تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 10 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):آيا شما را به چيزى با فضيلت‏تر از نماز و روزه و صدقه (زكات) آگاه نكنم؟ آن چيز اصلا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819646744




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطراتی از حنظله شهدای کرمان شهیدی که آزادی خرمشهر را به امام تبریک گفت


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطراتی از حنظله شهدای کرمان
شهیدی که آزادی خرمشهر را به امام تبریک گفت
پارچه نوشته «آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزب‌الله تبریک می‌گوییم» بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است.

خبرگزاری فارس: شهیدی که آزادی خرمشهر را به امام تبریک گفت



به گزارش خبرگزاری فارس از کرمان، از شهید ناصر فولادی، شهید فتح خرمشهر به عنوان حنظله شهدای استان کرمان نام می‌برند و پارچه نوشته «آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزب‌الله تبریک می‌گوییم» بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار این شهید عزیز است. شهیدی که 20 روز بعد از مراسم عقدش شهید شد شهید ناصر فولادی بلافاصله بعد از مراسم عقد به جبهه رفت و 20 روز بعد شهید شد و در عمر کوتاه اما با برکت خویش علاوه بر اینکه از دانشجویان پیرو خط امام بود، مدتی هم به عنوان بخشدار جبالبارز از توابع جیرفت خدمت کرد. دارخوین، جزیره مجنون، شلمچه، هویزه، سوسنگرد، پنجوین، عملیات محرم، خیبر و بیت‌المقدس با قدم‌های کسانی که 13 آبان سال 1358 بر لانه جاسوسی آمریکا گام گذاشتند، آشناست، آنها از نخستین سربازانی بودند که در جبهه‌های نبرد به شهادت رسیدند. شهید ناصر فولادی از جمله این دانشجویان بود، او در سال 1338 در کرمان دیده به جهان گشود، تحصیلات ابتدایی را در دبستان جیحون و دوره متوسطه را در دبیرستان علوی به پایان رسانید، ‌ناصر در سال 57 دیپلم گرفت و در کنکور همان ‌سال شرکت کرد و در رشته متالوژی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد، او در اشغال لانه جاسوسی جزو دانشجویان پیرو خط امام بود و نقش فعالی را در این انقلاب ایفا کرد. بعد از تحویل گروگان‌ها و بسته شدن دانشگاه‌ها در جریان انقلاب فرهنگی به سپاه پاسداران منطقه شش کرمان ملحق شد و پس از گذراندن دوره تعلیمات نظامی برای کمک‌رسانی به مردم فقیر مهاباد و کامیاران به آنجا اعزام شد. به من «بخشدار» نگویید ناصر پس از آغاز جنگ تحمیلی به سومار اعزام شد و مسئولیت انتقال شهدا و مجروحان به کرمان را برعهده گرفت، پس از آن به مدت هفت ماه بخشدار جبالبارز در شهرستان جیرفت شد و با رسیدگی فعال به امور روستاییان برای تامین رفاه آنها قدم‌های موثری برداشت. در ادامه این گزارش خاطراتی از شهیدی ناصر فولادی ذکر شده است. به عنوان بخشدار معرفی شده بود، اما ما نمی‌دانستیم، وقتی آمد توی بخشداری، مثل یک ارباب‌رجوع یک گوشه نشست، چای که خورد، یکی از همکاران پرسید: خُب! شما چه‌کار دارید؟ گفت: من برادر کوچک شما هستم از استانداری معرفی شده‌ام تا با شما همکاری کنم. هیچ وقت ندیدم، پشت میز بنشیند، یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هر جایی که بود، می‌نوشت، می‌گفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچک‌تر شما هستم به من بگویید ناصر، برادر فولادی. برای اتمام ساختمان بخشداری به سیمان نیاز داشتیم، یک‌ روز دو کامیون سیمان به بخشداری آوردند، اما کارگر نداشتیم تا سیمان‌ها را خالی کنیم، ناصر دست به کار شد و آغاز کرد به خالی کردن کیسه‌های سیمان، وقتی دو کیسه سیمان روی شانه‌هایش گذاشت، یکی از راننده‌ها پرسید: این کارگر کیه که این قدر خوب کار می‌کند؟ گفتم: بخشدار منطقه! گریه آقای بخشدار برای مردم محروم چند نفر از روستایی‌ها با پای برهنه کنار جاده ایستاده بودند، ناصر که پشت فرمان ماشین نشسته بود، کنارشان ایستاد و سوارشان کرد تا به مقصد برساندشان از محلی که باید پیاده‌شان می‌کرد، گذشتیم، روستایی‌ها که خیال می‌کردند ما قصد اذیت کردنشان را داریم، آغاز کردند به بد و بیراه گفتن و فحش دادن به ناصر. برگشت و آنها را در جایی که می‌خواستند، پیاده کرد. کمی‌ آن طرف‌تر، ایستاد و آغاز کرد به گریه کردن. پرسیدم: چی شده؟ از این که جلوی من بهت فحش دادند، ناراحتی؟ اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: نه! از این ناراحتم که در ایران چنین افرادِ محرومی داریم، من فحش‌های اینها را به جان می‌خرم و از خدا می‌خواهم به من توفیق دهد تا در خدمت مردم محروم باشم. از دروی گندم تا بوسیدن دست داشتم گندم درو می‌کردم، آقای بخشدار آمد به طرفم، دستم را گرفت و من را به طرف خودش کشید، دستم را بوسید و گفت: من باید دست تو را روی چشم‌هایم بگذارم، به گفته پیامبر اکرم (ص) دستی که زحمت می‌کشد، نمی‌سوزد. 10 کیلومتر پیاده‌ روی برای حل مشکل روستائیان قرار بود، یک جاده 10 کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتم: آقای فولادی! راه زیاد است، توانش را دارید که بیایید؟ گفت: بله! من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم، خدا این مسئولیت را بر گردن من گذاشته و من هم باید انجامش دهم. ساعت‌ها در یک راه صعب‌العبور پیاده‌ روی کردیم تا به یک روستا رسیدیم. رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد، یکی از اهالی روستا جلو آمد و از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، اما انجام آن کار در توانش نبود. یک گوشه نشسته بود و گریه می‌کرد، گفتم: آقا ناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟ سرش را بالا آورد و با چشم‌های خیس گفت: من نمی‌توانم، خواسته این مرد را برآورده کنم، گریه‌ام برای این است که در برابر خواسته این بنده خدا ناتوانم.   از یک روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر را ببیند و مشکلش را به او بگوید. وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: می‌خواهم بروم به روستایی که این بنده خدا می‌گفت، تا وضع زندگی‌اش را ببینم. گفتم: آقا ناصر! باید 30 کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم، اشکالی ندارد؟ گفت: نه! چه اشکالی دارد؟ پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد. انتخاب فقیرترین روستایی به عنوان مامور تقسیم آب تعدادی از مردم روستاهای منطقه به بخشداری شکایت کرده بودند که آب منطقه تامین نیست و بخشداری باید یک نفر را به عنوان مسئولِ تقسیمِ آب تعیین کند، ساعت هفت شب، توی بخشداری جلسه گذاشت و از بین مردمی که به بخشداری آمده بودند، فقیرترینشان را به‌عنوان مسئولِ تقسیمِ آب انتخاب کرد. مردم وقتی دیدند ناصر یک مرد فقیر را انتخاب کرده، زدند زیر خنده و او را مسخره کردند. رو کرد به مردم و گفت: آقایان! حکومت، حکومتِ مستضعفان است، برای همین مردم هم است که انقلاب شده. پیرمرد رفت پیش ناصر و از اوضاع بدِ مالی‌اش تعریف کرد، وقتی حرف‌هایش تمام شد، ناصر رفت پیش سرایدار بخشداری و مقداری پول به او داد و گفت: این پول را بگیر و به آن پیرمرد بده. در ضمن بهش نگویی که من پول را داده‌ام، اگر بگویی، دوستی‌ام را باهات قطع می‌کنم. 6 کیلو قند و یک بسته چای خرید و باهم راه افتادیم به طرف خانه یکی از فقیرترین اهالی منطقه، نزدیک خانه که رسیدیم، گفت: برو قند و چای را بده به صاحبِ این خانه. گفتم: آقا! بهش بگویم این‌ها از طرف بخشدار است؟ گفت: نه، اصلا! از یک روستای دورافتاده آمده بود که از بخشداری آرد بگیرد، اما بهش نداده بودند، ناصر که از موضوع با خبر شد، رفت و با پول خودش یک کیسه آرد خرید، گذاشت توی ماشین و به‌طرف روستای آن بنده خدا راه افتاد. خودش کیسه آرد را از توی ماشین پایین گذاشت و گفت: من از این‌جا می‌روم، تا وقتی نرفتم و دور نشدم، در خانه را نزن. پیرزنی که عاشق اخلاق آقا ناصر شد پیرزن که به خاطر زمین با همسایه‌اش دعوا کرده بود، با عصبانیت آمد توی بخشداری و رو به ناصر گفت: تو این جا چه کاره‌ای؟ می‌دانی این جا چی به سر ما می‌آید؟ ناصر با آرامش گفت: آرام باشید! بفرمایید بنشینید تا به شکایتتان رسیدگی کنم. خوب به حرف‌هایش گوش کرد و بعد هم یک نفر را مأمور رسیدگی به مشکل پیرزن کرد، پیرزن که از بخشداری رفت بیرون، دنبالش رفتم و گفتم: چه‌طور به خودتان اجازه دادید با بخشدار این‌طوری برخورد کنید؟ اگر کس دیگری جای آقای فولادی بود، حتماً عصبانی می‌شد. گفت: به خدا اگر مشکلاتم رفع نشود و حتی زمینم را همسایه‌ام بگیرد، برایم مهم نیست. وقتی با بخشدار روبه‌رو شدم و اخلاقش را دیدم، مشکلاتم برطرف شد. شستن حیات مسجد قبل از اقامه نماز خادم مسجد گفت: هروقت آقای فولادی را می‌بینم، دلم می‌خواهد صورتش را ببوسم. گفتم: چرا؟ گفت: برای اینکه همیشه می‌‌آید توی مسجد، اول مسجد را جارو می‌کند و حیاط را آب می‌پاشد، بعد هم نمازش را اول وقت می‌خواند. رفتم بخشداری تا ببینمش، ولی آن جا نبود، گفتم: آقای فولادی کجا رفته است؟ پاسخ دادند: با قاطر به یکی از روستاهای اطراف رفته، دیگر باید برگردد. دو ساعت بعد، ناصر با لباس کار و پوتین آمد توی بخشداری، هوا خیلی خراب بود و رفت ‌و ‌آمد در منطقه هم آنقدر مشکل بود که کسی حاضر نشده بود به آن روستا برود. ناصر رفته بود به روستا تا چند کیلو قند را به دست روستاییان برساند. شهید فولادی خود را جریمه می‌کرد برای اشتباهاتی که ممکن بود انجام بدهد، مجازات در نظر گرفته بود و آنها را در یک دفتر یادداشت کرده بود، غیبت: معذرت‌خواهی از شخص غیبت‌شده، واریز مبلغی پول به حساب 100 حضرت امام خمینی (ره)، چند صبح اقامه نماز جماعت صبح در مسجد جامع. اطراف مسجد جامع خرمشهر آنقدر شلوغ بود که نمی‌شد با ماشین به آنجا نزدیک شد، تعداد زیادی از اسرای عراقی را نزدیک مسجد جامع نشانده بودند. ناصر از توی یک وانت که گوشه خیابان بود، هندوانه برمی‌داشت، می‌برید و می‌داد به تک‌تک عراقی‌ها تا توی گرما اذیت نشوند. پرسید: مادر! دوست داری من چه طوری شهید بشوم؟ گفت: من چه می‌دانم که تو دوست داری چه طوری شهید بشوی؟ ناصر گفت: دوست دارم فوری شهید نشوم، چند ساعت توی خون خودم بغلتم و درد بکشم تا سختی و رنج جانبازان را هم درک کنم. خمپاره که آمد، یازده ترکش به بدنش نشست، وقتی رساندنش به بیمارستان، داشت ذکر می‌گفت: یا حجت‌بن الحسن(عج) ... . نصب تبریک فتح خرمشهر به دیوار مسجد جامع پارچه نوشته «آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزب‌الله تبریک می گوییم» بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است. شهید ناصر فولادی مسئول تبلیغات تیپ ثارالله قبل از تبدیل تیپ به لشکر بود و در عملیات بیت‌المقدس و روز فتح خرمشهر به فیض عظیم شهادت نائل شد. انتهای پیام/2446/ق40

93/03/04 - 11:15





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 46]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن