تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 20 دی 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1851833704




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سمورهای شجاع


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سمورهای شجاع
سمور
سمورهای آبی جوان شاد و شنگول روی کول هم می‌پریدند، کشتی ‌می‌گرفتند و با هم بازی می‌کردند. گاهی هم چند تایی بالای تپه می‌رفتند و روی برف‌ها لیز می‌خوردند. سمور کوچولو، وقتی آنها را اینقدر خوشحال دید، دلش خواست با آنها هم‌بازی شود. برای همین جلو رفت و گفت:- من هم‌بازی... من هم‌بازی ...سمورهای جوان نگاهی به او کردند و یک‌دفعه زدند زیر خنده. یکی از آنها گفت:  - برو بچه جان، برو با هم‌سن و سال‌های خودت بازی کن!سمور کوچولو گفت:- اما هیچ سموری هم‌سن و سال من نیست. من هیچ دوستی ندارم. حالا چه کار کنم؟سمور جوان گفت:- حالا که هیچ دوستی نداری بهتر است به خانه‌تان بروی و شیرت را بخوری کوچولو! بعد، همگی خندیدند و مشغول بازی خودشان شدند.سمور کوچولو غمگین شد. دلش شکست. سرش را پایین انداخت و اشک‌ریزان رفت. نزدیک غروب، مادر سمور کوچولو کنار رودخانه آمد و از جوان‌ها پرسید:- شما کوچولوی من را ندیده‌اید؟جوان‌ها نگاهی به هم کردند و گفتند:- چرا، او اینجا بود. اما ما او را به خانه برگرداندیم. خانم سمور ناله کرد:- ولی او به خانه برنگشته. ای داد و بی‌داد، حتماً بلایی سرش آمده.و شروع  به گریه کرد. مدام این طرف و آن طرف می‌رفت و اشک‌ریزان سمور کوچولو را صدا می‌کرد. اما جوابی نمی‌آمد. جوان‌ها خیلی ناراحت شدند. همه‌شان از رفتاری که با سمور کوچولو داشتند پشیمان بودند. یکی از آنها که از بقیه بزرگ‌تر بود، گفت:- اگر گم شده باشد، تقصیر ماست. ما نباید با او این‌طور رفتار می‌کردیم. حالا بیایید تا هوا هنوز تاریک نشده دنبالش بگردیم.بعد، هر سموری را به طرفی فرستاد. خودش هم از طرفی به راه افتاد. رفت و رفت. سر راه تله‌ای را که آدم‌ها برای شکار سمورها می‌گذاشتند، دید. تنش لرزید. با خودش فکر کرد:- ای وای گمانم او اسیر آدم‌ها شده باشد. باید آنقدر بگردم تا پیدایش کنم.بعد، راه افتاد. هوا کم کم داشت تاریک می‌شد سمور جوان مجبور بود با احتیاط  راه برود تا خودش توی تله‌ها نیفتد. بالاخره از دور جانداری را دید. خوب که نگاه  کرد او را شناخت. او یکی از آدم‌ها بود. کیسه‌ای روی کولش بودو سوت زنان می‌رفت. سمور جوان حدس می‌زد که توی آن کیسه باید جانوری باشد که آن مرد شکار کرده باشد. شاید آن شکار سمور کوچولو بود. اول ترسید. فکر کرد شکار مرد مرده است. اما وقتی دید که کیسه تکان می‌خورد و سر و صدا می‌کند، خوشحال شد؛ چون فهمید جانوری توی کیسه هنوز زنده است.سمور جوان فرصت نداشت دوستانش را خبر کند. باید فکری می‌کرد تا سمور کوچولو را نجات دهد. باید به مرد کلک می‌زد. برای همین دوید و جلوی راه او ایستاد تا مرد او را ببیند. مرد، تا چشمش به سمور افتاد، گل از گلش شگفت. گفت:- به به! چه جالب! یک سمور جوان با پوست خز قشنگش! عجیب است که فرار نمی‌کند. شاید زخمی شده. شاید هم لنگ است و نمی‌تواند درست راه برود. باید هر طور شده او را به چنگ بیاورم. پوستش حسابی می‌ارزد.مرد، کیسه را زمین گذاشت و آهسته به طرف سمور حرکت کرد. سمور هم آهسته دور شد. مرد، تندتر راه رفت. سمور هم تندتر حرکت کرد. هر چه مرد نزدیک‌تر می‌شد، سمور سعی می‌کرد از او فاصله بگیرد و به چنگش نیفتد. مرد، انگار کیسه را فراموش کرده بود. دنبال سمور رفت و رفت و اصلاً نفهمید که از کیسه‌اش خیلی دور شده است. سمور هم همین را می‌خواست. وقتی که دید به حد کافی از کیسه دورشده‌اند، آن وقت پا به فرار گذاشت. مرد هم که نمی‌خواست پوست به آن خوبی را از دست بدهد دنبالش دوید.اما سمور زرنگ خیلی راحت از دست او فرار کرد و بعد، از یک راه دیگر خودش را به کیسه رساند. فکر می‌کرد سمور کوچولو تا به آن موقع از کیسه درآمده است. اما وقتی به کیسه رسید دید سرکیسه بسته است و سمور کوچولو که از صدایش معلوم بود خودش است، توی آن وول می‌خورد. وقت کم بود. سمور جوان می‌دانست که مرد، هر لحظه ممکن است برگردد. برای همین با دندان به جان کیسه افتاد. دندان‌های دراز و تیزش را توی گونی فرو برد و سعی کرد کیسه را سوراخ کند. کیسه محکم بود و به آسانی پاره نمی‌شد. هوا دیگر تاریک تاریک بود. یک‌دفعه صدایی شنید. گوش تیز کرد. صدای پای مرد بود. سمور با تمام توانش به کیسه دندان کشید. بالاخره توانست سوراخش کند. مرد او را دید و به طرفش دوید. سمور به سرعت کیسه را پاره  کرد. سمور کوچولو را بیرون کشید و فریادی زد:- فرار کن! زودباش، بدو!سمور کوچولو با شنیدن فریاد او از جا پرید و با تمام سرعت دنبال سمور جوان دوید. سمورها  دویدند و دویدند و مرد را پشت سرشان جا گذاشتند. وقتی خیالشان از بابت شکارچی راحت شد، نفسی تازه کردند و به طرف رودخانه حرکت کردند.وقتی خانم سمور بچه‌اش را دید، از شادی فریاد کشید و به طرفش دوید. او را بغل کرد، بوسید و نوازش کرد. سمورهای جوان دور آنها جمع شدند. همه خوشحال بودند که سمور کوچولو سالم است و بلایی سرش نیامده. وقتی خانم سمور خواست که سمور کوچولو سالم است و بلایی سرش نیامده. وقتی خانم سمور خواست که سمور کوچولو را به خانه ببرد، سمور جوانی که سمور کوچولو را نجات داده بود، به او گفت:- ما هر روز صبح کنار رود خانه جمع می‌شویم و با هم بازی می‌کنیم. یادت باشد فردا دیر نیایی و یادت باشد هیچ وقت از بقیه  دور نشوی.سمور کوچولو از خوشحالی بالا و پایین پرید. خانم سمور با نگاه از سمورهای جوان تشکر کرد. نوشته: نیلوفر مالک





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 389]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن