تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نماز قلعه و دژ محکمی است که نمازگزار را از حملات شیطان نگاه می دارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836432498




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مادری که سال‌هاست لالایی نمی‌گوید


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
عنبر جابری,نعمت‌‌الله جابری
مادری که سال‌هاست لالایی نمی‌گوید مادر را با لالایی گفتنش می‌شناسیم، با مهربانی و با دنیایی از عشق و محبت؛ از این مادر می‌خواهیم با لهجه ایلامی برای ما لالایی بگوید؛ او می‌گوید نمی‌توانم.




در روستایی دور دست، صدها کیلومتر دورتر از شهری که ما در دود و غبار آن گرفتار شده ایم، مادر پیری زندگی می کند که چشم هایش از انتظار به گودی نشسته است؛ رنج انتظار سبب شده تا دردهای جسمی اش را به فراموشی بسپارد؛ فکر و ذکرش شده «نعمت»؛ شنیدن اسم «نعمت» قلبش را به تپش شدید وا می دارد. تصویر انتظار او این روزها بین المللی شده است؛ تصویری که اشک های گرمش را برای همیشه در تاریخ به ثبت رسانده است. این مادر با دخترش «نرگس» و نوه اش «حسن» زندگی می کند؛ مواجهه با مشکلات اقتصادی و زندگی در منطقه محروم روستای «جابر انصار» از یک سو و درد سالخوردگی از سوی دیگر نتوانسته قامت این مادر را خم کند اما داغ بی خبری از «نعمت» این مادر را سال ها پیر کرده است؛ او برای دلخوشی اش گاهی برای پرنده ها دانه می پاشد؛ گاهی خود را از میان تپه ها به جاده می رساند تا بلکه پسرش را در حال بازگشت به خانه ببیند و در حسرت این است که روزی چمدان پر از لباس «نعمت» را به او بدهند تا ببوید و روی چشم هایش بگذارد.  گفت وگو با این مادر شهید هم اتفاقی بود؛ «عنبر جابری» مادر شهید مفقود «نعمت الله جابری» که چند ماه پیش دچار شکستگی در ناحیه کمر شده، بعد از مدت ها از روستای «جابر انصار» مهران استان ایلام به تهران آمده بود؛ زمانی که شهرمان به عطر حضور این مادر شهید معطر شد، فرصت را مغتنم شمردیم و به گفت وگو با او نشستیم. دیدن شجاعت پسرم تعجب آور بود این مادر شهید از سال ها دور که کوچ نشین بودند برای مان تعریف می کند و می گوید: عشایر بودیم و زندگی مان با کوچ کردن می گذشت؛ در سختی های آن روزگار امکاناتی هم نبود، پابرهنه تپه ها و کوهها را پشت سر می گذاشتیم؛ نعمت الله فرزند سومم بود که در سال 1348 به دنیا آمد؛ در آن دوران دو فرزند دیگرم هم به دلیل بیماری و نبود امکانات درمانی مُردند و در مسیر کوچ آنها را به خاک سپردیم. در مجموع 9 فرزند به دنیا آوردم که دو فرزندم در کودکی فوت شدند؛ «نعمت الله» شهید شد و پسر دیگرم «نعمان» در سانحه رانندگی از این دنیا رفت؛ در حال حاضر «حسن» فرزند نعمان با من زندگی می کند. مادر نعمت الله از کودکی او می گوید که او در کودکی ترسو بود؛ بعد از اینکه در روستای جابر انصار شهر آبدانان مستقر شدیم، او هم مانند بقیه بچه ها به مدرسه رفت و تا کلاس ششم درس خواند؛ اما از زمانی که بزرگ و بزرگتر می شد، مرد بودن را در او می دیدم طوری که در 18 سالگی به جبهه رفت؛ باورم نمی شد که این قدر شجاع شده باشد و از جنگ نترسد! همرزمان نعمت الله می گفتند که او خیلی شجاع بود؛ حتی یکبار برای شناسایی تا سنگر بعثی ها رفته بود. نعمت الله می گفت: «من برای اجرای دستور رهبرم به جبهه می روم و دوست دارم شهید شوم». با پول کارگری پسرم را به جبهه فرستادم این مادر بدون همسرش زندگی می کند؛ اگر چه همسرش در همسایگی اوست؛ او در این باره می گوید: سر آخرین فرزندم باردار بودم که پدر بچه ها ما را گذاشت و رفت؛ بچه ها را به سختی بزرگ کردم؛ زمین کشاورزی نداشتیم و روی زمین های مردم کار می کردم تا بتوانم مخارج بچه ها را تأمین کنم؛ حتی برای اینکه پسرم به جبهه اعزام شود، برای کرایه ماشینش شیر گاو دوشیدم و فروختم و پسرم را به جبهه فرستادم.  غذای عراقی ها را نخورید یک روز که پسرم از جبهه کردستان آمده بود، برایم تعریف کرد: «بچه ها گرسنه بودند، چاره ای نداشتیم به سنگر عراقی ها رفتم و چند تا کمپوت آنها را برای بچه های خودمان آوردم» به او گفتم: «چرا این کار را کردی، عراقی ها هم گرسنه بودند». آن زمان روزگار همدلی بود؛ نیروهای پشتیبانی با ماشینی که روی آن بلندگو نصب بود، به روستا آمده و اعلام می کردند: «هر کسی می خواهد به جبهه کمک کند، اقلامش را بیاورد»؛ من هم قند، نان، پتو، چای و هر وسیله ای که می توانستم تهیه می کردم و به جبهه می فرستادم؛ گاهی هم به مجروحان جنگی کمک می کردم؛ نان می پختم و به جبهه می فرستادم. وقتی که پسرم به مرخصی می آمد، گندم و کنجد برشته شده و گردو آماده می کردم و به او می دادم که برای همرزمانش ببرد؛ دوستان نعمت الله دیگر به این خوراکی ها عادت کرده بودند و می گفتند: «به مادرت بگو باز هم برای ما بفرستد». می گفتم: «این خوراکی ها را می فرستم شما هم غذای عراقی ها را نخورید، آنها خودشان گرسنه هستند».  گریه های من هم مانع رفتنش به جبهه نشد نعمت در دوران جنگ در مناطقی از جمله مهران، کردستان ، قصرشیرین و گیلانغرب حضور داشت؛ هر 3 ـ 2 ماه یکبار به مرخصی می آمد؛ دوستانش را از جبهه به روستا می فرستاد و خودش در آنجا می ماند؛ یک وقت هایی که به مرخصی می آمد، گریه می کردم و می گفتم: «این قدر جبهه می روی، اگر شهید شوی، من چه کنم؟». او می گفت: «من به دستور رهبرم می روم» می گفتم: «گناه کردم مادرت شدم، اگر شهید شوی می دانی چه بلایی سر من می آید؟!» او در حالی که می خواست مرا آرام کند، می گفت: «چه کار کنم، ناموس مان در خطر است!». ازدواج پسرم پسرم 19 ساله بود که پدربزرگش برای ازدواج او دخترعمویش را در نظر گرفت؛ آنها باهم ازدواج کردند؛ این زندگی هم او را بند خانه نکرد و عازم جبهه می شد؛ بعد از مدتی صاحب دختری شد و اسم او را فاطمه گذاشت و زمانی که همسرش سه ماه باردار بود، نعمت در مهران به شهادت رسید؛ بعد از اینکه پسرش به دنیا آمد اسم او را علی گذاشتیم؛ در حال حاضر فاطمه ازدواج کرده و علی دانشجوی رشته پزشکی است.  نحوه شهادت یکی از دوستان پسرم به نام شهید «عبدالعباس کرمی» به شهادت رسیده بود؛ نعمت الله حسرت می خورد که چرا او شهید شد اما من شهید نشدم شاید خالص نبودم که خدا مرا نپذیرفت؛ بعد از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران خیالم راحت بود که پسرم برای همیشه در کنارم می ماند؛ اما در 25 اسفند 1369 در منطقه مهران (انتفاضه اول) در حالی که وی با گروهی آیت الله حکیم را همراهی می کردند، طی درگیری با بعثی ها به شهادت رسید؛ در ابتدا کسی به ما خبر نمی داد؛ بعد که مطلع شدیم امیدوار بودیم که بالاخره بازمی گردد. حدود دو سه هفته ای از این جریان می گذشت که بعثی ها به ما خبر دادند پیکر نعمت الله در مرز است؛ برویم و آن را تحویل بگیرم؛ دوستان نعمت در سپاه رفتند تا پیکر شهید را تحویل بگیرند؛ بعثی ها خاک روی هم انباشته بودند و شبیه پیکر انسان شده بود، روی آن هم پتویی کشیده بودند تا وانمود کنند پیکر شهید است؛ آنها با این کار می خواستند ما را اذیت کنند. تا امروز هیچ خبری از پسرم نداریم و نمی دانم چه بلایی سرش آورده اند؛ البته شهادتش را باور کرده ام اما نمی خواهم بشنوم که او دیگر برنمی گردد؛ امید دارم که پیکرش را ببینم حتی دوستانش این قضیه را می دانند و می گویند، انشاء الله می آید. پارچه سبز پسرم را زیاد در عالم خواب می بینم؛ یک وقت هایی که به خوابم می آ ید، می گوید: «آمده ام تو را ببینم و بروم»؛ اول ماه محرم امسال هم به خوابم آمد و گفت: «مادر، این پارچه سبز را از کربلا آورده ام؛ این پارچه را به داداش نعمان بدهید و بگویید داداش نعمت فرستاده است». برای اینکه دلم آرام بگیرد، روز عاشورا پارچه سبز رنگی گرفتم و سر مزار پسرم «نعمان» گذاشتم و گفتم: «این هم از طرف داداش نعمت است». این دو برادر خیلی باهم صمیمی بودند. تنهایی هایم را با قاب عکس تقسیم می کنم چند قطعه قاب عکس روی دیوار و تسبیح، تنها یادگاری است از نعمت برای مادرش؛ چمدان لباس های نعمت هم در اختیار همسر شهید است و مادر در دلتنگی هایش سفارش می کند که پیراهنی از نعمت برایش بفرستند تا تسکینی بر دل بی تابش باشد و حال مادر نعمت این گونه است وقتی که لباس های نعمت را می بیند؛ او مانند مادری که بعد از سال ها از فرزندش دور بوده، لباس را برمی دارد، بر قد و بالای آن نگاه می کند، می بوید، روی سینه اش می فشارد و بار اشک بر چشم هایش می نشیند و بعد می گوید: «پسرم تو رفتی تا برگردی، حتی پیکرت هم برنگشت!». و زمان تحویل دادن امانت که می رسد، از آن چند تکه لباس هم دل نمی کند؛ اما چاره ای نیست؛ لباس ها را تحویل می دهد؛ او می ماند و تنهایی و قاب عکس های روی دیوار. به قولم عمل نکردم نعمت علاقه زیادی به مادرش داشت؛ مادر این گونه تعریف می کند: وقتی که پسرم از جبهه به منزل می آمد، همین طور مرا صدا می زد، مادر! مادر! ... آن قدر صدا می زد تا مرا ببیند؛ من هم با شنیدن صدایش خودم را به حیاط می رساندم؛ او با دیدنم مرا بغل می کرد؛ طوری که پاهایم از زمین جدا می شد و می گفت مادر خیلی دوستت دارم. پسرم راهش را انتخاب کرده بود؛ او می گفت: «مادر، اگر من شهید شدم، هیچ وقت برای من گریه نکن؛ دشمن خوشحال می شود». بعد از شهادتش تلاش می کنم به قولم عمل کنم و گریه نکنم اما دلم با گریه آرام می گیرد. گاهی هم یاد خاطراتش می افتم گریه امانم نمی دهد. خب حق دارم، دلم برایش تنگ می شود. این مادر سال هاست نمی توانند لالایی بگوید مادر را با لالایی گفتنش می شناسیم، با مهربانی و با دنیایی از عشق و محبت؛ از این مادر می خواهیم با لهجه ایلامی برای ما لالایی بگوید؛ او می گوید نمی توانم، با اصرار می خواهیم تا صدای لالایی گفتنش را بشنویم و او شروع می کند به گفتن لالایی؛ لالای لای لای روله ی من، لالای لای لای ... و صدای مادر بریده بریده می شود؛ او دیگر نمی تواند لالایی بگوید؛ این مادر سال هاست نمی توانند لالایی بگوید... مادر نعمت چه می خواهد ـ هر روز هفته به یاد نعمت الله غذا درست می کنم؛ شب های جمعه هم غذاهایی را که او دوست داشت آماده می کنم؛ او کته محلی، خورشت سبزی و عدسی خیلی دوست داشت. دوست دارم یک بار دیگر برای او غذای مورد علاقه اش را درست کنم. ـ یکی از دوستان نعمت خیلی شبیه او است وقتی می بینمش از خوشحالی بال در می آورم. ـ دوست دارم یک بار دیگر به جایی که پسرم شهید شده بروم، اما چون آن محل مین گذاری شده است، نمی گذارند، بروم. ـ دوست دارم رهبرم آقا خامنه ای را ببینم و به ایشان بگویم دعا کنند پسرم پیدا شود. ـ نوه ام «حسن» بیماری کلیوی دارد، دوست دارم بتوانیم او را تحت درمان قرار دهیم. او تنها یادگار پسر مرحومم «نعمان» است. ـ چند تا قاب عکس دور تا دور اتاقم دارم؛ وقتی دلم می گیرد، با آن حرف می زنم؛ طوری که انگار نعمت کنارم نشسته است و دوست دارم نعمت هم جوابم را بدهد؛ گاهی گریه می کنم و می گویم «من با تو حرف می زنم، تو هم جواب من را بده». ـ مردم منطقه ما در محرومیت زندگی می کنند؛ مسئولان به آنجا رسیدگی کنند؛ چون در دوران جنگ آنها در خط مقدم بودند و از مال و جانشان گذشتند. ـ یک قاب عکس کوچک از نعمت دارم، در ایام ماه محرم و مراسم عزاداری امام حسین(ع)، همیشه در دستم بود؛ گاهی هم که به عروسی ها دعوت می شوم، دوست دارم قاب عکس نعمت را هم با خودم ببرم؛ اما صاحب مجالس ناراحت می شوند و من هم نمی روم.(فارس)


دوشنبه 30 دی 1392 11:08





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 42]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن