واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: پرسه میان واقعیت و رویا/ حاشیههای روز دوم جشنواره فجر فرهنگ > سینما - صبح روز دوم جشنواره سی و دوم، با برف و «قصهها»ی رخشان بنیاعتماد شروع شد. با جلسهای پر حاشیه و جنجالی که در آن خیلی حرفها زده شد و اما خیلی چیزها هم ناگفته ماند.
همه چیز میتواند مثل یک قصه باشد. قصه آدمهایی که تصمیم میگیرند در یک برج بلند دور هم جمع شوند و به تماشای رویاهای یکدیگر بنشینند. ماجرا میتواند شکلی بماند، اگر دیوارهای آن برج شیشهای نباشد ولی وقتی دیوارها از شیشهاند رابطه تو هیچ وقت با واقعیت قطع نمیشود حتی اگر قصههایی که به تماشایشان نشستهای قصههایی باشد که رخشان بنیاعتماد برایت تعریف میکند. فاصله زیاد نیست. از طبقه همکف سالن همایشهای برج میلاد، دو طبقه باید پایین بروی، دیوارهای چوبی را رد کنی و برسی به سالنی که بر دیوارش عکس سعدی با آن لبخند عجیب و غریبش نصب شده و به آدم پوزخند میزند. توی سالن آن بالا سکویی است با میزی که پشتش صندلی چیدهاند. همه گوش تا گوش نشستهاند. رخشان بنیاعتماد، باران کوثری، مهدی هاشمی، گلاب آدینه و دیگرانی که حالا چهرههایشان هویتی جدای از نام و نام خانوادگیشان دارد. مثلا همین پیمان معادی، فیلمنامه نویس «آواز قو»، نادر جدایی از سیمین و دانشجوی ستارهدار اپیزود آخر فیلم بنی اعتماد که با چشمهایی خیس از توی آینه ماشین به «سارا» ی «خون بازی» نگاه میکند و میگوید دیگر باید بیشر از این بدانم که چرا شما بدون دستکش زخمهای بیماری که اچ آی وی دارد را پانسمان میکند؟ (نقل به مضمون) حرفهای جلسه امروز اما از جنس دیگری است. از جنس دلخوری شاید، از جنس دلگیری و دلتنگی که چند سال تمام رخشان بنیاعتما را احاطه کرده بود و نمیگذاشت فیلمش را بسازد. حاشیهها زیادند. حاشیههایی مثل چشمهای باران کوثری که چندبار خیس شد به خصوص آنجا که گفت دیگر فیلم نساختن رخشان بنیاعتماد داشت نگرانکننده میشد یا صدای محکم رخشان که گفت مظلوم نمایی نمیکنم. از مادر زاییده نشده کسی که بخواهد جلوی فیلم ساختن مرا بگیرد. تو بگو انگار که خود نرگس، طوبا یا مینوی فیلمهایش حرف میزنند. به همان محکمی و سرسختی. اما همیشه هم رویا نیست. گاهی آنقدر واقعی است که نمیتوانی بین خودت و شخصیت فیلم فاصله بگذاری. مثلا نمیتوانی تحمل کنی نگار جواهریان با جنازه نوزادی توی فیلم ملبورن تنها مانده است و قرار است دست آخر تصمیمی به آن وحشتناکی بگیرد. این جور وقتها دلت میخواهد دوباره برگردی به همان واقعیت بیرونی. به همان ترافیک اتوبان حکیم یا درختهای یخ زده ولیعصر و بیخانمانهایی که حاشیه اتوبان چمران گله به گله آتش روشن کردهاند و نشستهاند. مرز میان رویاها و واقعیت به نازکی و شفافی همین شیشهای است که دور تا دور آدمها را در سالن همایشها احاطه کرده است. ماجرا این است که تو کدام طرف شیشه ایستاده باشی. که تصمیم گرفته باشی، مثل امیرعلی و همسرش در فیلم «ملبورن» مسئولیت را بقچهپیچ بیندازی روی دوش یک نفر و فرار کنی یا مثل طوبا پای بچهات بایستی و از شرافتش دفاع کنی. قصهها احاطهات میکنند. رویاهایت را جان میدهند و وقتی از میان آن همه چهره آشنا که سالهاست روی پرده نقرهای تماشایشان کردهای، رد میشوی، میبینی که قصهها حرف اول و آخر را میزنند. حتی اگر بخواهی واقعیت را با همه تلخیاش مثل جام شوکران یک جا سر بکشی. 244
دوشنبه 14 بهمن 1392 - 09:39:23
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 52]