تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن در سرشتش دروغ و خيانت نيست و دو صفت است كه در منافق جمع نگردد: سيرت نيكو و د...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812806670




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دزدي به شيوه بهايي پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 80


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: دزدي به شيوه بهايي پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 80
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
پيشتر خوانديم كه فرهاد به شدت تصادف كرد و مدتي در بيمارستان بستري شد. پدر فرهاد هم به دستور محفل و با هدف جذب راننده اي كه با فرهاد تصادف كرده بود، به او رضايت داد. در بيمارستان نيز پزشكي به خطا پاي زخمي فرهاد را گچ گرفته و باعث شده بود پاي او به شدت عفونت كند. در همه مدت بيماري فرهاد منتظر همسرش بود، اما مهتاب خيلي دير به ديدن فرهاد آمد. اما دقايقي نگذشته بود كه به دستور برادرش ذبيح بيمارستان را ترك كرد. فرهاد براين باور بود كه اين دردها و رنج ها كيفر آزار دادن خانواده مرجان است. او پنج ماه در بيمارستان بستري شد. پرونده پزشكي فرهاد به تهران فرستاده شد و پزشكان پايتخت اعلام كردند كه پاي او بايد قطع شود. ادامه ماجرا:
دريچه اي به سوي خورشيد
آقاي نوري در آن لحظات كه من در اوج نااميدي بودم، گفت:
«آقافرهاد، حالا كه از همه جا سر خورده شده اي من نشاني طبيبي را به تو مي دهم كه بدون ويزيت و گرفتن نوبت شما را مي پذيرد و. . . »
گفتم: «چطور. . . اين طبيب كجا مطب دارد؟!»
گفت:
«ببينم تو به عنوان يك مسلمان، گاهي به مشهد مقدس رفته اي؟! برو آنجا، مي داني كه خاندان نبوت، همه كريم هستند و كسي نااميد از درگاه آنها بازنمي گردد. »
خدايا چه مي توانستم بگويم در اين حال با بعض شرح احوال خويش را باز گفتم:
«من خيلي تلاش كردم، براي آنكه مسلمان بودن را تجربه كنم. . . حتي تا يك قدمي اش هم رفتم، شهادتين را هم به زبان جاري كردم، اما ترس از تشكيلات باعث شد تا بهترين فرصت زندگي ام را از دست بدهم. »
بعد از اين كلمات؛ ديگر روي آن را نداشتم تا به آقاي نوري نگاه كنم، به همين خاطر سرم را زير پتو كردم و مثل ابر بهاري گريستم و ادامه دادم:
«حالا در شرايطي كه نمي توانم از جايم تكان بخورم، چگونه به دست بوس آقا بروم؟!»
آقاي نوري در حالي كه آرام آرام مي گريست، گفت:
«فرهاد جان، اگر وضع جسمي ات اين طور است، پس از همين راه دور از حضرت بخواه تا پاي تو را شفا بخشد. »
آنگاه گفت با من زمزمه كن:
«اي امام رضا(ع) شما را به حق جده ات، بي بي دوعالم حضرت فاطمه زهرا(س)، شما را به غربت جدت مولا علي(ع) قسم مي دهم، شما را به خون به ناحق ريخته حضرت اباعبدالله الحسين(ع) در ظهر عاشورا قسم مي دهم، من را نزد خدا شفاعت كن تا سلامتي ام را به من بازگرداند.
يا ضامن آهو! نذر مي كنم اگر پايم را قطع نكردند به زيارت حرمتان بيايم و پنج كيلومتر از اين مسير را هم پياده طي كنم. »
و بعد گريه امانم نداد. . .
چندي بعد احساس كردم سبك شده ام و دلم ديگر تاريك نيست. . .
چند روز گذشت، اما ديگر در دل من از آن وحشت خبري نبود، دلم روشن بود كه بالأخره مشمول عنايت آن بزرگوار خواهم شد.
بالأخره زمان موعود فرا رسيد، زماني كه پزشكان با ديدن عكس هاي جديد پاي من با حيرت گفتند:
«اين امكان ندارد، تمام لخته هاي عفوني كه روي استخوان ها وجود داشت در طي چند روز از بين رفته است. پس مسئلأ قطع كردن پاي چپ فعلاً منتفي است. »
در اين حال آقاي نوري با دلي سوخته گفت:
«يا ضامن آهو! فداي آن كرم و بخششت، خودم و خانواده ام فداي خاك پاي مقدست گرديم، مي دانستم كه قلب اين جوان را شاد مي كني! مي دانستم روي او را زمين نمي اندازي. »
و بعد سرش را به شانأ من نهاد و هر دو گريستيم و همين مسئله باعث شد تا ديگر بيماران به دور ما جمع شوند و در فضايي معنوي نام مبارك امام رضا(ع) را بر زبان جاري سازند و از ايشان شفا بخواهند.
بعد از چند روز آقاي نوري به من اعلام كرد كه تو مي تواني با صندلي چرخ دار و بستن فيكساتور روي پاي چپت به خانه بروي. . .
هنگامي كه براي اولين بار چشمم به درختان، گل ها و گياههاي بيمارستان افتاد، سرم براي لحظه اي گيج رفت، اما سعي كردم بر خودم مسلط شوم، بعد با خودروي آقاي نوري به خانه رفتم، آن هم با زجر بسيار؛ چون با هر تكان، دردي جانكاه در سراسر وجودم مي پيچيد. مدتي را در خانه بستري بودم و آقاي نوري هر روز در كمال مهرباني پايم را پانسمان مي كرد.
روز بيستم اسفندماه، يعني زماني كه شش ماه تمام در بيمارستان بودم، طي يك عمل نيم ساعته فيكساتور را از پايم خارج ساختند.
با اين همه نمي توانستم باور كنم كه تشكيلات هيچ نقشي در اين تصادف نداشته است، بويژه آنكه پدرم در حالت بيهوشي از من ضرب انگشت گرفته بود، تا رضايت نامه خدشه دار نشود.
حالا ديگر بايد كم كم راه رفتن را تمرين مي كردم.
بازگشت به زندگي اما. . .
نوروز سال 2713 هم آمد، اما باز هم از همسرم خبري نشد، اما دورادور شنيدم كه همسرم بدون اجازأ من به تهران رفته و در شركتي مشغول به كار شده است. مدتي بعد هم خبر آمد كه دوباره به سنندج بازگشته است. يك روز هم در كمال ناباوري خانوادأ آقاي رفعتي با منزل ما تماس گرفتند و ما را جهت آشتي به سنندج دعوت كردند.
نمي دانستم در برابر بدي آنها چه تصميمي بگيرم. از يك سو مشكوك بودم كه تشكيلات دوباره دامي براي من نهاده باشد، از سوي ديگر بي اعتنايي هاي همسرم در طي اين مدت سخت آزارم مي داد.
بالأخره با اصرارهاي فراوان خانواده ام به اتفاق پدر، مادر و دايي ام به سنندج رفتيم، هنگامي كه جلوي در خانه رسيدم، تمام خاطرات تلخ گذشته از جلوي چشمانم رژه رفتند. پدربزرگ زخمي ام و. . . در خانه كه باز شد ذبيح از بابت گذشته از ما عذرخواهي كرد و ما را به درون خانه فرا خواند. من كه با كمك عصا راه مي رفتم، در برابر خود، همسرم را ديدم. پدر و مادرم را بوسيد و با من دست داد و لحظه اي بعد كه در پذيرايي نشستيم ضمن عذرخواهي از من گفت:
«آن دو نفر به دروغ خودشان اعتراف كردند و حالا مدت هاست كه روي آن را ندارند به اينجا بيايند. »
و من در دلم خنديدم؛ زيرا مي دانستم آنها به امر تشكيلات اين دروغ ها را بافته بودند تا زندگي مرا خراب كنند و نگذارند حتي براي لحظه اي من به آرامش برسم. آنها ديده بودند كه من و همسرم چگونه از بهائيان كناره مي گيريم و اين كيفر را براي ما در نظر گرفته بودند. بيچاره همسرم نيز تحت فرمان برادرش ذبيح بود كه براي ارتقاي مقام در تشكيلات حاضر بود هر كاري انجام بدهد.
همسرم در لحظاتي كه تنها مي شديم اعتراف مي كرد كه همه فاميل ما به من توصيه مي كردند از فرهاد كناره بگير؛ چون او پاهايش را از دست مي دهد، من هم تحت تأثير حرف هاي آنها قرار گرفته بودم.
و من پاسخ دادم:
«لب تنور گذشت و شب سمور گذشت، اما شما نبايد با يك غوره ترش بشوي و با يك مويز شيرين. شما بايد از خودت اراده داشته باشي و بتواني مستقل عمل كني. »
همسرم برايم از توطئه هاي محفل گفت و نقشه هاي شوم آنها. او مي كوشيد تا دوباره اعتماد مرا به دست بياورد، اما من به دنبال كسي بودم كه بتواند با من در راه شكستن قفس هم پرواز باشد. با اين اميد به همدان بازگشتيم.
به محض بازگشت به همدان از آن خانأ شوم اسباب كشي كردم؛ زيرا احساس مي كردم نحسي اين آدم ها و سياهي دل آنها باعث شده تا زندگي من اينگونه متلاشي شود، اما باز هم براي ما يكي از خانه هاي همان بيوأ بهايي را گرفتند، اما از آنجا كه خودش در آنجا نبود، ما مي توانستيم نفسي به راحتي بكشيم.
پس از رهايي از بستر بيماري، به گفته پزشكان ديگر نمي توانستم به كار شيشه تراشي بپردازم؛ چون توان ايستادن نداشتم.
پدرم هم غصه مي خورد كه چرا به امر محفل رضايت داده است؛ زيرا به چشم خود مي ديد كه چه بلايي بر سر پسرش آمده است. من نيز هنوز از اين بابت از او گله داشتم.
يك روز همسرم در نزد پدرم از سختي معيشت ما گله كرد كه پدرم پاسخ داد:
«اجاره خانه و خرج خانه تان كه برعهده من است، ديگر دردتان چيست؟! كمي صرفه جويي كنيد. »
و همسرم پاسخ داد:
«پدرجان! اگر مي شود با 52 هزار تومان صرفه جويي هم كرد، بفرماييد تا ما همان طور خرج كنيم. »
ناگهان برادرم شجاع الدين در كمال قساوت گفت:
«خانم از وقتي فرهاد تصادف كرده، ما داريم تاوان او را پس مي دهيم، نمي دانم اين جريمه بايد تا كي ادامه داشته باشد؟!»
مهتاب خواست جواب او را بدهد اما من او را به سكوت دعوت كردم و بجاي او خودم پاسخ شجاع الدين را دادم:
«ببين شجاع الدين! يادت هست در مغازه اي كه فقط جوازش به نام تو بود با ماهي 51 هزار تومان بيگاري مي كردم و تو بدون كاركردن پول جوازت را مي گرفتي؟»
شجاع الدين گفت: «خواهش مي كنم كاه كهنه را بر باد نده. . . »
گفتم:
«اتفاقاً بد نيست اگر به باد بدهم، تا ببينم گرد و خاكش به چشم چه كسي مي رود. . . بعد به من تهمت دزدي بستي. . . اما بي گناهي من ثابت شد و تو بعد گفتي، دوستم دزد بوده است، اما چندي بعد رفتي تهران و آپارتمان خريدي تا معلوم شود دزد واقعي چه كسي است، وقتي قرار شد با يك دختر مسلمان ازدواج كنم، فرصت را غنيمت شمردي و بدترين ضربه ها را به من زدي و در هنگام تصادف هم به فرمان محفل پدرم را مجبور كردي تا رضايت بدهد كه اگر نمي داد من امروز محتاج تو نبودم، اما تو عمله تشكيلات شدي تا هم براي بهائيت تبليغ بشود و هم من محتاج بشوم. »
شجاع الدين كه احساس كرد در بد مخمصه اي گير كرده، گفت:
«شما مي تواني همين الآن هم دوباره شكايت كني. . . »
گفتم:
«مگر با بچه طرف هستي، جناب شجاع الدين. مگر شما در حالت بيهوشي از من ضرب انگشت رضايت نگرفتيد؟ راستي دلتان آمد با برادري كه بين زندگي و مرگ سرگردان بود، اينگونه رفتار كنيد. من نمي گويم برادر، مي گويم يك انسان، يك غريبه. . . »
در همان شرايط كه برادرانم چند متخصص تراش لنز استخدام كرده بودند و در شرايطي كه من با بهبود پايم مي توانستم كار كنم، آنها كلمه اي به من نگفتند.
و من براي گذران زندگي مجبور شدم به عنوان راننده در يك شركت راه سازي مشغول به كار شوم.
روز اول از رانندگي چنان دچار ترس و وحشت شده بودم كه هر لحظه بيم آن مي رفت كه خودروي مزداي صفر كيلومتر شركت را بجايي يا خودرويي بكوبم، اما به حول و قوه الهي ذره ذره بر خودم مسلط شدم، از طرفي نيز در موقع فشار آوردن بر پدال كلاج، پاي چپم بشدت درد مي كرد.
ماجراهاي شركت. . .
در شركتي كه استخدام شده بودم شرح وظايفم تعريف شده بود، با اين همه در طي كار با مسائلي روبه رو مي شدم كه به نظرم غيرعادي مي رسيد.
به طور مثال يك بار كه با آقاي ساعدي براي خريد جنس به شهر رفتيم، ديدم كه فروشنده فاكتور صادر نمي كند. از آقاي ساعدي پرسيدم: «جناب ساعدي؛ ببخشيد مثل اينكه فاكتور را فراموش كرديد. . . »
او هم لبخندي زد و گفت:
«خيالي نيست، من خودم دست آخر فاكتورها را مي نويسم. »
كمي تعجب كردم و تعجبم زماني بيشتر شد كه احساس كردم آقاي ساعدي مبلغ كمتري به فروشنده اجناس پرداخت. در حالي كه در صورت هزينه هاي شركت مبلغ بيشتري قيد كرد. . . در اين حال باز هم با تعجب پرسيدم:
«جسارته، آقاي ساعدي فكر مي كنم پول پرداختي شما به فروشند پنج هزار تومان كمتر بود. »
و ساعدي با حالتي كه سعي مي كرد خود را عادي و خونسرد جلوه بدهد، گفت:
«باز هم كه به اوت زدي آقافرهاد! من دقيقاً همان مقدار پول نوشته شده در فاكتور را به فروشنده دادم. »
و بعد با حالتي نصيحت گونه ادامه داد:
«ببين جوان! من كارم همين است و كار شما چيز ديگري. من مثلاً نبايد از شما سؤال كنم چقدر بنزين و روغن مصرف كردي، شما هم. . . متوجه منظورم كه شدي. . . ؟!»
سري به تأييد تكان دادم، اما دريافتم كه فساد به مثابه موريانه دارد سيستم اداري و مالي شركت را مي خورد. جالب اينكه ساعدي مدتي بعد همان فاكتورهاي جعلي را به آقاي ميرزاپور داد. او هم بدون هيچ حرف و سخني آنها را پذيرفت.
در دوران سربازي از دو روحاني عزيز و محترم درس هايي آموخته بودم كه نمي توانستم ساكت بنشينم و اين همه دزدي را در روز روشن تحمل كنم، به همين خاطر مسئله را با آقاي دادخواه يكي از مسئولان شركت در ميان گذاشتم. صورت دادخواه از فرط عصبانيت مثل لبو سرخ شده بود و هي زير لب تكرار مي كرد: «عجب، عجب. . . »
بعد رو كرد به من و گفت:
«ببين آقافرهاد، فردا خودت به تنهايي خريد مي كني. ساعدي بي ساعدي. . . »
گفتم: «برهم زدن اين شيوه ممكن است براي من گران تمام شود. . . »
و دادخواه با لحني پر از آرامش پاسخ داد:
«خيال شما راحت باشد. از اين بابت مشكلي نيست. »
روز بعد همين كه آقاي ساعدي پس از گرفتن پول از آقاي ميرزاپور قصد حركت كرد، با صداي آقاي دادخواه متوقف شد؛ دادخواه با خونسردي گفت:
«از امروز آقافرهاد براي خريد به شهر مي رود و شما آقاي ساعدي بهتر است با خودروي ديگري سري به محل كار كارگرها بزنيد. »
ساعدي كه خودش را باخته بود با لحني عصباني پاسخ داد:
«مسئول خريد من هستم، يعني از اول هم همين طور بوده. . . »
و دادخواه خيلي جدي و محكم پاسخ داد:
«از اول تا امروز بوده، اما از حالا ديگر نيست، پس از همين لحظه پول و برگه هاي فاكتور را به آقاي جهانديده بدهيد. »
در اين حال ساعدي بهت زده پول ها را به من داد در حالي كه زير لب چيزي را زمزمه مي كرد. بعد هم دادخواه با تحكم گفت:
«خب چرا ايستاديد، زود حركت كنيد. . . كار شركت لنگ مي ماند. . . »
من هم با عجله به سمت شهر حركت كردم.
وقتي در فروشگاه اتكا، گوشت و ساير اجناس شركت را انتخاب كردم، مسئول غرفه از من پرسيد: «آقاي ساعدي كجاست؟»
گفتم: «امروز بنده خدمت شما هستم. »
گفت: «يعني فردا تشريف مي آورند. . . »
گفتم: «ظاهراً فردا هم بنده خدمت شما مي رسم. »
فروشنده كه يكه خورده بود با شك و ترديد پرسيد:
«ببينم براي شما هم به شيوه آقاي ساعدي فاكتور بنويسم؟»
گفتم: «شيوه آقاي ساعدي ديگر چه صيغه اي است؟!»
گفت:
«ببين جوان ما به درخواست آقاي ساعدي براي هر كيلو گوشت به طور مثال 005 تومان اضافه مي نوشتيم، بدين ترتيب از هر 01 كيلو گوشت، پنج هزار تومان كاسب مي شد. بعضي فاكتورها را هم كه خودش تهيه مي كرد. »
گفتم: «اين يعني دزدي در روز روشن. »
و فروشنده با لحني مشفقانه يادآور شد:
«جوان، اين بنده خدا زن و بچه و چند سر عائله داشت. مي گفت حقوقم كم است. كفاف خرج خانواده ام را نمي دهد. ما هم اگر اعتراض مي كرديم خب مي رفت جاي ديگري خريد مي كرد، امورات ما هم از راه فروش عمده مي گذرد وگرنه اين آقا و خانم مي آيند اينجا و حداكثر يك كيلو گوشت مي خرند، اين طوري هم امورات ما نمي گذرد. »
بدين ترتيب دريافتم آقاي ساعدي در هر نوبت خريد، روي هر فاكتور چيزي حدود سه هزار تومان كاسب مي شده است، البته منهاي گوشت كه از بابت 01 كيلو گوشت پنج هزار تومان درآمد نامشروع داشته است.
آن روز به هر جا كه جهت خريد رفتم، همين داستان را به صورت مكرر در مكرر شنيدم. داستان پرسوز و گداز عائله مندي جناب ساعدي و توجيه دزدي هايش. هنگامي كه در كارخانه مشغول تحويل اجناس به انباردار بودم، دادخواه خودش را به من رساند و گفت:
«ببينم اختلاف فاكتور ديروز و امروز چقدر است؟!»
گفتم: «حدود سي هزار تومان. . . »
با شنيدن اين حرف دادخواه كه به مرز انفجار رسيده بود، فرياد زد:
«اين هم از دسته گل شريك بهايي ما كه اين آقاي ساعدي را به صرف بهايي بودن به شركت تحميل كرد و گفت دستش تنگ است. چقدر هم ادعا داشت كه بهايي جماعت اهل دزدي، گرگي نيست. . . حالا ببين اين بي وجدان مثل زالو، روزي سي هزار تومان از اين شركت فكسني پول برداشت مي كرده كه در ماه مي شود حدود نهصد هزار تومان؛ چون ما جمعه ها هم خريد داريم. »
 پنجشنبه 9 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 299]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن