تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 20 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن را بر مؤمن، هفت حق است. واجب ترين آنها اين است كه آدمى تنها حق را بگويد، هر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1851827670




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هتل زرّافه بفرمایین!


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: هتل زرّافه بفرمایین!
زرّافه
آن روز داشتم از کنار خیابان درازی رد می‌شدم که یک آگهی دیدم. زرّافه‌ای که بچّه‌اش را گم کرده بود، یک آگهی دراز داده بود تا بچّه‌اش را پیدا کند. فکری کردم و دیدم من هم چند روزی می‌شود که مامانم را گم کرده‌ام. من یک بچّه‌ی کوچولوی آدم هستم و ماما نم یک آدم بزرگ بود. حالا که من مامان ندارم و او هم بچّه ندارد، پس من و زرّافه می‌توانیم با هم خوشبخت باشیم. زودی شماره‌ی تلفن زرّافه را برداشتم و از اوّلین باجه‌ی تلفن زنگ زدم. صدایی از آن طرف گفت: «هتل زرّافه، بفرمایین!»گفتم: «سلام... می‌بخشین: می‌خواستم با خانم زرّافه حرف بزنم.»- کدام اتاق هستند؟- اتاقشان را نمی‌دانم... می‌خواهم با همان زرّافه‌‌ای صحبت کنم که دنبال بچّه‌اش می‌گردد!- بله بله... گوشی لطفا!و این طوری شد که من به زرّافه گفتم دنبال یک مامان می‌گردم و اگر راضی باشد، حاضرم بچّه‌اش بشوم.زرّافه پرسید:«فدّت چه‌قدره؟»گفتم: «ته کلاس می‌شینم... قدّم بلنده!»گفت: «می‌توانی خوب بدوی؟»گفتم: «مثل باد می‌دوم!»گفت: «کی می‌توانی بیای هتل ببینمت؟»گفتم: «همین الاّن!»تا هتل زرّافه دویدم. خانم زرّافه خیلی مهربان بود. تا مرا دید، زبان زد و بعد گفت پوستم بوی خوبی می‌دهد. او حاضر بود مادر من بشود.گفتم: «حالا چی کار کنیم؟»گفت: «هیچی... فقط می‌ماند شناس نامه‌ات... باید فامیلی‌ات را عوض کنیم که تو بچّه‌ی قانونی من بشوی.»
زرّافه
شناسنامه‌ام را تحویل دادم و برایم یک شناسنامه‌ی جدید نوشتند شناسنامه‌ی جدید یک برگ بزرگ بود که اسم و فامیل جدیدم را روی آن سوراخ کرده بودند. خودم را برای مامان جدید لوس کردم و خواستم سوارش بشوم. او هم از گردن تا دور چشم‌هایم را لیس زد و گفت من دیگر بزرگ شده‌ام و باید با پاهای خودم راه بروم.از اداره‌ی شناسنامه بیرون آمدیم و قرار شد برویم هتلی که مامانم اتاق داشت. می‌خواستیم وسایلش را برداریم و با هم برویم سفر که  سر کوچه، یک بچّه زرّافه‌ دیدیم. بچّه زرّافه داشت خودش را به دیوار کوچه می‌مالید و گریه‌کنان راه می‌رفت.تا آمدم چیزی بگویم، دیدم مامانم دوید طرفش و داد زد: «پسرم... پسرکم... کجا بودی مامان؟ این همه دنبالت گشتم!»او هم خودش را چسباند به مامان من و خودش را لوس کرد و هی دماغش را مالید به شکم مامانم.مامانم داشت گریه می‌کرد و هی بچّه زرّافه‌ را لیس می‌زد. بعد یادش رفت که من آنجا هستم و به پسرش گفت بیا با هم مسابقه‌ی دو بدهیم تا حالت کمی بهتر شود.تا من بخواهم مامانم را صدا کنم، آنها دوتایی دویدند و هی از هم جلو زدند و من هر چقدر خواستم به آنها برسم، نشد که نشد.با قدم‌های خیلی کوچولو راه می‌رفتم و به مورچه‌های روی زمین نگاه می‌کردم و دلم برای خودم می‌سوخت. آن وقت  شترق کسی زد پشت گردنم و گردنم به جای دلم سوخت تا برگشتم حرفی بزنم، دیدم زرّافه‌ کوچولو با خنده می‌گوید: «چه‌طوری داداش کوچیکه؟»مامان جدیدم داشت از دور می‌آمد. آنها با هم یک دور زده بودند و برگشته بودند پیش من. حالا من یک مامان جدید با یک داداش اضافه داشتم   غلامی  *****************************************مطالب مرتبطافسانه‌ی شهر یک چشمی‌ها قورباغه بد شانس سمورهای شجاع گوهر گرانبها یک نقّاشی برای آقای باغبان گربه‌ی صورتی  خورشید از کجا در می‌آید؟ پیش مادر بمان   





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 404]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن