تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بدانيد كه هر كس در راه حق از دنيا برود، به بهشت و هر كس در راه باطل از دنيا برود، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826568020




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

این یک داستان است


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری_شهر خاكستري خيلي زود آفتاب طلوع كرد و من ديگر بايد مي‌رفتم. بايد از جايي مي‌رفتم كه آسماني خاكستري و تيره داشت، تنها روشنايي آسمانش من بودم و بس. هيچ ستاره‌اي نه نزديك من و نه هيچ كجاي آسمانش نبود. دلم مي‌گرفت. حياطي نبود كه با نور نقره‌فام من زيبا و دل‌انگيز شود. ساختمان‌هاي بلند و كوتاه و تنگ و بزرگ، همه جا را گرفته بودند. مي‌توانستم بروم. فقط بايد مي‌تابيدم. به اميد اين‌كه صبح شود و جاي ديگري بروم، تابيدم. هميشه از تابيدن لذت مي‌بردم، اما تابيدن روي ساختمان‌هاي بي‌احساس و خيابان‌هاي سرد و خالي، لذتي نداشت. بغض گلويم را مي‌فشرد. دلم مي‌‌خواست گريه كنم. - لالا لالايي... ماه در اومد، ببين چه ماه قشنگي تو آسمونه! بخواب! لالايي... اين صدا از يك پنجره بيرون آمد، پنجره همين ساختمان‌هاي بي‌رنگ و بي‌احساس! چه صداي شيريني بود! آن صدا آرامم كرد. با خودم گفتم: «يك نفر در اين شهر خاكستري چشمش به من افتاد!» باد آرام وزيد و ابرهاي تيره‌تر و خاكستري‌تر از آسمان را از نگاه من گذراند. از زير ابر كه بيرون آمدم، چشم ديگري هم من را ديد. چشماني پر از خاطره! - وقتي كه من همسن و سال تو بودم نازنين جان، شب‌هاي چهارده مي‌رفتم توي ايوان، ساعت‌ها ماه كامل را تماشا مي‌كردم، امشب هم ماه كامل است. نگاه كن! توي همان خيابان‌هاي سرد و خالي، كسي را ديدم كه جارويي به دست داشت و برگ‌هاي خشك را جارو مي‌كرد. سرش را بالا كرد و نگاهي به من انداخت، لبخند زيبايي زد و دوباره برگ‌ها را جارو كرد. باد وزيد و شاخه‌هاي درختان را به حركت در آورد. شاخه‌هاي درختان برگ نداشتند، ولي مثل آسمان بي‌ستاره‌اش كه در ظاهر خسته و بي‌روح به نظر مي‌رسيد، حس قشنگي داشتند. اين شهر خاكستري آن‌طور كه فكر مي‌كردم نبود! خيلي زود آفتاب طلوع كرد و من ديگر بايد مي‌رفتم. هر جايي مي‌‌رفتم، نبايد از روي ظاهرش درباره‌اش فكر مي‌كردم. پارميس رحماني از تهران گل درشت داستان نويسنده اين داستان ذهن خلاقی دارد و در بیشتر داستان‌هايش حرف تازه‌ای براي گفتن دارد. اما یک اشکال در بعضی از کارهایش دیده می‌شود. او گاهي در پایان داستان جمله‌ای می‌آورد که بیان کننده مفهوم داستان است. این جمله همچون یک گل درشت در داستان خودنمایی می‌کند. در صورتی که وقتي به متن توجه مي‌كنيم، می‌بینيم این مفهوم که از آن با عنوان مضمون داستانی یاد می‌کنیم، در تار و پود داستان تنیده شده و خواننده هم به‌خوبی متوجه آن می‌شود. پس لازم نیست نویسنده در پایان روی آن تمركز كند. زود باش با سرعت از پله‌ها بالا مي‌روم. از گرما در حال هلاك شدنم. صداي فرياد مادرم را مي‌شنوم كه مي‌گويد: «زودباش بيا بالا. نون گرفتي؟» نفس نفس مي‌زنم و تا مي‌رسم بالا ده بار به اين مهندس بد و بيراه مي‌گويم كه براي اين برج دو هزار طبقه آسانسور نگذاشته است. در يك دستم نان و گوجه‌فرنگي و سيب زميني است و در دست ديگرم كتاب و خيار و سيب‌. قبض‌هاي آب و برق هم در دهانم جا خوش كرده‌اند. عرق از سرورويم مي‌چكد. مادرم در را باز مي‌كند. وسايل را به دستش مي‌دهم و نفس راحتي مي‌كشم. تا مي‌خواهم آب خنكي نوش‌ جان كنم مادرم پيدايش مي‌شود: «تو كه هنوز اين‌جايي! مگه بابات نگفت بري بارهاي مغازه رو باهاش خالي كني؟» بدو بدو از پله‌ها پايين مي‌روم و سوار تاكسي مي‌شوم. به مغازه پدرم مي‌رسم. كلي بار در كاميون منتظر من هستند. با هزار زحمت بارها را خالي مي‌كنيم و آنها را مي‌شماريم. خدا را شكر كه تعدادشان درست است، والا مجبور مي‌شدم به باربري بروم. شير آب را باز مي‌كنم و به صورتم آب مي‌زنم و تا مي‌خواهم جرعه‌اي نوش ‌جان كنم، صداي پدرم مانع مي‌شود: «مادرت گفته بري خونه و لباس‌ها رو واسه دختر عمه‌ات ببري!» بدو بدو سوار اتوبوس مي‌شوم و به خانه برمي‌گردم. مادرم غر مي‌زند كه چرا دير آمده‌ام. لباس‌ها را به دستم مي‌دهد و آن را به خانه عمه‌ام مي‌برم. به عمه‌ام مي‌گويم برود برايم كمي آب خنك بياورد كه موبايلم زنگ مي‌خورد: «الو... چه‌طور هنوز پرداخت نشده؟... باشه... تا پنج دقيقه ديگه اون‌جا هستم.» اين بار ديگر با حداكثر سرعت به مغازه پدرم برمي‌گردم. انگار چك هنوز پاس نشده است. پول را از مغازه برمي‌دارم و آن را به بانك مي‌برم! ساعت 2 بعد ازظهر است. از تشنگي هلاك شده‌ام. مادرم زنگ مي‌زند و مي‌گويد زود به خانه بيايم كه غذا سرد مي‌شود. به خانه برمي‌گردم و در يخچال را باز مي‌كنم و تمام بطري آب را سر مي‌كشم. مادرم فرياد مي‌زند: «چند بار بهت گفتم با ليوان بخور!» از توي اتاق پدرم مي‌گويد: «زود باش نهارت را بخور كه امروز مغازه حسابي شلوغ است!» سدرا محمدي از بوكان چراغ راهنما چراغ قرمز مي‌شه. ماشين‌ها مي‌ايستن. آدم‌ها مي‌رن اون‌ور خيابون. چراغ سبز مي‌شه. آدم‌ها مي‌ايستن. ماشين‌ها راه مي‌افتن. چراغ قرمز مي‌شه. ماشين‌ها مي‌ايستن. آدم‌ها مي‌رن اون‌ور خيابون. چراغ سبز مي‌شه. آدم‌ها مي‌ايستن. ماشين‌ها راه مي‌افتن. چراغ سبزه. آدم‌ها ايستادن و ماشين‌ها هم مي‌رن در ميان جمعيت ايستاده آدم‌ها. يكي از خيابون رد مي‌شه و يك ماشين بهش مي‌زنه. آدمه مي‌ميره و ماشينه هم راه خودش رو ادامه مي‌ده. آدم‌ها اون‌جا رو شلوغ مي‌كنن. ماشين‌ها هم گاهي مي‌ايستن. آمبولانس مي‌آد و جسد رو مي‌بره، همه آدم‌ها مي‌رن پي زندگي‌شون... چراغ قرمز مي‌شه، ماشين‌ها مي‌ايستن. آدم‌ها مي‌رن اون‌ور خيابون. چراغ سبز مي‌شه آدم‌ها مي‌ايستن. ماشين‌ها راه مي‌افتن... نسا پيرخضرائيان از مريوان این یک داستان است چراغ راهنما به ظاهر شباهتی به آنچه ما از آن به عنوان داستان یاد می‌کنیم، ندارد. در نگاه اول جز تکرار قرمز و سبز شدن چراغ و عبور آدم‌ها چیز خاصی نمی‌بینيم. اما اگر دقت کنیم می‌بینيم آنچه سبب شده تصویری از یک چهارراه مقابل دید خواننده قرار بگیرد، همین تکرارهاست. تکرارهایي که سر یک چهارراه کاملاً طبیعی است. درست مثل فیلمی که به نمایش گذاشته باشند. داستان حتی به شکل داستان‌های کلاسیک سه مرحله شروع و نقطه اوج و پایان دارد. شروعش همان تصویرهای تکراری است، نقطه اوج لحظه برخورد ماشین با عابری است که توجهی به قوانین ندارد و پایان هم بازگشت دوباره به همان آغاز داستان و درک این نکته است که توجه نکردن به تکرارها حادثه آفرین است.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 394]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن