تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بزرگ ترين مصيبت ها، نادانى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1842226678




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آواز خاموش اشياء


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آواز خاموش اشياء
آواز خاموش اشياء نويسنده: جبران خليل جبرانمترجم: عبدالرضا رضائي نيا جواهرصدفي به صدف همسايه گفت: «من دردي بزرگ در اندرون دارم؛ سنگين و چرخان، با آن در رنج و عذابم».صدف ديگر با آرامش و تكبر گفت: «سپاس آسمان ها را و درياها را كه من در اندرون هيچ دردي ندارم. به سلامت و خوشي روزگار ميگذرانم، در اندرون و بيرون...»همان وقت خرچنگي از آن جا ميگذاشت. به گفت و گوي صدف ها گوش داد و به صدفي كه در درون و بيرون سر حال و شاد بود، گفت: «آري، تو در سلامت و خوشي هستي، اما دردي كه همسايه ات در اندرون تاب مي آورد، مرواريدي است كه بي نهايت زيباست».برماسهمردي به ديگري گفت: «هنگام مد دريا، با نوك كفش ام سطري بر ماسه ها نوشتم. مردم همواره مي ايستند تا آن را بخوانند و آرزو دارند كه چيزي از آن در آينده محو نشود».مرد ديگر گفت: «من نيز بر ماسه رازي نوشتم، اما هنگام جزر دريا امواج آمدند و محوش كردند».مرد اول گفت: «نوشته من اين بود ؛ من آنم كه هست، اما تو چه نوشتي؟»مرد دوم گفت: «نوشته من اين بود؛ من چيزي نيستم، جز قطره اي از اين اقيانوس عظيم».داد و ستدشاعري بينوا، ثروتمندي نادان را بر چهار راهي ديد. بين آنان گفت و گويي طولاني در گرفت و سراسر سخن از دلتنگي و خشم بود، نه چيزي ديگر. همان وقت فرشته راه از آنجا گذشت و دو دست اش را برشانه آن دو مرد گذاشت.ناگهان معجزه اي رخ داد؛ دارايي هر يك به ديگري منتقل شد. آن دو مرد از هم جدا شدند، اما ماجراي عجيب تر اين بود كه شاعر نگاهي كرد و در دستان اش جز شن ريزه متحركي نيافت و مرد نادان چشم اش را بست و جز ابري كه در قلب اش حركت مي كرد، چيزي نيافت.درخشش آذرخشيك روز توفاني، پدر روحاني در كليساي بزرگ اش بود كه زني غير مسيحي نزد او آمد، رو به رويش نشست و گفت: «من مسيحي نيستم، اما آيا از آتش جهنم رهايي مي يابم؟»پدر روحاني در چشم زن زل زد و گفت: «نه! رهايي تنها نصيب آنان خواهد شد كه غسل تعميد داده شده اند.»در ميانه سخنان پدر روحاني، صاعقه اي از آسمان بر كليساي بزرگ فرو افتاد، رعد غريد. آتش همه جاي كليسا را در بر گرفت.مردان شهر شتابان رسيدند و زن را نجات دادند، اما پدر روحاني سوخته و طعمه آتش شده بود.دو شعرقرن ها پيش، در راه آتن دو شاعر با هم ديدار كردند و از ديدن هم شادمان شدند. يكي پرسيد: «تازگي ها چه شعري سروده اي؟ اين روزها ذوقت چگونه است؟»دومي با مباهات گفت: «تازه، سرودن زيباترين شعر يونان را به پايان رسانده ام ؛ مناجات زئوس اعلي.»سپس از درون جامه اش پوستي را بيرون كشد و گفت: «اين جاست، با من است. از خواندن اش براي تو شادمان خواهم شد. بيا و با هم در سايه اين سروِ سپيد بنشينيم.»و خواندن شعر طولاني اش را سر داد و به پايان برد.شاعر ديگر با لطافت و دقت به او گفت: «شعري بالا بلند بود، كه قرنها خواهد ماند و نسل ها تو را به خاطر آن خواهند ستود.»شاعر اول با سر سنگيني گفت: «آخرين سروده تو چيست؟»دومي گفت: «من جز ابياتي اندك نسروده ام فقط هشت بيت به ياد فرزندم كه در باغ بازي ميكرد.» و بيتها را خواند.شاعر اول گفت: «چندان بد نيست، چندان بد نيست!»و رهسپار شدند.اينك پس از دو هزار سال، هشت بيتي كه شاعر دوم سروده بود، پيوسته بر سرزبان هاست و مردم به شگفتي و ارجمندي اش باز ميخوانند، اما آن قصيده بلند - اگر چه نسل به نسل در دفترها و حجرههاي پژوهشگران نقل شده و در ياد مردم مانده است - كسي را نمي يابي كه آن را دوست بدارد، و كسي را نمي يابي كه آن قصيده طولاني را بخواند.كودك و پيامبرروزي «شاري نبي» - در باغ - كودكي را ديد. كودك به محض ديدن او به سويش رفت و گفت: «صبح به خير، آقا!»پيامبر نيز گفت: «صبح به خير، آقا!» و ادامه داد: «تو را تنها مي بينم.» كودك شادمانه گفت: «چندي است كه از چشم دايه ام گم شده ام. او خيال ميكند كه من پشت آن پرچين هايم، اما نميبيند كه من اين جايم.»سپس به چهره نبي نگريست و گفت: «تو نيز تنهايي، با دايه ات چه كار كرده اي؟» شاري نبي در پاسخ گفت: «حكايت من با تو فرق دارد. حقيقت اين است كه من خيلي از وقتها نمي توانم او را گم كنم، اما اينك كه به اين باغ آمده ام او پشت پرچين ها به دنبال من است».كودك دست بر دست زد و فرياد كشيد: «تو هم مثل من گم شده اي! آيا خوب نيست كه آدم گم شده باشد؟»، سپس پرسيد: «تو كيستي؟»او پاسخ داد: «مرا شاري نبي مي خوانند، اما تو؟ به من بگو تو كيستي؟»گفت: «من تنها خودم ام. دايه ام در جست و جوي من است، بي آنكه بداند كه من كجايم؟»نبي به آسمان خيره شد و گفت: «من نيز روزگاري از دايه ام گريختم، اما او مرا در بيرون پيدا كرد.»كودك گفت: «من نيز مي دانم كه دايه ام مرا خواهد يافت؟»همان دم، صداي زني پيچيد كه كودك را به نام مي خواند، كودك گفت: «ببين! گفتم كه او مرا خواهد يافت».باز همان لحظه صداي ديگري آمد كه ميگفت: «شاري! كجايي؟» شاري گفت: «ببين فرزندم! مرا نيز يافتند!»آن گاه شاري سرش را به سوي آسمان گرداند و گفت: «من اينجا هستم!»پرسش حدود هزار سال پيش، دو فيلسوف بر سراشيبي تپه هاي لبنان با هم ديدار كردند. يكي از آن دو پرسيد: «كجا مي روي؟»ديگري گفت: «من چشم كودكي ام را جست و جو ميكنم، مي دانم ميان همين تپه ها مي رويد، در نوشته هايي ديده ام كه اين چشم درخشنده است؛ به درخشندگي گلها در نور خورشيد، اما تو در پي چه هستي؟»فيلسوف اول پاسخ داد: «من راز مرگ را جست و جو ميكنم.»در اين هنگام هر دو پي بردند كه ديگري نسبت به او چيز زيادي نمي داند، با هم به مجادله برخاستند و هر يك ديگري را به كور دلي متهم كرد.آن دو چون باد سر و صدا مي كردند كه مرد غريبي برآنان گذشت. مردم روستا مرد را ساده و بينوا و نادان ميپنداشتند. وقتي مجادله پر سر و صداي آن دو بالا گرفت، مرد غريب اندكي ايستاد تا به دليل هر يك از آن دو گوش فرا دهد.سپس به آن دو نزديك شد و گفت: «دوستان من! پيداست كه شما با هم در مدرسه اي فلسفي تعليم ديده ايد. شما از يك چيز حرف مي زنيد، اما به دو بيان؛ يكي چشم كودكي را ميجويد، ديگري راز مرگ را و اين دو در حقيقت يك چيزند، و همين چيز ميان شما دو تن قرار ميگيرد.»مرد غريب پس از اين سخنان دور شد، در حالي كه ميگفت: «خدا حافظ، اي فيلسوفها!»و چون سر برگرداند، شنيدند كه به آرامي مي خندد.دو فيلسوف، لحظه اي در سكوت به هم نگاه كردند و سپس خنديدند.يكي از آن دو گفت: «خب! بهتر نيست كه اكنون همراه شويم و با هم جست و جو كنيم؟»ماه تمام ماه تمام به شكوه بر شهر تابيد. همه سگهاي شهر براي ماه پارس كردند. تنها يك سگ پارس نكرده بود كه با صدايي گوش خراش به دوستان اش گفت: «مردگان را از خوابشان بيدار نكنيد و ماه را با پارس كردن به زمين نياوريد!»همه سگها از پارس كردن ايستادند و سكوتي وهمناك همه جا را فرا گرفت. اما سگي كه به سگهاي ديگر خطاب كرده بود، تمام شب را با سخن گفتن درباره سكوت پارس كرد.دو ماهيگيرروزي از روزهاي بهار بود. شادي و غم كنار درياچه اي به هم رسيدند. با هم حال و احوال كردند و نزديك آبهاي آرام به گفت و گو نشستند.شادي از گونه اي زيبايي سخن گفت كه زمين را در بر ميگيرد و از درخشش و شكوه هر روزه اي كه زندگي را در جنگل و تپه ماهورها سرشار ميسازد و از ترانههايي كه سپيده دمان و شامگاهان به گوش مي رسد.غم نيز سخن گفت و همه سخنان شادي را تاييد كرد؛ زيرا جادوي زمان و زيبايي برخاسته از آن را ميفهميد. هنگامي كه غم از شكفتن گلها در لابه لاي كشتزاران و تپه ها حرف مي زد، سخن اش بسيار بليغ مي نمود.شادي و غم تا ديرگاه سخن گفتند و درباره همه آنچه كه مي دانستند، همدل و موافق بودند.دو مرد ماهيگير از كرانه ديگر درياچه در آمدند و بر آنان گذشتند. هنگامي كه به آن دو در آن سوي آب خيره شدند، يكي گفت: «عجيب است كه اين دو در اينجا هستند!» صياد ديگر گفت: «گفتي، دو؟! من جز يك شخص نميبينم.»صياد اول گفت: «اما آن جا دو نفر نشسته اند.»و دومي پاسخ داد: «آن جا تنها يك نفر است كه ميتوان او را به خوبي ديد. انعكاس چهره اش در آب دريا نيز يكي است.»صياد اول گفت: «نه، دو نفرند... در آب آرام نيز چهره دو شخص منعكس شده است.»مرد دوم باز گفت: «من تنها يك نفر را ميبينم.»و ديگري نيز گفت: «اما من به روشني دو نفر را مي بينم.»از آن روز تا امروز ـ پيوسته ـ يكي از ماهيگيران بر اين باور است كه بيش از يك نفر را ديده، حال آن كه ديگري مي گويد: «انگار، چشمان دوست من قدري نابيناست!»ديوانهدر باغچه تيمارستان جواني رنجور ديدم ؛ زيباروي و شگفت انگيز.كنارش نشستم و گفتم: «چرا اين جايي؟»با حيرت به من نگريست و گفت: «سؤال خوبي نيست، اما با اين وصف، به آن پاسخ مي دهم. پدرم مي خواست كه مرا به نسخه تازه از خود بدل كند. عموي من نيز چنين ميخواست. مادرم ميخواست كه من تصويري از پدر نامدارش باشم. خواهرم ميخواست كه شوهر دريا نوردش را نمونه اعلاي كسي قرار دهد كه شايسته است تا من از او پيروي كنم. برادرم ميپنداشت كه من بايد همانند او قهرماني ارزنده باشم. استادان من در فلسفه، موسيقي و منطق - همگي ـ چنين ميخواستند ؛ هر يك ميخواست كه من تصوير چهره آنان در آيينه باشم.از همين رو به اين جا آمدم. من اينجا را براي آسايش و امنيت خود، مناسبترين مكان يافتم، زيرا در اينجا دست كم ميتوانم ـ فقط ـ خودم باشم، نه كسي ديگر.»سپس ناگهان به سوي من برگشت و گفت: «اما تو به من بگو، آيا تو را نيز اندرزهاي ديگران و اشتياق آنان به تربيت تو به اين جا كشانده است؟»پاسخ دادم: «نه من براي بازديد به اين جا آمده ام.»گفت: «بنابراين، تو نيز يكي از آن آدم هايي هستي كه در تيمارستان آن سوي ديوار زندگي ميكني.»جامه هازيبايي و زشتي بر ساحل دريايي با هم ديدار كردند. هر يك از آن دو به ديگري گفت: «ميل شنا داري؟»جامه هاشان را از تن به در آوردند و در موج ها غوطه ور شدند. ساعتي نگذشت كه زشتي به ساحل برگشت. جامه زيبايي را به تن كرد و رهسپار شد.زيبايي نيز از دريا باز آمد، اما جامه اش را نيافت. از آن كه برهنه بماند، بسيار شرم كشيد، ناچار جامه زشتي را به تن كردو به راه افتاد.از آن روز، مردان و زنان ـ به وقت ديدار - در شناخت يكديگر به اشتباه مي افتند.البته، گاهي بعضيها در رخساره زيبايي خيره ميشوند و او را در جامه زشتي نيز باز مي شناسند و گاهي برخي چهره زشتي را تشخيص مي دهند و جامه اي كه بر تن اوست، از چشم شان پوشيده نمي ماند.منبع: پگاه حوزه/خ
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 694]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن