واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
وقتی بیبی گل چراغ جادو پیدا میکند/داستان شهر یخهای خیلی یخ فرهنگ > کتاب - پیشتر «فریبا کلهر» را با ادبیات کودک و نوجوان میشناختند و کتابهایی که بچهها و بزرگترها دوست داشتند و منتقدان نیز آنها را میپسندیدند اما حالا دو سالی میشود که او رمان بزرگسال مینویسد و دست بر قضا رمانهایش هم اصطلاحا گرفته است.
به گزارش خبرآنلاین، بعد از فروش خوب رمان های «شوهر عزیز من» و «عاشقانه» و همکاریهای متعدد کلهر با انتشارات آموت، او حالا رمان تازهای را آماده نشر دارد که مراحل نهایی چاپ را میگذراند. البته کلهر به تازگی یک رکورد جدید را به نام خودش ثبت کرده و چاپ اول جدیدترین رمانش با عنوان «دختر نفرین شده» 10 روزه تمام شده تا کلهر زمستان داغی آغاز کرده باشد؛ زمستانی که گویا قرار است تا چند روز دیگر با رمان در دست انتشار او خیلی سرد بشود. «شهر یخهای خیلی یخ» از مجموعه «رمان برای همه» جدیدترین اثر این نویسنده 52 ساله داستانی خواندنی است میان رویا و واقعیت. روایت زندگی «بیبیگل» که چراغ جادویی پیدا میکند. این چراغ جادو وقتی سالم است گرما میدهد و وقتی خراب است، همه جا را سرد و یخزده میکند. بیبیگل، چراغ جادو را تعمیر میکند و قرار میشود چراغ هم سه آرزویش را برآورده کند اما در همین زمان، مردی، چراغ جادو را از بیبیگل میدزد و به خانهاش میبرد. چراغ جادو کار نمیکند. مرد عصبانی میشود و چراغ را به دیوار میکوبد. چراغ خراب میشود و یخ و سرما، شهر را فرا میگیرد ... به گزارش خبرآنلاین، این رمان با این جملات آغاز میشود:
«بهار بود، زیباترین بهاری که بیبیگل تا آنسال دیده بود. درختها یکشبه سبز شده بودند و بوتههای گل، غنچههای خوشرنگ و شفاف داشتند. بیبیگل پنجرهی یکی از اتاقها را باز کرد. چه هوایی وارد اتاق شد، معطر و پاک. بیبیگل احساس جوانی کرد. حتی احساس کرد نسیم بهاری تمام دردهایش را تسکین میدهد. این بود که به طرف اتاق دیگر رفت تا پنجرهی آن جا را هم باز کند اما همین که از اتاق بیرون رفت، چیزی سوتکشان از پنجره توی اتاق افتاد. بیبی گل پنجره اتاق بعدی را هم باز کرد. حیاط پر از بوی بهار بود. پر از بوی بهارنارنج، پر از بوی گلهای شمعدانی، بیبیگل بهار را دوست داشت. پشت پنجره نشست و به حیاط خانهاش که آنهم بزرگ و زیبا بود، نگاه کرد. آب حوض زیر نور ماه برقبرق میزد؛ حتی برگهای جوان و نورس و درخت بهارنارنج هم برق میزدند. بیبیگل آنقدر به حوض و بهارنارنج و ماه و شمعدانیها نگاه کرد تا خوابش گرفت. پس سرش را روی لبهی پنجره گذاشت و خوابید. خواب دید «بهار» به شکل یک دختر زیبا درآمده و مهمان او شده است. خواب دید «دختر بهار» زیباترین لباسش را به تن کرده است. بیبیگل دلش میخواست تمام عمرش را بخوابد و خواب دختر بهار را ببیند. اما ناگهان بیدار شد. سردش شده بود و گردنش بدجوری درد میکرد. ماه، توی آسمان نبود اما ستارهها پرنور و نزدیک هم بودند. بیبیگل پنجره را بست. رختخوابش را انداخت، لحاف را رویش کشید و چشمانش را بست تا باز هم خواب دختر بهار را ببیند اما از سرما خوابش نبرد. هوا هم هر لحظه سردتر میشد. بیبیگل با خودش گفت که روزبهروز ضعیفتر و بیبنیهتر میشوم. یک پتو از گنجه برداشت و روی خودش انداخت اما هنوز هم هوا سرد بود. دوباره بلند شد. صندوق لباسهای زمستانیاش را باز کرد. بوی نفتالین اتاق را پر کرد. بیبیگل پیراهن پشمیاش را از توی صندوق بیرون کشید و تن کرد. کمی گرمش شد؛ ولی نه آنقدرها که خوابش ببرد. یادش افتاد که پنجرهی اتاق دیگر باز است. گفت شاید سرما از آن پنجره وارد میشود.
کورمال کورمال به اتاق دیگر رفت. از پنجره به بیرون نگاه کرد. نه بادی میوزید و نه هوا سرد بود. پس چرا سردش بود، آن هم توی خانه؟ بیبیگل پنجره را بست. خواست به رختخوابش که توی اتاق دیگر بود برود که پایش به چیزی خورد. چیزی سرد و سفت و سخت. بیبیگل با وجود گردن درد و کمردرد خم شد تا آن چیز را از زمین بردارد اما آن چیز آن قدر سرد بود که بیبی گل فکر کرد یک تکه یخ کف اتاق افتاده است. چراغ را روشن کرد و در حالی که از سرما مثل بید میلرزید، نشست و آن چیز سرد و یخزده را نگاه کرد. در نگاه اول فهمید که یک چراغ جادوست. شکل و ظاهر چراغ با چراغهای دیگر فرق نمیکرد. شوهر مرحومش تعریف کرده بود که روزگاری پدر پدربزرگش یک چراغ جادو داشته. چراغی که شوهر مرحوم بیبیگل تعریف کرده بود درست شبیه همین چراغ بود. یک لولهی بلند، یک تنهی چاق و کندهکاری شده و یک دستهی بزرگ و پرنقش و نگار. حالا این چراغ جادو توی خانهی بیبیگل چه میکرد؟ چرا آن همه سرد بود؟ حتی از لوله چراغ قندیل آویزان بود. بیبیگل با خودش گفت علت سردی خانه همین چراغ است.
بیبی میدانست اگر به چراغ دست بکشد غول چراغ از آن بیرون میآید و غلامش میشود. پس معطل نکرد و دست پر از چین و چروکش را که حالا بر اثر هیجان، سرما و پیری لرزان هم شده بود روی چراغ کشید. اما خبری از غول نشد. چراغ، سرد بود و هوای دور و برش را هم سرد میکرد. دستهای بیبیگل از سرما کرخ و بیحس شده بود. با این حال باز هم روی چراغ دست کشید. ناگهان صدایی از توی چراغ گفت: دست کشیدن روی چراغ بیفایده است. چون راه بیرون آمدن از چراغ یخ بسته. بیبیگل ترسید. پرسید: پس چه کار باید بکنم؟
غول چراغ گفت: تنها راهش اینه که چراغ را درست کنی.
بیبیگل پرسید: این سرما از کجاست؟
غول چراغ جواب داد: وقتی چراغهای جادو خراب میشوند همه جا را سرد می کنند. حالا هم باید چراغ را درست کنی.
بیبیگل گفت: نه پدرم چراغساز بوده و نه مادرم.
و به فکرش رسید که ...» 6060
جمعه 11 بهمن 1392 - 14:43:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 110]