واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: درامتدادتاريكي
رضا آذريان- او ماشينش را به تعميرگاه كنار كلاس خياطي ما مي آورد. چقدر محجوب بود.هر وقت با پسرهاي تعميرگاه دعوايمان مي شد فورا داخل دفتر تعميرگاه مي رفت كه صداي ما را نشنود. يك روز به شدت باران مي آمد باز هم به تعميرگاه آمده بود و مي خواست ماشينش را تحويل بگيرد كه من از كلاس بيرون آمدم. از ديدن لباس هاي اتو كشيده اش زير باران به اين تندي خنده ام گرفت. از خيابان رد شدم. جلوي من و همكلاسي ام توقف كرد و ما سوار شديم. از اين كه ما را سوار كرده بود خجالت مي كشيد و نگاهمان نمي كرد. ولي من و فريبا كه بارها با اين صحنه مواجه شده بوديم بي وقفه سوال و جواب مي كرديم. فردا و روزهاي بعد هم ما را از كلاس به خانه مي رساند. تا اين كه يك روز تقاضا كرد تا بيشتر يكديگر را ببينيم. من كه فكر مي كردم او هم مثل بقيه است پذيرفتم و با هم دوست شديم. به حرف هايم اگر بد بود يا خوب، مي خنديد، در هيچ كاري با من مخالفت نمي كرد در خيابان فرياد مي كشيدم و حركات جلف داشتم، اما هيچ نمي گفت. سبك بازي هاي من در جمع دوستانم او را به خنده وامي داشت و در نگاهش يك علاقه عميق وجود داشت. حرف هاي ركيك و زشت ما را تا به حال نشنيده بود، زمان زيادي از وقتش را با من مي گذراند و در اين مدت چقدر حريم ها را رعايت و با شخصيت عمل كرده بود. نمي توانست دست از من بردارد ولي من نسبت به او بي تفاوت بودم. وقتي به من پيشنهاد ازدواج داد مسخره اش كردم و او با جديت دوباره پيشنهاد داد و گريه كرد. چقدر به نظرم بچه گانه آمد. من اين همه تفاوت بين خودم و او را مي فهميدم، فقط براي كندن خودم از محيط زندگي ام كه نسبت به آنها خيلي پايين تر بود پيشنهادش را قبول كردم. با هزار مشكل از طرف خانواده او و حتي خانواده خودم كه با تهديد و چاقوكشي و ارعاب مي خواستند پايش را از زندگي ام قطع كنند، بالاخره ازدواج كرديم. اين قدر با ما تفاوت داشتند كه اگر طرز تربيت بي قيد من نبود، حتي يك لحظه هم نمي توانستم بين آنها باشم. هيچ كدام به خاطر همسرم سهراب چيزي نمي گفتند ولي معلوم بود چقدر از رفتارم به خصوص در جمع اقوامشان خجالت مي كشند. حرف زدنم، راه رفتنم، اخلاقم، اصلاً همه رفتارم اشكال داشت، ولي حاضر هم نبودم تغييرش بدهم. دلم مي خواست اطرافيان جديدم را آزار بدهم، از نگاه هاي عصباني شان لذت مي بردم و به تنها چيزي كه فكر نمي كردم موقعيت سهراب بود. وقتي به حالت التماس با من صحبت كرد و گفت: اگر كمي به خاطر من تغيير مي كردي زندگي ام را به پايت مي ريختم، دلم به حالش سوخت ولي من همين بودم. با غرور و لجبازي ذاتي ام در عين بدخلقي و بي ادبي تمام از هم جداشديم و زندگي بي دغدغه و آرامي را كه مي شد تمام عمر داشته باشم بعد از ۳ سال به باد دادم.
يکشنبه 24 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 52]