تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):زراعت در زمين هموار مى رويد، نه بر سنگ سخت و چنين است كه حكمت، در دل هاى متواضع...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820208296




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گفت‌وگو با همسر شهید بروجردی/پایانی حکایت پارچه سیاه میرزا بر جیب پیراهنش


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفت‌وگو با همسر شهید بروجردی/پایانی
حکایت پارچه سیاه میرزا بر جیب پیراهنش
گاهی میرزا محمد می‌آمد خانه می‌دیدم تو هم است و تکه پارچه کوچک و سیاهی روی جیب پیراهنش چسبانده است.

خبرگزاری فارس: حکایت پارچه سیاه میرزا بر جیب پیراهنش



به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید میرزا محمد بروجردی در سال 1333 در روستای دره گرگ اطراف بروجرد به دنیا آمد. از هفت سالگی به همراه خانواده، ساکن تهران شد و در سال 1356، با هدف ضربه زدن به رژیم پهلوی، گروه توحیدی صف را تشکیل داد. گروه صف به فرماندهی محمد بروجردی، به هنگام ورود حضرت امام به میهن اسلامی و روزهای پس از آن، مسؤولیت حفاظت از جان امام را بر عهده گرفت. با عزیمت امام به قم، بروجردی مسؤول زندان اوین شد. وی نقش مهمی در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت و خود از فرماندهانِ اولیه آن به شمار می‏رفت. وی در سال 1358 برای فرونشاندنِ آشوب ضد انقلاب در کردستان، راهی این منطقه گردید و همانجا به مسیح کردستان شهرت یافت. شهید بروجردی در سال 1361، به عنوان فرمانده سپاه در غرب کشور، قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) را تشکیل داد و عملیات‏های نظامی را از این مکان، هدایت می‏‌کرد. سرانجام این شهید عزیز به سال 1362 در نزدیکی شهرستان نقده بر اثر برخورد با مین، در 29 سالگی به شهادت رسید و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. آنچه خواهید خواند قسمت دوم گفت‌وگویی است خانم فاطمه بی غم با همسر این شهید که از سالهای کودکی تا زندگی مشترک با محمد می‌گوید: *با هواپیمای فرماندهان برگشتم ماه شعبان بود و ما هم در منطقه ارومیه زندگی می کردیم. به میرزا محمد گفتم: شما که سرت به کار خودت گرمه اجازه بده من هم ماه شعبان بروم تهران، هم سری به خانواده بزنم هم در اعیاد شرکت کنم. شهید بروجردی قبول کرد و گفت: یک هواپیما فرماندهان را می‌خواهد بیاورد منطقه هر وقت خواست برگردد شما هم با آن برو. *بعد فهمیدم ایشان حضرت سید‌الشهدا(ع) بوده‌اند هواپیما آمد و من رفتم. وقتی رسیدم تهران تازه اول شعبان بود و قرار شد با مادرم این‌ها شب سوم شعبان برویم بیرون چراغانی خیابان‌ها را تماشا کنیم. آن وقت‌ها در محله آب‌منگل که یک منطقه مذهبی بود اعیاد شعبانیه بسیار با شکوه برگزار می‌شد. شب وقتی برگشتیم در منزل مادرم بچه ها را خوابانده بودم که خودم هم کنارشان خوابم رفت. در خواب دیدم آقایی آمده و دولا شده از بین من و بچه‌هایم چیزی بردارد، هنوز نشناخته بودم ایشان چه کسی است. پرسیدم چه می خواهید؟ به حالتی که انگار بخواهد اجازه بگیرد گفت: می خواهم چیزی را از بین شما بر دارم. گفتم: آقا بفرمایید هر چه می خواهید بر دارید. گشت و گفت: نه، چیزی که می خواستم بین شما نیست. وقتی از خواب پریدم متوجه شدم ایشان حضرت سید الشهدا (ع) بودند. *هر چه زودتر برگرد قرار بود من و بچه‌ها تا نیمه شعبان تهران بمانیم اما دیدم فردایش بروجردی زنگ زد و گفت: زود بر گردین. گفتم: چرا؟! ما که تازه آمدیم، هنوز تا نیمه شعبان خیلی مانده. گفت: فعلا بیایید برایت توضیح می‌دم و بلافاصله یکی را هم فرستاد دنبال ما. *برای آخرین بار از خانه رفت حس می کردم رفتارش یک جوری شده. نمی دانم خودش هم حس می کرد یا نه. دائم بی‌تاب بود و در خانه قدم می‌زد. به من می‌گفت: مواظب بچه ها باش و سفارشات اینجوری داشت در حالی که قبل از آن اینگونه نبود. شب اول خرداد بود، میرزا گفت: دارم با چند ماشین می رویم به پادگان ها سر بزنیم و رفت. ساعت دو بعد از ظهر دیدم در محوطه صدای قرآن پخش می‌کنند اما نمی دانستم چرا. یکی از دوستانش که از حضور ما با خبر بود گفته بود صدا را خاموش کنید خانواده اش اینجا هستند. *میرزا شهید شد! یکی از دوستانش آمد گفت: آقای بروجردی زخمی شده می خواهیم با آمبولانس ببریمش تهران. شما هم وسایلت را جمع کن همرا ما بیا. خوب قبلا بارها محمد زخمی شده بود و من چون سابقه ذهنی داشتم به حرفشان شک نکردم و با خیال راحت رفتم تا آماده رفتن شوم.  در ماشین همه بدون اینکه حرفی بزنند اوقاتشان تلخ بود. من بی خبر از همه جا بودم اما با این اوصاف حالم دگرگون بود و حوصله نداشتم. بقیه گاهی الکی بگو بخند می کردند ولی معلوم بود لحنشان مصنوعی است. وقتی رسیدم تهران دیدم جلوی خانه‌مان شلوغ است، آنجا تازه متوجه شدم میرزا شهید شده. چهار صبح همان روز پیکرش را در معراج شهدا شسته بودند و قبل از کفن خانواده را بردند برای دیدار اخر. فقط یک پارچه سفید رویش کشیده بودند و گردن به بالا بیرون بود. او از ناحیه پا به شهادت رسیده بود. 9 شعبان به شهادت رسید. *وقتی شنیدم به شهادت رسیده مات و مبهوت مانده بودم وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم اصلا گریه ام نگرفت فقط مات و مبهوت مانده بودم. با اینکه خیلی‌ها دور و برم بودن احساس غربت می‌کردم. با اینکه می‌دانستم ممکنه شهید بشه ولی از اینکه به جبهه برود اصلا ناراحت نبودم و غر نمی‌زدم. گاهی به دلیل زیاد ندیدنش و خوب احساس دلتنگی گله می‌کردم که خب مگر فقط تو هستی آنجا؟ اما ته دلم مشکلی با جنگیدنش نداشتم. *من فکر می‌کنم به این دلیل بود که او را مسیح صدا می‌کردند میرزا اصلا دوست نداشت من زیاد از خانه بروم بیرون. می‌خواست وقتی خودش نیست من همیشه کنار بچه‌ها باشم. حتی گاهی می‌گفت به خانواده هایمان بگو خریدت را انجام دهند. اما وقتی رفته بودیم کردستان با وضعیت نا مشخص آن وقت جبهه غرب و حضور ضد انقلاب، زمانی که می‌گفتم مثلا نفت نداریم می‌گفت: خب خودت برو تهیه کن. یکبار با تعجب ازش پرسیدم چطور است که اینجا خودم می‌توانم بروم در حالی که اوضاع هم عادی نیست؟! می‌گفت: باید اینجا در کنار این مردم باشی و با آنها زندگی کنی. در این شرایط کارها بر عهده خودت است. خودش هم روزها در جمع مردم کرد بود و با آنها زندگی می کرد و شب ها کارش عبادت بود. من فکر می کنم به این دلیل بود که او را مسیح صدا می کردند. *در اوج عصبانیت لبخندش محو نمی‌شد شهید بروجردی همیشه در عین سخت گیری‌هایی که گهگاه می‌کرد و در هر زندگی ای طبیعی است، به من احترام می گذاشت. در اوج عصبانیت لبخندش محو نمی‌شد و از کوره در نمی‌رفت. من فکر می‌کند ایمان بیشتر اخلاق ادم‌هاست و گر نه نماز و روزه را که همه انجام می‌دهند. *حضورش را کاملا حس می‌کنم بعد از شهادتش روزها و لحظات سخت و تنهایی بسیار داشتم. در این شرایط که از سختی به تنگ می‌آیم در خواب می‌دیدمش که دارد کمکم می‌کند. مثلا در مراسم ازدواج دخترمان گفتم: کاش بودی و کمکم می کردی. شب آمد به خوابم و داشت در کارها به من کمک می کرد، در بیداری هم کاملا حضورش را حس می کردم که کارها را رو به راه می کند. *حکایت پارچه سیاه میرزا بر جیبش گاهی میرزا می‌آمد خانه می‌دیدم تو هم است و تکه پارچه کوچک و سیاهی روی جیب پیراهنش چسبانده، این کار را به نشانه عزادار بودن انجام می‌داد. می‌فهمیدم حتما یکی از دوستانش به شهادت رسیده. انتهای پیام/ب

93/05/14 - 11:18





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 38]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن