تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 شهریور 1403    احادیث و روایات:  بنر تستی
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813611881




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

انگار قرار است من در چشم انتظاری پسرم بمیرم


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



انگار قرار است من در چشم انتظاری پسرم بمیرم
تمام اسرا آزاد شدند و به خانه‌ هایشان برگشتند، جز عبدالرضای من. مانده بودم چه کنم و کجا بروم، هرکجا که می‌ شد دنبال او گشتم. نبود که نبود انگار قرار است من در چشم انتظاری پسرم بمیرم..



به این مطلب امتیاز دهید


به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز: تا مادر نباشی نمی توانی درد فراق فرزند را حس کنی و بدانی که یک مادر پس از 25 سال چگونه هنوز منتظر خبری از فرزندش است... او مادر شهید «عبدالرضا آقا مرادی» است.   مادر شهید عبدالرضا آقا مرادی از چگونگی اعزام پسرش به جبهه می‌گوید: وقتی جنگ شروع شد ما در همدان زندگی می‌کردیم. من 5 فرزند داشتم سه دختر و دو پسر. عبدالرضا فرزند سومم بود، بسیار درس خوان و مودب بود. با شروع جنگ تحمیلی به من گفت: مادر باید به جبهه بروم و حساب این عراقی‌های بی وجدان را برسم.   من نیز که از شرایط کشور ناراحت بودم با این که غوغایی در دلم بر پا شده بود، رضایت دادم و عبدالرضا را به حضرت علی اکبر(ع) سپردم. چند سالی می‌رفت و می‌آمد و برایمان از خاطرات جبهه تعریف می‌کرد. از دوستانش و همرزمانش که چگونه به شهادت می‌رسند و جانباز می‌شوند. چند باری با ناراحتی می‌گفت: خدا من را دوست ندارد که به شهادت نمی‌رسم و جانباز هم نمی‌شوم.   فرسبخش مادر عبدالرضا از مفقود شدن پسرش می‌گوید: چند ماهی بود که از او بی‌خبر بودم و هی به خودم دلداری می‌دادم که بر می گردد. حتما عملیاتی داشته‌اند یا رفته برای شناسایی و... اما انگار خبری از او نبود. به مسجد محل رفتم و جریان نیامدنش را اطلاع دادم و از آنها خواستم برایم از پسرم خبری بیاورند.   یک روز که برای خرید رفته بودم در راه برگشت پسر کوچکترم را دیدم که دوان دوان به سمتم می‌آید و با صدای بلند گریه می‌کند. هرچه دستم بود، به زمین افتاد و به سمت خانه دویدم. دیدم یکی از همرزمان عبدالرضا مظلومانه درب منزل ما ایستاده و منتظر من است. پرسیدم پسرم چیزی شده؟ عبدالرضایم کجاست؟ با ناراحتی گفت: باهم بودیم که عراقی‌ها به ما پاتک زدند و ما دیگر عبدالرضا را ندیدیم. فکر می‌کنیم که او اسیر شده است.   نمی‌توانستم چیزی بگویم. تا چند روز لال شده بودم. از این که پسرم اسیر شده و در دستان آن نامردان گیر افتاده خیلی ناراحت بودم. منتظر آمدنش ماندم.   تمام اسرا آزاد شدند و به خانه‌ هایشان برگشتند. جز عبدالرضای من. مانده بودم چه کنم و کجا بروم، هرکجا که می‌شد دنبال او گشتم نبود که نبود انگار قرار است من در چشم انتظاری پسرم بمیرم..   مشرق  




۰۳/۰۴/۱۳۹۳ - ۱۲:۳۳




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن