تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 9 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس بخواهد دعايش مستجاب شود، بايد كسب خود را حلال كند و حق مردم را بپردازد. دعاى ه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819204664




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان زیبای چادری شدن یک زن


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



داستان زیبای چادری شدن یک زن
تصمیم گرفتم که برم تجریش یه چادر بخرم امتحان کنم یا می تونم یا نمی تونم، رفتم تو یه مغازه ای که قبلا دوستم از اون جا چادر عروسی شو دوخته بود.




به گزارش سرویس فرهنگی جام نیوز، تو یه خونواده کاملا اصیل به دنیا اومدم و بزرگ شدم، واسه همین هم بی قید و بند نبودم پدرم سرهنگ وزارت دفاع بود و مادرم هم پرستار یه بیمارستان واسه همین همیشه سعی می کردم که مثل فرهنگ خونواده پوشش داشته باشم. سنگین لباس می پوشیدم اما چادری نبودم درست مثل مادرم اعتقاداتم به جا بود اما خیلی شناخت نداشتم در حد این که خانوادم و مدرسه واسم گفته بودن.   تا این که سال اول دانشگاه بودم. یه روز حالم بد شد و بردنم بیمارستان، اون جا بود که به خانواده ام گفتن که نازنین قلبش مادرزادی دچار مشکله و الان خودشو دیگه نشون داده یه هفته بیمارستان موندم و بعد مرخص شدم.   اومدم خونه و با هیچ کس کاری نداشتم میشه این جور تعریف کرد که افسرده شده بودم اونی که اومده بود خواستگاری ام و قرار بود که با هم ازدواج کنیم خیلی راحت همه چی رو ریخت به هم و گفت که نازنین امیدوارم درک کنی من دوستت دارم اما زندگیم را هم دوست دارم. من بچه هم دوست دارم می خوام با کسی ازدواج کنم که هم خودشو خوشبخت کنه هم منو. من آدم این کار نیستم طاقت ندارم که حالت بد بشه، رفت اما من .....   درست موقعی این اتفاق افتاد که همه چی خوب بود. واسه همین به درگاه خدا خیلی شکوه می کردم. منی که تا اون موقع آزارم به هیچ کس نرسیده بود واسم سوال بود که دارم تاوان چی و پس میدم؟   چند وقتی به همین منوال گذشت تا این که یه روز رفتم امامزاده اسماعیل اون جا یه دختر بود. اونم داشت زیارت می کرد اومد جلو و با هم دعا خوندیم و من واسش همه چی رو تعریف کردم اونم گفت که بهتر نیست با خدا دوست بشی تا این که شکایت کنی؟ شاید خودش بهت گفت که چرا این کارو باهات کرده.   راست می گفت. من همش داشتم ناله می کردم و باهاش یه ذره درد دل نمی کردم. رفتم جلو با خودم گفتم یا منو تو بغلش می گیره یا پسم م یزنه. شروع کردم به کتاب خوندن و قرآن خوندن اما هم چنان مانتویی بودم دیگه خدا منو تو بغلش گرفته بود. درسمو تموم کردم سرکار رفتم همه اون چیزایی که فکر نمی کردم یه روزی بشه شد.   یه روز تو محل کارم اومدم تو یک سایت اجتماعی ببینم این چه سایتی هستش که همکارم می رفت. اومدم ثبت نام کردم و عضو شدم یه روز به طور اتفاقی با یه بنده خدایی وارد بحث شدم که موضوع به چادر سر کردن کشید با حرفاش که همه از قرآن و حدیث بود متقاعدم کرد حالا که تو نصف راه رو رفتی کاملش کن، دیدم راست می گه.   اولش واسم سخت بود خیلی هم غر می زدم اما می گفت اولش سخته اما عادت می کنی تصمیم گرفتم که برم تجریش یه چادر بخرم امتحان کنم یا می تونم یا نمی تونم. رفتم تو یه مغازه ای که قبلا دوستم از اون جا چادر عروسیشو دوخته بود.   خانومه اندازه گرفت و گفت سه روز دیگه حاضره بیا بگیر اما همه قشنگیه این داستان به قول اون بنده خدا این جا بود که وقتی چادرم حاضر شد رفتم که بگیرم خانومه که اتفاقا سیده هم بودند و مادر شهید، بهم گفت که نذر کرده بود که اگه مشکل دخترش حل بشه واسه 10 نفر چادر مجانی بدوزه و یکی ازون 10 نفر، من بودم...   من مثل همه چادری نشدم که از چشم نامحرم مصون بمونم، چادر سر کردم چون خدا باهام حرف زده بود، چون عاشق خدا شدم..."   منبع: باشگاه خبرنگاران   115




۱۳۹۲/۱۱/۳۰ - ۱۰:۲۱




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 37]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن