تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):آيا به چيزى با فضيلت تر از نماز و روزه و صدقه (زكات) آگاهتان نكنم؟ و آن اصلاح ميان م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815670894




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

بهترین صندلی دنیا


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



بهترین صندلی دنیا




به این مطلب امتیاز دهید

  به گزارش سرویس کودک جام نیوز، خانم خانه‌دار صندلي چوبي را انداخت دم در و گفت: اين صندلي لق لقوي كهنه به درد ما نمي‌خورد. صندلي لق‌لقو، هق و هق گريه كرد. هي با خودش مي‌گفت: من صندلي لق لقوي كهنه نيستم... كلاغه صندلي لق لقو را ديد. آمد روي دسته‌اش نشست. نوك زد به نگين‌هاي رنگي روي دسته‌اش. صندلي فكر كرد كلاغه دارد او را مي‌بوسد. گفت: خب اگر مرا دوست داري صندلي‌ات مي‌شوم.   كلاغه قارقار خنديد و گفت: يك صندلي لق لقو به چه دردم مي‌خورد؟ من نگين‌هايت را دوست دارم آن‌ها هم كه جدا نمي‌شوند. كلاغه پريد و رفت. گربه داشت از آن‌جا رد مي‌شد. صندلي را كه ديد آمد و رويش دراز كشيد. صندلي گفت: تو يك صندلي نمي‌خواهي؟ گربه گفت: چرا يك صندلي مي‌خواهم كه مثل تو كهنه نباشد و فنرهايش هم هي نرود توي شكمم.   گربه اين را گفت و پريد پايين. صندلي وقتي ديد به درد هيچ‌كسي نمي‌خورد چشم‌هايش را بست و خوابيد. شب كه شد صندلي چشم‌هايش را باز كرد. او هيچ‌وقت آن موقع شب توي كوچه نمانده بود. از تاريكي مي‌ترسيد. يك‌دفعه يك‌چيز بزرگ كه دو تا چشم براق داشت با غيژ و ويژ جلو آمد. آن چيز بزرگ ماشين زباله بود. كه بوي خيلي بدي مي‌داد. ماشين زباله تا صندلي لق لقو را ديد، داد زد: يك زباله بزرگ! يك زباله بزرگ آن‌جاست!   صندلي دلش لرزيد! ترسيد! ماشين زباله غيژ و ويژ جلو مي‌آمد. صندلي دلش نمي‌خواست برود قاطي زباله‌ها.  يكدفعه يك نفر نشست روي صندلي. خودش را اين‌طرف و آن‌طرف كرد و گفت: آه! چه صندلي نرم و راحتي. آن يك نفر، يك پيرمرد مهربان بود. ماشين زباله وقتي ديد پيرمرد روي صندلي نشست، راهش را كشيد و رفت. پيرمرد خستگي‌اش را كه گرفت، صندلي را برداشت و به خانه‌اش برد. يك نفر ديگر هم از صندلي خوشش آمد. آن يك نفرِ ديگر، زن پيرمرد بود. پيرمرد و زنش هرروز نوبتي روي صندلي مي‌نشستند، گل مي‌گفتند و گل مي‌شنيدند.   منیره هاشمی گروه کودک جام نیوز/2006   «برای ارسال نقاشی های زیبای خود این قسمت را کلیک کنید»       




۱۷/۰۲/۱۳۹۳ - ۱۳:۲۰




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن