واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: داستانهاي نوجوانان و يادداشت جعفر توزندهجاني، مسئول بخش داستانهاي نوجوانان، درباره يكي از آنهاخالهبازي - دختر عزيزم، مامان برگشته... چرا گريه ميكني؟ گريه نكن ستاره جونم. ببين مامان برات چيخريده... اگر گريه نكني ميبرمت پارك. باشه؟... - اِ... نازنين با كي حرف ميزني؟ - هيچكس مامان! دارم با عروسكم خالهبازي ميكنم... شما هم ميآي بازي كنيم؟ افسانه عليزاده، خبرنگار افتخاري از ورامين بازی با ذهن خواننده خالهبازی فقط سه گفتوگو دارد. نویسنده حضور چندانی ندارد و توضیحی درباره بعد از گفتوگو نداده. خواننده باید بین سطور یا بین گفتوگوها را پرکند. هر خوانندهای هم ممکن است به گونهای آن را پرکند. یکی بگوید منظور دخترک از حرف زدن با عروسکش این است که میخواهد به مامان حالی کند او را به پارک ببرد و دیگری بگوید نه، این دختر واقعاً دارد بازی میکند. ابهام موجود در داستان نوعی بازی با ذهن خواننده است. تصويرگري:مارال طاهري انتظار خيس من ايستادهام، چشم به انتهاي جاده دوختهام و تو هنوز نيامدهاي. من آنقدر منتظرت بودهام كه زير پايم علف سبز شده. هوا ابري است، اما انگار در جايي كه تو هنوز نيامدهاي، آسمان از ابرهاي سفيد شناور در رنگ آبي پر است. بوي باران ميآيد. زير لبم ميخواهم نفرينت كنم، اما دلم نميآيد. باران ميگيرد، من خيس ميشوم و تو هنوز نيامدهاي. لباسهايم انگار تازه از آب در آمدهاند! چتر هم ندارم. هيچ سرپناهي نيست كه زير آن بروم. اما به خاطر رسيدن تو، خيس شدن معني ندارد. به خصوص وقتي كه يك چيز با ارزش هم از من پيش توست و تو قرار است آن را برايم بياوري. صداي ماشيني را ميشنوم، از كنارم رد ميشود، ويراژ ميدهد، تمام لباسهايم گلي ميشود. اهميت نميدهم، چون ميدانم به هر حال خيس شدهام. هنوز نيامدهاي. من كمكم سرفه ميكنم. اعصابم خرد ميشود . انگار سرما خوردهام... به نظر ميرسد كه در انتهاي جاده هستي و با آن چتر قرمز رنگت داري كمكم به من نزديك ميشوي. به من نگاه ميكني. من عصباني هستم. ابروهايم را در هم ميكشم، اما تو به من لبخند ميزني. دلم نرم ميشود، امانتي را جلويم ميگيري و مضطرب به من مينگري. چشمم كه به امانتي ميافتد، حسابي خيس شده است، انگار تازه آن را از جوي آب در آوردهاي. سرت داد ميزنم:« حالا من با اين كتاب پاره پاره چه طور امتحان فيزيك فردا را بدهم...؟!» سدرا محمدي، خبرنگار افتخاري از بوكان بهشت كجاست؟ ساعت شروع به زنگ زدن كرد. سپهر از خواب بيدار شد و ديد مادر ميخواهد نماز بخواند. پيش مادر رفت و گفت: «مامان ميشه من هم نماز بخوانم؟» مادر جواب داد: «بله پسرم، فقط بيا وضو گرفتن را يادت بدهم.» سپهر تازه به كلاس اول رفته بود و نميدانست چهطور وضو بگيرد. وقتي وضو گرفت، با مادر ايستاد تا نماز بخواند. با آنكه هر چه مادر ميگفت سخت بود، اما سپهر هم تكرار ميكرد. بعد از تمامشدن نماز، سپهر از مادر پرسيد: «مامان، بهشت كجاست؟» مادر دستي به سر سپهر كشيد و گفت: «پسرم بخواب، فردا برايت ميگويم.» سپهر چشمانش را بست. يك لحظه چشمش را باز كرد تا به مادر شب بهخير بگويد، ولي مادر رفته بود بخوابد. سپهر خوابيد. در خواب دشتي سرسبز راميديد با گلهاي آبنباتي رنگارنگ. در وسط دشت هم آبشاري از شير و عسل بود كه پايين ميريخت. سپهر از خوشحالي بالا و پايين ميپريد و اين طرف و آن طرف ميرفت. در حال جستوخيز بود كه چشمش به فرشتهاي افتاد. پيش فرشته رفت و پرسيد: «ببخشيد، بهشت كجاست؟» فرشته با مهرباني به بالا اشاره كرد، فرشي با گلهاي زيبا آن بالا بود. سپهر نميدانست آن فرش را كجا ديده، اما برايش آشنا بود. يك لحظه چشمش را باز كرد و مادر را ديد كه نوازشش ميكند. مادر جوراب گلداري پوشيده بود. سپهر رو به مادر كرد و گفت: «مامان فهميدم بهشت كجاست.» مادر پرسيد: «كجاست؟» سپهر گفت: «زير پاي شماست.» آرش پاكزاد از تهران تصويرگري : بهاره دهقاني، خبرنگار افتخاري ، دماوند رويا رويا دختركي است زيبا. گاهي وقتها سوار باد ميشود و از دريچهاي كوچك كه پنجره نام دارد ميپرد توي اتاق. بال و پر مرا ميگيرد و تا اوج ميبرد. او مرا مسافر دياري ميكند كه آسماني ارغواني و دشتهايي پر از پري دارد. آنجا هواي كوچ كردن به پرندهها سر نميزند و صورت دريايش از عبور قايقها زخم برنميدارد. آنجا با رويا ميپرم، ميدوم، پرواز ميكنم، پرنده ميشوم و هواي كوچ كردن به سرم نميزند. غروب دلگير نيست. سرما نيست. گرما نيست. قطره هاي باران روي شيشههاي عينكم ميخكوب نميشوند. غرق نميشوم. رودش مرا نميبلعد. آبشارش مرا به صخرهها نميكوبد. ما ديگر در شب ستارهها را نميشماريم. ما خود ستارهايم. ما خود نوريم. از آسمان شب عبور ميكنيم و ردي نقرهاي از خود به جاي ميگذاريم . ستاره دنبالهدار ميشويم و پشت سر هم آرزو ميكنيم و وقتي آرزوهامان تمام شد آرام روي زمين فرود ميآييم. پريها گرد ما حلقه ميزنند و ما را به ساحل ميبرند. ما زيردريايي ميشويم. آنجا ماهيها جواب سلامهايشان را قورت نميدهند. لاكپشتهاي پير آرام آرام راه نميروند. هشت پاها هر كاري از دستشان برآيد برايت انجام ميدهند. دلفينها تو را سوار خود ميكنند و روي موج مياندازند. ما سوار موج ميشويم. ديگر از آن نميترسيم. از اينكه روي ما بريزد و ما را قايم كند. موج دست مهربانش را بالاي سرمان نگه ميدارد تا آفتاب با نگاهش ما را نسوزاند. ماهيگيرها ديگر به طعمه احتياجي ندارند. آنها خود، براي ماهيها غذا ميريزند و ماهيها هم مرواريدهاي دريا را هديه ميآورند... اين عادت روياست. هميشه من را به جايي ميبرد كه دوست نداشته باشم از آنجا كوچ كنم. منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 347]