تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):کمترین کفر این است که انسان از برادرش سخنی بشنود و آن را نگه دارد تا او را با آ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819795390




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گلوله‏هایی که به هدف خوردند


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گلوله‏هایی که به هدف خوردندکرامتی از آیت‏الله میرزاجواد آقا تهرانی در جبهه
 حاج میرزا اقا جواد ملکی تبریزی
 روز‏های اول جنگ، وضع بسیج و سپاه زیاد خوب نبود چون امکانات خاصی در اختیار نداشتند. کل سپاه خراسان در آن ابتدا در دو گردان ابوذر و حر خلاصه می‏شد که آقای ثامنی و شهید شریفی از فرماندهان آن بودند. هنوز لشگر تشکیل نشده بود و جایی بود به‏نام «نیرو» که فکر می‏کنم آقای آذرنیوا و شهید نورالله کاظمیان مسئولین آن بودند. فقط دو تا ماشین آهو داشتیم که آنها هم از ماشین‏های اسقاطی بود که آن زمان سپاه از ادارات دیگر گرفته و تعمیر کرده بود. ما از این ماشین‏ها همه جور استفاده می‏کردیم تا خط مقدم می‏رفتیم و می‏آمدیم.بیست اسفند 59 کنار سوسنگرد روی تپه‏های الله‏اکبر بودیم، در حالی که درست نمی‏دانستیم چطور باید جنگید! خمپاره 120 را یک کیلومتر جلوتر از جلوترین نیروی پیاده ارتش کار گذاشته بودیم!! و بعدا بدون آنکه کسی بگوید کارمان غلط است، چون دیدیم که آنجا مناسب نیست، آن را به یک محل مرتفع که دید خوبی به عراقی‏ها داشت منتقل کردیم و از آنجا شلیک می‏کردیم. روز اولی که آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی، عضو مجلس خبرگان رهبری، به جبهه آمده بودند، من ایشان را شناختم. حاج‏آقا گفتند من هم می‏خواهم شلیک کنم! گفتم: شما همین جا باعث تقویت روحیه ما هستید و همین جنگ است! ایشان گفت: نه! سلاح کو؟ دشمن کو ؟دیگران فکر می‏کردند ایشان یک روحانی پیر معمولی است که به اهواز آمده و با آن قد خمیده، عصا زنان به رزمنده‏ها پیوسته است! یکی – دو نفر هم همراهشان بودند. یک روز بعد از نماز گفتند حاج‏آقا می‏خواهند بروند خط! من گفتم: با من بیایید! فرمانده اجازه داد و حاج آقا به انبار رفتند و لباس نظامی پوشیدند. خدا می‏داند ایشان وقتی لباس را پوشید، قامتش فرق کرد وکمرش راست شد! با همراهان‏شان که یکی از آنها آقای دستجردی، رئیس سابق پلیس مشهد بود و دیگری طلبه‏ای جوان، سوار وانت شدیم و به سمت قبضه توپ حرکت کردیم. آنها را به سنگری که خودم ساخته بودم بردم. سنگر هم با فاصله  از قبضه بود. چرا که پس از آن که ما ده تا گلوله می‏زدیم، عراقی‏ها دویست تا گلوله در آنجا خالی می‏کردند! برای همین پای قبضه با بلوک، سنگر یک نفره‏ای ساخته بودیم که به محض شروع آتش‏باران عراق، توی آن جاگیر می‏شدیم و دیگر امکان هیچ تحرکی هم نداشتیم!حاج‏آقا گفتند من هم می‏خواهم شلیک کنم! گفتم: شما همین جا باعث تقویت روحیه ما هستید و همین جنگ است! ایشان گفت: نه! سلاح کو؟ دشمن کو ؟ ایشان را پای قبضه بردیم، به بچه‏ها سپردم که ده – پانزده تا گلوله با ایشان بزنیم و فورا ایشان را به عقب منتقل کنیم. راستش می‏ترسیدم اگر مشکلی برای ایشان پیش بیاید فردا جواب مردم را نتوانم بدهم!ایشان چند ثانیه گلوله را نگاه داشتند و این دعا را زمزمه کردند: «یا محمد یا علی یا علی یا محمد اکفیانی فانکم کافیان و انصرانی...» جلوتر از ما، در نزدیکی دشمن، یک نفر دیده‏بان مستقر بود و به ما تصحیح تیر می‏داد؛ یعنی هر گلوله را که می‏زدیم، مثلاً می‏گفت صد تا به راست، دویست تا به جلو! و از این طریق به اهداف نزدیک‏تر می‏شدیم. معمولاً هم باید چهار- پنج تا تیر می‏زدیم تا خوب تصحیح شده و برخی اهداف منهدم می‏شدند. حاج آقا گفتند: من می‏خواهم گلوله را بیاندازم! گلوله‏ها هم سنگین بود و برای‏شان مشکل بود. لذا کمک کردیم و گلوله را تا کمر وارد لوله خمپاره کردیم و بعد تحویل حاج‏آقا دادیم. ایشان چند ثانیه گلوله را نگاه داشتند و این دعا را زمزمه کردند: «یا محمد یا علی یا علی یا محمد اکفیانی فانکم کافیان و انصرانی...» منتظر ماندیم که صدای دیده‏بان از بیسیم بیاید و تصحیح بدهد که گفت: «اوه! اوه! امروز چه کار دارید می‏کنید؟ دیگر به ما احتیاجی ندارید!» ایشان نمی‏دانست که آیت الله میرزا جواد آقا آنجا هستند. خمپاره اول به یک انبار مهمات خورده بود! دومی و سومی و چهارمی و پنجمی هم به همین طریق، همگی به اهداف مهمی برخورد کردند که دیده‏بان به ما خبر می‏داد. آن روز هر گلوله‏ای که شلیک شد، به جای تصحیح تیر، دیده‏بان یک تیکه‏ای به ما انداخت!ده- بیست نفر از سربازها و ‏ارتشی‏های سنگرهای اطراف که متوجه حضور حاج‏آقا شده بودند، آنجا جمع شده و شاهداین صحنه بودند. به یکی از بچه‏ها گفتم حاج‏آقا را برگردان عقب! ایشان که رفتند، خوشبختانه تماشاچی‏ها هم رفتند و سه  نفرمان ماندیم پای قبضه! بلافاصله، آتش عراقی‏ها شروع شد و آن روز سنگین‏تر از قبل، دقیقا محل قبضه را می‏زد. ما در آن سنگر یک نفره، به زور، سه نفری چیدیم و تا نیم ساعت صدای برخورد ترکش‏ها با بلوک‏ها که سر ما زیر آنها بود، قطع نشد! خاطره ی محمد ناصر راوی مرتضی ملائکهمنبع :ماهنامه امتداد تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 225]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن