تیمهای ملی مردان و بانوان ایران در دور هفتم المپیاد جهانی شطرنج به کسب نتیجه تساوی رضایت دادند در این دور تیم باشهردار خورموج خبر داد افتتاح پارک بانوان شهر خورموج در هفته دولت
شهردار خورموج خبر دادافتتاح پارک بانوان شهر خورموج در هفته دولتشهردار خورموج از افتتاح و بهرهبرداری پارک بانون شهرخورموج در هفته دولت خبر داد به گزارش خبرگزاری فارس از دشتی احمد شیخیانی صبح امروز در نشست هماهنگی برنامههای هفته دولت در دشتی با تبریک روز خبرنگار اظهار داشت هماجمشیدی با قبول شكست در رده بندي پنجم شد
ورزشی کشتی - وزنه برداری كشتي قهرمانی جوانان جهان- کرواسی جمشیدی با قبول شكست در رده بندي پنجم شد رقابتهای روز نخست کشتی آزاد قهرمانی جوانان جهان در کرواسی در حالي پایان یافت كه پدرام جمشیدی نماینده کشورمان در وزن 96 کیلوگرم پنجم شد به گزارش خبرگزاري مهر در وزن 96 کیلوگرم پدداستان زیبا و شنیدنی گل قرمزی (1)
داستان زیبا و شنیدنی گل قرمزی 1 به این مطلب امتیاز دهید به گزارش سرویس کودک جام نیوز مادر بزرگ مهربون داشت قصه های گل قرمزی رو تعریف میکرد تا مادربزرگ قصّه های گل قرمزی را تمام کرد جوجه برفی گفت «من گل قرمزی را میخواهم » مادربزرگ سربرفی اآشنایی با پرچمداران ایران در بازیهای آسیایی رکوددار پرچمداری ایران کیست؟/ سهم بانوان همچنان صفر!
آشنایی با پرچمداران ایران در بازیهای آسیاییرکوددار پرچمداری ایران کیست سهم بانوان همچنان صفر ملیپوشان کشتی با هفت دوره حضور در بازیهای آسیایی همچنان پرچمداری را در انحصار خود دارند به گزارش خبرگزاری فارس هفدهمین دوره بازیهای آسیایی از 28 شهریور به میزبانی اینچئون کره جنوبالمیادین گزارش داد درخواست کمک خالد مشعل از پادشاه عربستان/جزئیاتی از دیدار ملک عبدالله و شیخ تمیم
المیادین گزارش داددرخواست کمک خالد مشعل از پادشاه عربستان جزئیاتی از دیدار ملک عبدالله و شیخ تمیمیک شبکه خبری با اشاره به درخواست کمک رئیس دفتر سیاسی حماس جزئیات دیدار پادشاه عربستان با امیر قطر را منتشر کرد به گزارش خبرگزاری فارس شبکه المیادین به نقل از منابع خبری آگاه گزارشپاسداشت پروانه نجاتی سیزدهمین «عصرانه ادبی فارس» برای بانوی شعر شهدا برگزار میشود
پاسداشت پروانه نجاتیسیزدهمین عصرانه ادبی فارس برای بانوی شعر شهدا برگزار میشودسیزدهمین عصرانه ادبی فارس پاسداشت پروانه نجاتی - بانوی شعر شهدا - با حضور شعرای کشور عصر دوشنبه ۲۰ مرداد از ساعت ۱۷ در خبرگزای فارس برگزار میشود به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس سیزدهمینشهریور ماه آغاز رقابتهای لیگ برتر فوتسال بانوان
شهریور ماه آغاز رقابتهای لیگ برتر فوتسال بانوان کمیته بانوان زمان آغاز رقابتهای لیگ برتر فوتسال بانوان را اواخر شهریور ماه اعلام کرد به گزارش گروه ورزشی باشگاه خبرنگاران رقابتهای لیگ برتر فوتسال بانوان از 28 شهریور ماه آغاز می شود بر همین اساس تیم ها تا 12 شهریور ماه مهلت دحضور خانجانی، صادقی، مظفری و جمشیدی در یک چهارم نهایی
مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جوانان جهان – کرواسی حضور خانجانی صادقی مظفری و جمشیدی در یک چهارم نهایی روز نخست رقابتهای کشتی آزاد قهرمانی جوانان جهان از ظهر امروز در شهر زاگرب کرواسی آغاز شد که نمایندگان به مرحله یک چهارم نهایی مسابقات رسیدند به گزارش خبرنگار ورزشی باشگاه خبرنگحرکت قطار شهری تبریز همگام با مولفههای ایمنی و زیبایی
یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۶ ۵۳ شهردار تبریز به همراه معاون عمرانی استانداری آذربایجانشرقی و مدیرکل راه و شهرسازی استان از چند پروژهی حملونقل بازدید کرد به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا منطقهی آذربایجانشرقی صادق نجفی در حاشیهی بازدید از پایانهی قطار شهری تبریزصادقی، مظفری و جمشیدی به نیمه نهایی رسیدند/خانجانی مغلوب شد
مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جوانان جهان – کرواسی صادقی مظفری و جمشیدی به نیمه نهایی رسیدند خانجانی مغلوب شد روز نخست رقابتهای کشتی آزاد قهرمانی جوانان جهان از ظهر امروز در سالن اسپورتوفا شهر زاگرب کرواسی آغاز شد به گزارش خبرنگار ورزشی باشگاه خبرنگاران نتایج کشتی گیران کشورمان-
سرگرمی
پربازدیدترینها