تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):وجود یک عالم برای ابلیس سخت تر از هزار عابد است زیرا عابد در فکر خود است و عالم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826844888




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بفرماييد چايي!


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: نگهبان دم در زنجير را انداخت و بابا موتورش را برد تو. نيش نگهبان باز شده بود. پرسيد: «مش غلامعلي، اين كيه با خودت آوردي؟ پسرته؟» بابا به من اشاره كرد پياده بشوم و جواب داد: «آره، پسرمه، كرمعليه، غلامته. آوردم اداره تا سرش گرم بشه. نمي‌خوام پلاس كوچه و خيابونا باشه.» در اين موقع نگهبان دومي كه مردي گردن كلفت و بداخم بود از اتاقك نگهباني سرش را بيرون داد و گفت: «همين مونده بود پاي بچه مش غلامعلي‌هم به اداره باز بشه. فرتي بچه‌ها رو مي‌آرن اداره. انگار اينجا مهد كودكه.» و با ناراحتي سرش را تكان داد. بابا شنيد اما به جاي جوابش به من امر كرد همان‌جا بمانم تا برگردد. موتورش را در پاركينگ اداره گذاشت و برگشت. سوار آسانسور شديم و به طبقه چهاردهم رفتيم. ديگر كاملاً خواب از سرم پريده بود. تا آن وقت آن همه اتاق و دم و دستگاه نديده بودم. بابا شروع كرد به كار. عين فرفره دور خودش مي‌چرخيد. سماور را آب كرد، زمين آبدارخانه را برق انداخت و استكان‌ها را شست. من گوشه‌اي نشسته بودم، نگاهش مي‌كردم و به نان و پنيرم سق مي‌زدم. نيم ساعت گذشته بود كه سروكله كارمندها، يكي‌يكي پيدا شد و آقايي با شكم گنده و سر طاس و قدي كوتاه به آبدارخانه آمد. بابا تا او را ديد مثل فنر از جايش جست و راست ايستاد و دستپاچه گفت: «سلام آقاي مهندس. اين پسرمه، گفتيم تابستوني مادر بچه‌ها رو اذيت نكنه، آورديم به اداره خدمتي بكنه.» و دست مرا از روي صندلي كشيد و بلندم كرد طوري كه صندلي زير پايم قريچي صدا داد. شق ‌و رق ايستادم و سلام دادم. آقاي مهندس نگاهي به سرووضع من و درو ديوار آبدارخانه انداخت و با صدايي كلفت گفت: «مش غلامعلي اگه آورديش پس مواظبش باش. بهش ياد بده توي دست و پاي كارمندها نپيچه. همين‌جا، بيخ گوشت نگهش‌دار تا اداره تعطيل بشه كه برگردونيش خونه.» و نگاه سرزنش‌آميزي به بابا انداخت «نمي‌خواي كه از نون خوردن بيفتي؟» بابا خودش را جمع و جور كرد: «اين چي كار به كار كسي داره. همين جا توي آبدارخونه، بغل گوش خودم، مي‌شونمش تا بعد ازظهر. بعد ازظهر هم...» آقاي مهندس وسط حرفش نگاهي اخم آلود به من انداخت و از در آبدارخانه زد بيرون. وقتي رفت بابا نفس راحتي كشيد و زير لب گفت: «آقاي قطيفه‌زاده بود. رئيس امور اداريه. آدم سخت‌گيريه.» بابا داشت توي فنجان‌ها چايي مي‌ريخت تا براي كارمندها ببرد كه فكري از خاطرم گذشت، خواستم چايي رئيس را من ببرم. اول قبول نمي‌كرد اما وقتي ديد خيلي اصرار مي‌كنم، يك چايي خوش رنگ و خوش عطر ريخت و گذاشت توي سيني و داد دستم. آدرس اتاق رئيس را گرفتم و راه افتادم. اتاق آقاي قطيفه‌زاده طبقه بالا و كنار اتاق مدير بود. قبل از اين كه در بزنم لبخند ارادتمندانه‌اي كاشتم روي لبم و قبل از اين كه چايي را بگذارم جلويش نمك‌پاشي كردم: «چاييش از اون چايي‌هاي پرمايه‌س. از اين چايي‌ها گير هر كسي نمي‌آد.» چشم‌هايش را برايم ريز كرد اما من از تك و تا نيفتادم: «آدم از اين چايي‌ها بخوره ديگه موتورش گريپاژ نمي‌كنه. همين‌طوري يه ضرب، تا آخر وقت كار مي‌كنه. شما اگه مي‌بينين بعضي از كارمندها تن به كار نمي‌دن دليلش اينه كه چايي آب زيپو مي‌خورن.» آقاي قطيفه‌زاده لبش را جويد و خشك گفت: «بيا جلوتر ببينم بچه.» پيش خودم گفتم نقشه‌ام گرفته.روي اين حساب لبخند با نمكي زدم: «يه چايي بي قابليت كه اين حرف‌ها رو نداره.» و فنجان چاي را روي ميزش گذاشتم. آقاي قطيفه‌زاده نگاهش را ميخ كرد توي چشم‌هايم: «خوب حواست رو جمع كن بهت چي مي‌گم. از قيافه‌ت مي‌خونم از اون بچه‌هاي شر باشي. اينجا جاي بچه‌هاي آدم حسابيه. مگه به مش غلامعلي نگفتم پات رو از آبدارخونه‌ش بيرون نذاري. حالا زود خودت رو گم‌وگور كن. اين طبقه مديريته.» كلمه مديريت را از ته حلق داد بيرون و با دست اشاره كرد برگردم. با لب و لوچه آويزان از پله‌ها پايين مي‌آمدم كه با دو پسر همسن و سالم سينه به سينه شدم. هر دويشان تن و بدن سالم و صورت‌هاي چاق و سرخ و سفيدي داشتند. يكي از پسرها پرسيد: «جاي مش غلامعلي اومدي؟» قيافه گرفتم و جواب دادم: «نه، بابامه.» دومي پرسيد: «اسمت چيه؟» دستپاچه شدم: «مش كرمعلي... نه، نه... كرم، كرمعلي.» دستش را به طرفم دراز كرد: «من فري‌ا‌م، اينم هوشي.» و پشت بندش پرسيد: «فقط همين يه امروز رو اومدي؟» با گيجي شانه بالا انداختم. در اين موقع ناگهان بابا از پشت سرم رسيد و دستم را كشيد و با لبخندي ساختگي رو به بچه‌ها گفت: «نوكرتانه» و مرا به طرف آبدارخانه راند. آن يكي كه اسمش فري بود گفت: «بذار باشه، با هم آشنا مي‌شيم.» ناگهان بابا پا سست كرد. مثل اين كه ياد چيزي افتاده بود يا نظرش برگشته باشد. دستم را كه سفت چسبيده بود رها كرد «برو باهاشون بازي كن ولي حواست باشه كه با كي‌ها داري بازي مي‌كني.» و رفت. كمي بعد، سروكله دو دختر پيدا شد. فري معرفي كرد: «اين رامكه.» رامك صدايش را نازك كرد و تُك زباني پرسيد: «من شما رو مي‌شناسم؟» به جاي من هوشي جواب داد: «پسر مش غلامعلي آبدارچيه.» دختر ديگر كه اسمش لاله و دماغش عروسكي و سربالا بود، نه گذاشت و نه برداشت بند كرد به سرووضعم. هر كدامشان چيزي مي‌گفت و خنده‌شان را ول كرده بودند توي راهروي اداره. ديدم كه از كسي ترسي ندارند. پيش خودم تصميم گرفتم دلشان را به دست بياورم. تكه‌اي از نان و پنيرم را كه ته جيبم مانده بود در آوردم و بهشان تعارف كردم. رامك با چندش گفت: «واي! معده من جنبه نون لواش رو نداره.» پشت بندش هوشي ادامه داد: «زندگي يعني نون تست!» من كه بور شده بودم ساكت ماندم. فري پرسيد: «بازي مازي چي، چي بلدي؟» پيش خودم تصميم گرفتم مقابلشان جولاني بدهم. روي اين حساب قپي آمدم و گفتم: «من پارسال جزو نفرات اصلي تيم فوتبالمون بودم، ولي امسال مي‌خوام تيمم رو عوض بكنم.» هوشي با تعجب پرسيد: «اي‌ول، مي‌ري تيم رقيب؟» فري ادامه داد: «بابا تو هم واسه خودت خيلي آدمي!» آنها داشتند مي‌خنديدند كه قطيفه‌زاده پاورچين پاورچين خودش را به ما رساند و تارومارمان كرد و چشم‌هايش را براي من دراند. بق كردم و به آبدارخانه برگشتم. بدجوري از قطيفه‌زاده حرصم گرفته بود. فكر مي‌كردم مثل گربه كمين مي‌كند و كشيكم را مي‌كشد. يك ساعتي روي تنها صندلي لق‌لقوي آبدارخانه نشسته بودم. در آن هواي گرم و دم كرده مگس هم پر نمي‌زد. به تلق‌تلوق شستن استكان‌ها و صداي غلغل سماور گوش مي‌دادم و حسابي كلافه بودم كه تلفن زنگ خورد و خواستند بابا چايي بياورد. تا او رفت كله‌ فري آمد توي آبدارخانه. آهسته گفت: «زود باش بيا بيرون كارت داريم.» با شك و ترديد نگاهش كردم. از يك طرف نمي‌خواستم بروم، از طرف ديگر بدجوري حوصله‌ام سر رفته بود. همين‌طور دودل بودم كه دستم را كشيد و همراهش برد. توي يكي از اتاق‌هاي اداره همه‌شان جمع شده بودند. هوشي گفت: «اين اتاق، اتاقِ مامان لاله‌س. خودش جلسه داره، اينجا نيست. اتاقش رو سپرده دست ما.» و ادامه داد: «بازي كنيم؟» فري رو كرد به من: «كرمعلي يه بازيه اسمش هست خرتوكما. ژاپنيه. دوس داري ياد بگيري؟» تا آن موقع اسم آن بازي به گوشم نخورده بود. نگاه پر از حسرتم را به لباس و سرووضعشان انداختم. پسرها روي صندلي و دخترها پشت ميز نشسته بودند. داشتم با خودم فكر مي‌كردم كه هوشي دو دستش را به هم كوبيد و گفت: «خيله‌خب، بريم؟» سه تايي جواب دادند «بله!» هوشي گفت «كرمعلي جان خوب حواست باشه. فري مي‌شه حاكم بزرگ، لاله و رامك دخترهاي ملكه‌ن و منم مأمور ويژه حاكم بزرگ ميتي‌كوما. تو هم مي‌شي خدمت‌كار خانواده سلطنتي. البته اينا همه‌ش نقشه. تو مي‌ري و واسه ما چايي مي‌آري.» و با قيافه‌اي حق به جانب اضافه كرد: «يادت باشه چاييش بايد خوش‌رنگ باشه تا به شاهزاده خانم‌ها برنخوره.» از اين بازي خوشم نمي‌آمد اما هر چه بود از نشستن در هواي داغ آبدارخانه بهتر بود. برگشتم به آبدارخانه و چهار فنجان چايي ريختم. خيلي سعي مي‌كردم چايي خوش‌رنگ در بيايد. هوشي مرا كه ديد از دور داد كشيد: «مرحبا، خدمت‌كارمان چه زود برگشت. آهاي خدمت‌كار بيا اينجا.» آن‌قدر جلو رفتم تا سينه به سينه شديم. با قيافه‌اي شاهانه گفت: «خدمت‌كار! بالا را نگاه كن!» سرم را بالا گرفتم تا بازي‌مان ادامه پيدا بكند و مؤدب ماندم. ناگهان با انگشتش محكم به زير دماغم زد. من كه غافلگير شده بودم، سيني را رها كردم و چايي داغ روي دست و لباس شاهزاده خانم‌ها و كاغذهاي روي ميز ريخت. از سروصداي دخترها و جيغ و ويغشان كارمندها به اتاق ريختند. در اين هيرووير سروكله آقاي قطيفه‌زاده هم پيدا شد. پشت گردنم را گرفت و بلندم كرد و همان‌طور تا خود آبدارخانه دنبالش كشيد. جلوي در آبدارخانه مرا كه از خجالت مثل چغندر پخته قرمز شده بودم، گذاشت زمين و جلوي همه به بابام تشر زد: «مش غلامعلي، تو كه مي‌دوني من نه اهل پارتي بازي‌ام، نه بقيه اين بچه‌ها فاميلم هستم، اما از وقتي پسرت پاشو گذاشته توي اداره، اداره رو به هم ريخته، حالا اول برو ميز خانم مهندس رو تميز كن.» و زبانش را روي لب‌هايش كشيد و ادامه داد: «آره پدرجان، اول برو خراب‌كاري ناز پرورده‌ت رو درست كن بعد هم بي‌سروصدا دستش رو بگير و ببر خونه. ببر و ديگه اينجا نيار. مرخصي‌هم لازم نيست بگيري. برو و تنها برگرد.» و به كارمندها اشاره كرد تا متفرق بشوند. وقتي رفتند سرش را بيخ گوش بابا گذاشت و گفت: «نخواستم جلوي بقيه كنفت كنم. اين بار رو هم نديده مي‌گيرم. ارفاق اندر ارفاق. ولي دفعه ديگه يكراست مي‌فرستمت بري كارگزيني.» و ادامه داد «به جاي اين كه بچه‌ت رو بياري اداره براي بقيه مزاحمت ايجاد كنه، بفرستش استخر، بذارش كلاس چيزي ياد بگيره...» آقاي قطيفه‌زاده داشت همچنان مي‌گفت و من با سري افتاده به طرف آسانسور به راه افتاده بودم. منبع:




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 428]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن