تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836457944
داستان برای کودکان (جامع)
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: سوپ غاز وحشی
آوانتی خیلی شوخ بود. روزی یک شکارچی،
غاز وحشی
را به او هدیه داد. آوانتی هم به اجبار از او تشکر کرد، غاز وحشی را پخت. خوراک خوشمزه و سوپ خوبی از آن درست کرد و شکارچی را به شام دعوت کرد
هفتهی بعد یک نفر در خانهاش را زد.
- کی هستی؟
- دوست دوستت هستم، همان که یک
غاز وحشی
به تو هدیه داد.
آوانتی او را به داخل برد به شام دعوت کرد و کمی از
سوپ غاز وحشی
به او داد. چند روز بعد پنج یا شش نفر در خانهاش را زدند، در حالی که داد میزدند: دوستان دوست دوستت هستیم،؛ همان که یک
غاز وحشی
به تو هدیه داد.
آوانتی صمیمانه با آنها احوالپرسی کرد و آنها را به داخل دعوت کرد و با
سوپ غاز وحشی
و چای از آنها پذیرایی کرد.
آوازهی میهمان نوازی آوانتی خیلی زود در تمام دهکده پیچید. یک روز ده دوازده نفر با هم به در خانهاش رفتند و فریاد زنان خودشان را معرفی کردند: ما دوستان دوستان دوست دوستت هستیم، همان که یک
غاز وحشی
به توهدیه داد.
آوانتی به آنها نگاه کرد، خندید و جواب داد: چه سرزده! راحت باشید، بفرمایید.
آنها را به داخل برد، نشاند و یک ظرف کثیف به آنها داد.
میهمانها در حالی که بینیشان را گرفته بودند با اعتراض گفتند: این دیگر چیست؟
آوانتی جواب داد: چی؟! مگر نمیبینید! این سوپ، سوپ همان
غاز وحشی
است که دوستتان به من هدیه داد.
از آن روز دیگر کسی برای خوردن
سوپ غاز وحشی
به خانهاش نیامد.
مترجم: پریدخت نظریه
توی سایه خوابیده بودم که چند تا پسر به طرف من آمدند. یکی از آنها که موهایش مثل تاج خروس بود، دوید طرفم و مرا از روی زمین برداشت. خواستم فرار کنم، ولی آنقدر محکم مرا توی سینهاش چسبانده بود که کاری نمیتوانستم بکنم. چهار تا پسر بودند. همهسشان لباس صورتی داشتند. شده بودند مثل پلنگ صورتی! اولی که تپل بود، یک کبوتر صورتی توی دستش بود. آن یکی یک طناب صورتی داشت که سگ صورتی به آن بسته شده بود. سومی هم سر و صورتش رنگ صورتی بود. من هم توی دست پسر چهارمی بودم.
نمیدانستم میخواهند چه بلایی سرم بیاورند. با هم به راه افتادند و به مغازهی رنگ فروشی رفتند. پسر چهارمی گفت: «آقا یک رنگ صورتی میخواهم.» مرد یک قوطی رنگ صورتی آورد. پسر قوطی را برداشت و آمدیم بیرون. بعد یک جای خلوت گیر آورد. میخواستم فرار کنم؛ اما سه تا پسر مرا محکم گرفتند و روی زمین خواباندند. سر و صدای من فایدهای نداشت. چنگالهایم تیز نبود که آنها بترسند. پسر، در قوطی را باز کرد و تمام رنگ را به سر و صورتم و بدنم مالید. پسر گفت: «حالا شد! من هم یک گربهی صورتی دارم.»
سگ و کبوتر داشتند به من میخندیدند. داشتم عصبانی میشدم. گفتم: «مسخرهها، چرا میخندید؟»
کبوتر گفت: «وای بق بقو! خیلی خندهدار شدی.»
گفتم: «هه هه. نه اینکه شما خندهدار نشدید! من کبوتر سفید و سیاه دیدم؛ اما کبوتر صورتی ندیدم.»
سگ گفت: «ولش کن! این گربه زود جوش میکند.»
گفتم: «خودت زود جوش میکنی. سگها وقتی جوش میکنند صورتی میشوند. حالا تو یک سگ جوشی هستی.»
سگ عصبانی شد و پرید طرف من؛ اما صاحبش طناب صورتی را کشید و سگ به گوشهای پرت شد. من برای سگ زبان درآوردم.
از ماشین پیاده شدیم. به جایی که رسیدیم خیلی شلوغ بود. آدمهای زیادی آمده بودند. یک عده پرچم و لباس صورتی داشتند و بعضیها هم لباس و پرچم خرمایی. سرو صدای جمعیت زیاد بود. صاحب من، یعنی همان پسر که اسمش کوروش بود، نشست و مرا توی یک پلاستیک گذاشت. رنگ بدنم خشک شده بود. بعد مرا گذاشت توی ساکش که خیلی تاریک بود. کلی چیز هم ریخت روی من؛ لباس، غذا، نوشابه و... داشتم سر و صدا میکردم که کوروش گفت: «فقط ده دقیقه خفه شو! رفتیم تو، درت میآورم.»
خیلی سخت بود. انگار توی چاه افتاده بودم. از هر طرف به من فشار وارد میشد. به هر زحمتی بود تحمل کردم. یک دفعه زیب کیف باز شد. از ساک پریدم بیرون و رفتم توی جمعیت. چقدر شلوغ بود. گوشهای ایستادم و نفس بلندی کشیدم.
از دست کوروش راحت شده بودم. آدمها تمام نمیشدند که من از آنجا بروم بیرون. صحبت از فوتبال بود، یکی میگفت تیم صورتی، آن یکی میگفت تیم خرمای. فهمیدم که اینجا ورزشگاه است. من هم خواستم بروم فوتبال ببینم که یکدفعه کوروش از راه رسید و مرا بغل کرد. ای داد بیداد! از دست او فرار کرده بودم، اما گیر افتادم. کوروش مرا توی سینهاش فشار داد و گفت: «آفرین گربهی زرنگتر من!» بعد به دوستش که سگ داشت: «گربهی من از سگ تو زرنگتر است. میدانی که اجازه نمیدهند سگ را بیاوری توی ورزشگاه. اگر گربهی من هم فرار نمیکرد، الآن میگرفتنش.» کبوتر هم نگاه کرد و خندید. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «هیچی، مأمورها سگ ایرج را گرفتند و نگذاشتند بیاید تو.»
بچهها روی صندلی نشستند. یک طرف ورزشگاه خرمایی رنگ بود و یک طرف صورتی. سر و صدا وحشتناک بود. بازی که شروع شد پدرم درآمد؛ چون کوروش همهاش مرا توی سینهاش فشار میداد. وقتی تیمش گل نمیزد، محکم میزد توی سرم. یک بار هم عصبانی شد و مرا پرت کرد زیر پایش. همه جای بدنم درد گرفت. کوروش مرا بغل کرد و گفت: «ببخشید! حواسم نبود.» مرا در سینهاش نگه داشت. یک دفعه همهی صورتیها بلند شدند. تیمشان حمله کرده بود. تا اینکه گل زد. وقتی گل شد، سر و صدا بلند شد. کوروش مرا پرت کرد هوا. توی هوا معلق خوردم، چرخیدم و چرخیدم تا افتادم روی سر جلویی که یک مرد هیکلی بود. مرد با دیدن من، به عقب برگشت و گفت: «این گربه مال کیه؟»
کوروش که بالا و پایین میپرید، گفت: «ا... مال منه. بغل شما چه کار میکنه!» مرد هیکلی که مرا توی دستش نگه داشته بود، چند بار چرخاند و پرتم کرد طرف کوروش و بعد گفت: «خجالت نمیکشی گربه به طرفم پرت میکنی. بزنم داغونت کنم!»
کورش گفت: « چرا گربهام را به طرفم پرت میکنی! با این زبانبسته چه کار داری!»
یک دفعه دعوا شروع شد آنها با هم در افتادند و من زیردست و پا افتادم. برای اینکه از دست دعوا راحت شوم، از روی سر و کلهی مردم پریدم و رفتم وسط زمین سبز. آنجا خواستم استراحت کنم که یک مردمشکی پوش آمد و مرا انداخت بیرون. خلاصه آن روز خیلی درد کشیدم. از آنجا فرار کردم و تصمیم گرفتم دیگر به ورزشگاه نروم. اشک تمساح
مرد مسافر، از دور چشمش به مردی افتاد که در وسط بیابان نشسته
و بر سر و روی خود میزند.
با خود گفت:
باید نزدیکتر بروم تا ببینم چه اتفاقی برای این مرد بیچاره
افتاده که اینطور بیقراری میکند
.
مرد مسافر وقتی به مرد بیابانی رسید، دید که او کنار سگی مرده نشسته
و گریه میکند.
مرد بیابانی میگفت:
چه سگ خوبی بودی! روزها با من به شکار میآمدی
و هر حیوانی را که با تیر میزدم، با زرنگی و چالاکی برایم میآوردی.
شبها هم نگهبان خانهام بودی. وقتی که تو در حیاط خانه بودی، از هیچ
چیز نمیترسیدم و با خیال راحت میخوابیدم...
اشک مثل باران از چشمهای
مرد بیابانی جاری بود.
او آنقدر سوزناک گریه میکرد که چشمهای مرد مسافر نیز پر از اشک شد.
خم شد و با مهربانی دست مرد بیابانی را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
بعد در حالی که گرد و خاک را از لباسهای او میتکاند گفت:
عیبی ندارد. یک
سگ دیگر پیدا میکنی و کارهایی را که این سگ بلد بود، به او هم یاد میدهی.
سگ حیوان باهوشی است. خیلی زود همه چیز را یاد میگیرد. بعد پرسید:
راستی! چرا سگت مرد؟
مرد بیابانی دوباره شروع به شیون و زاری کرد و گفت:
بیچاره در این بیابان
بیآب وعلف، از گرسنگی مرد...
مرد مسافر با دلسوزی نگاهی به سگ مرده انداخت. اما ناگهان متوجه کیسهی
بزرگی شد که مرد بیابانی بر دوش داشت.
پرسید:
میخواهی کمکت کنم و کیسهات را برایت بیاورم؟
مرد بیابانی نگاه تندی به مرد مسافر انداخت و گفت:
نه! خودم آن را میآورم.
مرد مسافر گفت:
مگر در این کیسه چه داری؟
مرد بیابانی پاسخ داد؛
مقداری نان.
مرد مسافر مدتی با تعجب به مرد بیابانی خیره شد. بعد گفت:
تو نان همراه خودت داشتی و آن وقت سگت از گرسنگی مرد؟! تازه،
حالا که مرده برای او گریه هم میکنی؟
مرد بیابانی در حالی که کیسه نان را بر پشت خود جابهجا میکرد گفت:
چه میگویی مرد؟ من برای این نانها کلی پول دادهام. چطور
میتوانستم آنها را به یک سگ بدهم؟ ولی اشک مجانی است.
برای اینکه علاقهام را به سگم نشان بدهم، تا بتوانم برایش اشک میریزم!
مرد مسافر دیگر چیزی نگفت: با تأسف سری تکان داد و به راه خود رفت.
اقتباس از: مثنوی مولوی
باغچه سبزی
یکی بود، یکی نبود. موشی و جادوگر، با هم همسایه و دوست بودند.
یک روز موشی به جادوگر گفت: «کاش می توانستی جادو کنی و
جلوی خانه، یک باغچه ی سبزی درست کنی!» جادوگر با خوش
حالی گفت:«من این جادو را بلد هستم!» بعد جادوگر جلوی خانه
ایستاد و وردی خواند و با چوب جادو به زمین زد.
. اما باغچه ی سبزیدرست نشد. موشی گفت: «فکر می کنم خاک خیلی سفت است.
برای همین هم چوب جادو اثر نمی کند. ما یک بیل لازم داریم.» جادوگر یک بیل آورد
و با کمک موشی، خاک سفت را زیر و رو کرد. بعد خاک نرم نرم شد. جادوگر ایستاد و ورد
خواند و چوب جادو را به زمین زد. اما باز هم باغچه ای درست نشد. موشی گفت:«فکر کنم باید کمی
دانه در خاک بپاشیم.» موشی رفت و از خانه کمی دانه آورد و با کمک جادوگر آن ها را در
خاک نرم پاشید. بعد جادوگر دوباره ورد خواند و با چوب جادو به زمین زد. اما باز هم باغچه
درست نشد. موشی گفت:«آه! یادم آمد به دانه ها آب بدهیم!» موشی و جادوگر به دانه ها
آب دادند. هر روز جادوگر با چوب جادو ورد می خواند و به زمین می زد. تا این که یک
روز جادوگر با خوش حالی موشی را صدا زد و گفت:«من جادو کردم! حالا یک باغچه ی
سبزی داریم!»موشی با دیدن جوانه های سبز و کوچک پرید بغل جادوگر
و گفت:«تو یک جادوگر بزرگ هستی!» بعد جادوگر با خوش حالی به سراغ کتاب
جادو رفت و توی آن نوشت. برای درست کردن یک باغچه ی سبزی، اول خاک را خوب
زیر و رو می کنیم. با بیل نه با چوب جادو! بعد دانه ها را در خاک نرم می پاشیم. آن وقت
به آن ها آب می دهیم. چند روز بعد دانه ها سبز می شوند. این است جادوی باغچه ی سبزی!
گوهر گرانبها
سلطان محمود در حالیکه لبخند مرموزی بر گوشهی لب داشت، وارد جمع وزیران شد. همهی وزیران به احترام سلطان از جا بلند شدند و تعظیم کردند. سلطان، اهل مجلس را دعوت به نشستن کرد و خود بسوی تخت سلطنتی رفت و بر روی آن نشست. جعبهی کوچکی که بر روی آن نقاشیهای زیبایی کشیده شده بود، در دست سلطان قرار داشت. همه زیرچشمی به آن جعبه نگاه میکردند و میدانستند بین آن جعبه و لبخند مرموز پادشاه، ارتباطی هست.
سلطان محمود خطاب به وزیران خود گفت: فکر میکنید درون این جعبهی زیبا چیست؟ همه گفتند: سلطان بهتر میداند.
سلطان با دقت و ظرافت در جعبه را باز کرد. درخشش الماس که درون جعبه بود، چشم اهل مجلس را خیره کرد. هیچکدام از آنها تا بهحال الماسی به آن درشتی ندیده بودند. سلطان محمود، صدر اعظم خود را فرا خواند و الماس را به دست او داد. آنگاه از او پرسید: فکر میکنی این جواهر چقدر قیمت دارد؟
صدراعظم که محو تماشای الماسی شده بود گفت: فکر نمیکنم بتوان قیمتی روی آن گذاشت. ارزش این الماس از تمام خزانهی پادشاه بیشتر است. سلطان محمود گفت: حالا به تو فرمان میدهم که این الماس را بشکنی.
صدراعظم گفت: من این الماس را بشکنم؟ نه نه، جناب سلطان! این خیانت بزرگی به شماست. این الماس باید در خزانه قرار گیرد تا پشتوانه کشور باشد.
سلطان محمود سری تکان داد و گفت: آفرین بر صدراعظم عاقل و زیرک ما.
آنگاه دست در جیب ردایش کرد و کیسهی کوچکی پر از سکهی طلا به صدراعظم داد و گفت: این پاداش دوراندیشی و احتیاط توست.
سپس یکی از وزیران را نزد خود فرا خواند. الماس را به دست او داد و گفت: میدانی این جواهر چقدر قیمت دارد؟ وزیر گفت: خیلی قیمتی است جناب سلطان! سلطان محمود گفت: ولی من از تو میخواهم که آنرا بشکنی. وزیر به تقلید از صدراعظم گفت: من هرگز چنین خیانتی نمیکنم. این الماس برازندهی خزانهی پادشاه است. سلطان محمود لبخندی زد و کیسهی کوچکی پر از سکه طلا به آن وزیر داد و گفت: عقل و دوراندیشی تو قابل ستایش است! به همین ترتیب سلطان محمود از یکی یکی وزیران خواست تا آن الماس را بشکنند ولی هیچکدام حاضر به انجام این کار نشدند.
سلطان محمود دستهایش را بر هم زد و ایاز، غلام مخصوص خودش را فرا خواند. ایاز جوانی لاغر اندام و گندمگون بود که سلطان محمود بهخاطر اخلاق و رفتار خوبش به او علاقهی زیادی داشت.
ایاز وارد مجلس شد مقابل تخت سلطان ایستاد و تعظیم کرد. سلطان محمود، الماس درشت و زیبا را به دست ایاز داد و گفت: ای ایاز! فکر میکنی این الماس چقدر ارزش دارد؟ ایاز گفت: فکر میکنم ارزش آن از تمام خزانهی پادشاه بیشتر باشد. سلطان گفت: حالا من به تو فرمان میدهم که این الماس قیمتی را بشکنی. ایاز بدون لحظهای تأمل، الماس را رروی زمین گذاشت، آنگاه سنگی از جیب بیرون آورد و بر روی آن کوبید. الماس زیبا و درخشان چند تکه شد و شکست. آه از نهاد همهی وزیران بلند شد. همهمهای در مجلس بلند شد و همه شروع به سرزنش ایاز کردند.
سلطان محمود با صدای بلند گفت: ای ایاز! تو که میدانی این جواهر چقدر قیمتی است، چرا آن را شکستی؟
ایاز گفت: سلطان به سلامت باشند. این الماس هر چهقدر هم قیمتی باشد، از فرمان شما با ارزشتر نیست. فرمان شما گوهری بسیار گرانبهاتر از این الماس است.
سلطان محمود نگاه سرزنشآمیز خود را به جمع وزیران دوخت. آنگاه با صدای بلند فریاد زد: جلّاد بیا و گردن این چاپلوسهای نافرمان را بزن! هیچکدامتان به اندازهی این غلام نمیفهمید.
طولی نکشید که جلاد با تبر ترسناکی وارد مجلس شد.
رنگ از روی همه وزیران پریده بود.
سلطان آنقدر عصبانی بود که هیچکس جرأت حرف زدن یا حتی معذرتخواهی نداشت. ولی در این هنگام ایاز جلو آمد و گفت: ای پادشاه! اینها قصد بدی نداشتند. شما هم این را خوب میدانید. پس خواهش میکنم که از ریختن خونشان چشم بپوشید.
سلطان محمود نفس عمیقی کشید و گفت: مگر میتوانم خواهش تو را رد کنم؟ آنگاه با دست خود با جلاد اشاره کرد از تالار بیرون برود. خود نیز از تخت برخاست و با ناراحتی مجلس را ترک کرد.
هتل زرافه بفرمایین
آن روز داشتم از کنار خیابان درازی رد میشدم که یک آگهی دیدم.
زرّافهای که بچّهاش را گم کرده بود، یک آگهی دراز داده بود تا بچّهاش را پیدا کند.
فکری کردم و دیدم من هم چند روزی میشود که مامانم را گم کردهام. من یک بچّهی
کوچولوی آدم هستم و ماما نم یک آدم بزرگ بود. حالا که من مامان ندارم و او هم بچّه
ندارد، پس من و زرّافه میتوانیم با هم خوشبخت باشیم. زودی شمارهی تلفن زرّافه
را برداشتم و از اوّلین باجهی تلفن زنگ زدم.
صدایی از آن طرف گفت:
«هتل زرّافه، بفرمایین!»
گفتم:
«سلام... میبخشین: میخواستم با خانم زرّافه حرف بزنم.»
-
کدام اتاق هستند؟
-
اتاقشان را نمیدانم... میخواهم با همان زرّافهای صحبت کنم که
دنبال بچّهاش میگردد!
-
بله بله... گوشی لطفا!
و این طوری شد که من به زرّافه گفتم دنبال یک مامان میگردم
و اگر راضی باشد، حاضرم بچّهاش بشوم.
زرّافه پرسید:
«فدّت چهقدره؟
»
گفتم:
«ته کلاس میشینم... قدّم بلنده!»
گفت:
«میتوانی خوب بدوی؟
»
گفتم:
«مثل باد میدوم!»
گفت:
«کی میتوانی بیای هتل ببینمت؟»
گفتم:
«همین الاّن!»
تا هتل زرّافه دویدم. خانم زرّافه خیلی مهربان بود. تا مرا دید، زبان زد و بعد
گفت پوستم بوی خوبی میدهد. او حاضر بود مادر من بشود.
گفتم:
حالا چی کار کنیم؟»
گفت:
«هیچی... فقط میماند شناس نامهات... باید فامیلیات را عوض کنیم
که تو بچّهی قانونی من بشوی.»
شناسنامهام را تحویل دادم و برایم یک شناسنامهی جدید نوشتند
شناسنامهی جدید یک برگ بزرگ بود که اسم و فامیل جدیدم را روی
آن سوراخ کرده بودند. خودم را برای مامان جدید لوس کردم و خواستم
سوارش بشوم. او هم از گردن تا دور چشمهایم را لیس زد و گفت من
دیگر بزرگ شدهام و باید با پاهای خودم راه بروم.
از ادارهی شناسنامه بیرون آمدیم و قرار شد برویم هتلی که مامانم
اتاق داشت. میخواستیم وسایلش را برداریم و با هم برویم سفر که
سر کوچه، یک بچّه زرّافه دیدیم. بچّه زرّافه داشت خودش را به دیوار
کوچه میمالید و گریهکنان راه میرفت.
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم مامانم دوید طرفش و داد زد:
«پسرم... پسرکم...
کجا بودی مامان؟ این همه دنبالت گشتم!»
او هم خودش را چسباند به مامان من و خودش را لوس کرد و هی
دماغش را مالید به شکم مامانم.
مامانم داشت گریه میکرد و هی بچّه زرّافه را لیس میزد. بعد یادش
رفت که من آنجا هستم و به پسرش گفت بیا با هم مسابقهی دو بدهیم
تا حالت کمی بهتر شود.
تا من بخواهم مامانم را صدا کنم، آنها دوتایی دویدند و هی از هم جلو زدند
و من هر چقدر خواستم به آنها برسم، نشد که نشد.
با قدمهای خیلی کوچولو راه میرفتم و به مورچههای روی زمین نگاه
میکردم و دلم برای خودم میسوخت. آن وقت
شترق
کسی زد
پشت گردنم و گردنم به جای دلم سوخت تا برگشتم حرفی بزنم، دیدم
زرّافه کوچولو با خنده میگوید:
«چهطوری داداش کوچیکه؟»
مامان جدیدم داشت از دور میآمد. آنها با هم یک دور زده بودند و برگشته
بودند پیش من. حالا من یک مامان جدید با یک داداش اضافه داشتم.
قصه كلاغ سفيد
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي
كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك
سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند.
بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.
يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي
شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛
اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به
سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود
و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي
سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي
هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از
حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست
و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد.
كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت
و مشكي چيزي يادش نيامد.
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
یكی بود ، یكی نبود . ماری بود و سوسماری .
آنها با هم دوست بودند صبح تا عصر توی بیابان می گشتند شب هم كه می شد توی یك سوراخ می خزیدند .
نزدیكی های آن ها موشی لانه داشت .
موشی با هوش كه همیشه می ترسید یك وقت خدا نكرده آن دو تا چشمانش به موش و بچه هایش بیفتد و كارشان زار شود .
موش می دانست كه مارها از خوردن موش لذت می برند .
در كنار آنها موجود خطرناك دیگری زندگی می كرد كه دشمن مار و سوسمار به حساب می آمد .
خار پشتی كه دلش برای یك مار و سوسمار خوشمزه ، لك زده بود .
از قضای روزگار یك روز خار پشت از جلوی لانه آنها عبور كرد
و صدای مار و سوسمار را شنید .
بسیار خوشحال شد و به فكر شكار آنها افتاد . با این فكر به لانه آنها حمله كرد و مار بیچاره و سوسمار بخت برگشته دشمن ر ا بالای سرشان دیدند و به سرعت به طرف صخره ها خزیدند . سوسمار كه تند تر از مار حركت می كرد شكاف سنگی را پیدا كرد و خودش را توی آن چپاند . مار هم به آن شكاف سنگ رسید و دوستش گفت : كمی جمع و جور شو تا من هم بیایم توی شكاف سنگ پنهان شوم . سوسمار گفت : شكاف سنگ باریك است و جایی برای تو نیست . مار گفت : چرا جا هست . اگر كمی خودت را جمع كنی برای من هم جا هست عجله كن الان خار پشت می آید و مرا می خورد . سوسمار گفت : پس زود باش فرار كن . اگر تو فرار كنی دنبال تو می آید و من از شرش خلاص می شوم . هر چه مار التماس كرد .
سوسمار گفت : هر كس باید به فكر خودش باشد حرفهای مار و سوسمار را موش هم می شنید موش كجا بود ؟ موش توی همان صخره لانه داشت . دلش برای مار سوخت و با خودش گفت : از جوانمردی به دور است كه به او كمك نكنم . با این فكر مار را صدا كرد و گفت : هر چند تو دشمن موش هستی اما اگر قول بدهی كه با من و بچه های من كاری نداشته باشی تو را در لانه ام پنهان می كنم . مار قول داد و به لانه موش خزید ، خار پشت هرچه گشت مار و سوسمار را پیدا نكرد و برگشت . سوسمار از سوراخ بیرون آمد و مار را صدا كرد و گفت : بیا بیرون . خطر تمام شد یكی از موش ها را خودت بخور و یكی را بنداز پایین من بخورم . مار گفت : برو دیگر هیچ دوستی و رفاقتی میان من و تو وجود ندارد . من می خواهم با موش دوست باشم . سوسمار خندید و گفت : ما هر دو خزنده ایم . موش بیگانه است .
مار گفت : تو بی وفایی . موش با وفا است . من هرگز به آنها آسیبی نخواهم رساند . دل موش آرام گرفت . از آن به بعد هر وقت بخواهند ارزش وفاداری را مثال بزنند می گویند ( بیگانه اگر وفا كند خویش من است ) . دوست کوچک من
چاقالو دوست کوچک من است.
او خیلی مهربان است.
من این اسم را برایش گذاشته ام. چون او با اینکه کوچولوست، خیلی چاق است.
وقتی دستم را روی سرش می کشم، گوشهایش را بالا می گیرد و هی تکان می دهد.
او نمی تواند حرف بزند، برای همین با گوشهایش از من تشکر می کند.
وقتی یک بار گوشش را تکان می دهد، یعنی یک تشکر از من می کند.
وقتی چند بار گوشش را تکان می دهد، یعنی خیلی خیلی تشکر می کند.
چاقالو کوچولو با من بازی هم می کند.
او چشمهایش را می بندد و من می دوم و پشت مادرم قایم می شوم.
آن وقت چاقالو کوچولو می گردد و آخرش هم پیدایم می کند.
اما هر وقت او خودش را قایم می کند، من نمی توانم راحت پیدایش کنم.
چون او می رود و گم می شود و دیگر یادش می رود که پیدا بشود.
در همانجا که گم می شود، خوابش می برد.
چاقالوی کوچولوی من، خیلی گم می شود. اما دوست خوبی است. فقط خیلی می خوابد و کمی تنبل است. خوب نیست که یک چاقالو کوچولو اینقدر بخوابد! وقتی می خوابد، یادش می رود که من دوستش هستم. هرچه تکانش می دهم که بیدار بشود، بیدار نمی شود، همه چیز یادش می رود.
گاهی وقتها تنهایی می رود توی کوچه، یک روز به چاقالو کوچولو گفتم: چاقالوی کوچولوی من، اگر همین طور هرجا دلت خواست بروی، من دیگر با تو دوست نمی شوم.
می دانید او چه کار کرد؟ به جای اینکه گوشهایش را چند بار تکان دهد و چند بار ازمن تشکر کند، با من قهر کرد. آخر او قهر کردن را هم خیلی خوب بلد است. او با من قهر کرد و رفت یه گوشه نشست، هرچه به او گفتم: بیا آشتی کنیم، قبول نکرد که هیچ تازه گفت: قهر قهر تا روز قیامت.
من از دستش خیلی عصبانی شدم، گرفتمش توی دستم و از پنجره پرتش کردم توی حیاط.
ولی دلم خیلی زود برایش سوخت. چون خیلی دردش گرفت. از کار خودم خیلی ناراحت شدم. آنقدر ناراحت شدم که گریه کردم. چاقالو کوچولو گردنش شکسته بود. دوست گردن شکسته ام را برداشتم و بردم و به مادرم نشان دادم.
مادرم اصلا ناراحت نشد. گریه هم نکرد. نمی دانم چرا گریه نکرد! تازه کمی هم خندید و گفت: دخترم اینکه دیگر گریه کردن ندارد! من سر این خرس کوچولوی قشنگ را دوباره به بدنش می دوزم، مثل روز اول می شود.
مادرم رفت نخ و سوزن آورد. بعد کله دوستم را به بدنش دوخت.
گردن چاقالو کوچولو درست شد. یواشکی چشمهایش را باز کرد. وقتی فهمید من گریه کرده ام، گوشهایش را چندبار تکان داد. انگار داشت می گفت: زهرا جان، گریه نکن! من حالم خیلی خوب است.
چاقالو کوچولو با من آشتی کرد و قول داد دیگر با من قهر نکند. من هم به او قول دادم که وقتی عصبانی می شوم، او را از پنجره توی حیاط پرت نکنم. راستی من به شما نگفتم که این دوست من اصلا کیست؟ دوست من یک خرس کوچولوی چاقالوست. دوست من از پارچه درست شده است. آن را دایی ام وقتی از سربازی برگشته بود، برای من سوغاتی آورده بود.
من دوستم را خیلی دوست دارم. خود کرده را تدبر نیست
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود.
یک روستایی یک خر و یک گاو داشت که آنها را با هم در طویله می بست خر را برای سواری نگاه می داشت اما گاو را به صحرا می برد و به خیش می بست و زمین شخم می زد و در وقت خرمن کوبی هم گاو را به چرخ خرمن کوبی می بست و به کار وا می داشت.
یک روز که گاو خیلی خسته بود وقتی به خانه آمد هی با خود حرف غرولند می کرد.
خر پرسید: « چرا ناراحتی و با خود حرف می زنی؟»
گاو گفت: « هیچی، شما خرها به درد دل ماها نمی رسید، ما خیلی بدبخت تریم.»
خر گفت: « این حرفها کدام است. تو بار می بری ما هم بار می بریم بهتر و بدتر ندارد و فرقی نمی کند.»
گاو گفت: « چرا، خیلی هم فرق دارد. خر را برای سواری و می خواهند ولی دیگر هیچ کاری با شما ندارند ولی ما باید زمین شخم بزنیم، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبی را بگردانیم، چرخ عصار را هم بچرخانیم، شیر هم بدهیم، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب می افتد. همین امروز اینقدر شخم زده ام که پهلوهایم از فشار گاو آهن درد می کند، نمی دانم چه گناهی کرده ام که اینطور گرفتار شده ام.»
خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. می خواهی یک کاری یادت بدهم که دیگر تو را به صحرا نبرند و از خیش زدن راحت بشوی؟»
گاو گفت: « نمی دانم، می گویند خرها خیلی نفهمند و می ترسم یک کار احمقانه ای یادم بدهی و به ضرر تمام شود.»
خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها که مردم می گویند خر نیستیم و برای همین است که ما را به خیش زنی و چرخ گردانی نمی برند. حالا تو یک دفعه نصیحت مرا امتحان کن ببین چه می شود. تا آنجا که من می دانم مردم کارهای سخت را به گردن گاوهای زورمند و سالم می گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکنی بیشتر ازت کار می کشند. به عقیده من باید خودت را به بیماری بزنی و آه و ناله کنی و از راه رفتن خود داری کنی، هیچ کس هم به زور نمی تواند از کسی کار بکشد.»
گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر می دارند و می زنند.»
خر گفت: « به عقیده من کمی کتک خوردن از بسیاری کارکردن بهتر است. اصلا پیش از راه رفتن باید جلوش را گرفت. صبح که می آیند تو را به صحرا ببرند باید یک پهلوروی زمین دراز بکشی و باع باع را سربدهی. چهار تا هم تر که بهت می زند و وقتی دیدند از جایت تکان نمی خوری ولت می کنند.»
گاو گفت: « راست می گویی، با همه نفهمی اینجا زا خوب فهمیدی.»
فردا صبح گاو یک پهلو روی زمین دراز کشید و شروع کرد به آه و ناله کردن. هر قدر هم مرد روستایی کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طویله بیرون رفت تا فکر دیگری بکند.
خر گفت: « نگفتم! دیدی چه کار خوبی یادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمی فهمند!»
چند دقیقه گذشت و مرد دهقان که گاو دیگری پیدا نکرده بود به طویله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بیرون برد. خر وقتی داشت بیرون می رفت به گاو گفت:« فراموش نکن که تو باید تا شب همین طور خودت را بیمار نشان بدهی وگرنه ممکن است وسط روز بیایند تو را به صحرا ببرند.»
گاو گفت: « از راهنمایی شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زیاد کند.» مرد روستایی آن روز خر را به جای گاو به صحرا برد و به خیش بست و تا شب زمین شخم زد.
خر با خودش فکر کرد: « آمدم برای گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستی که عجب خری هستم. یک کسی به من بگوید نانت نبود، آبت نبود، نصیحت کردنت چه بود.»
خر قدری کار می کرد و هر وقت به یاد گاو می افتاد و از کار خسته می شد از راهنمایی خود پشیمان می شد و با خود می گفت« عجب خری هستم من». نزدیک ظهر خیلی خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصیحت خودم عمل کنم. همان جا گرفت خوابید و عرعر خود را سرداد.
مرد دهقان رفت یک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، می بینی گاو مریض است تو هم حالا تنبلی می کنی؟ گاو را برای شیرش رعایت می کنم اما تو را با این چوب می کشم. نه شیرت به درد می خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را برای چه می خوری، اگر این یک روز هم کار نکنی نبودنت بهتر است.»
خر دید وضع خیلی خطرناک است بلند شد و اول کمی با ناراحتی و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هی با خود می گفت: « عجب خری هستم من، عجب کاری دست خودم دادم، باید بروم با یک حیله ای دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»
شب شد خر آمد به طویله و با اینکه نمی خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود این زیر لب همان طور که عادت کرده بود داشت می گفت: « عجب خری هستم، عجب خری هستم.»
گاو این را شنید و گفت: « نه خیر شما هیچ هم خر نیستی و مخصوصاً این کاری که امروز به من یاد دادی خیلی خوب بود.»
خر گفت: « تو همه چیز را نمی دانی و همین خوابیدن توی طویله را فهمیده ای، ولی امروز یک چیزی فهمیدم که به خاطر تو خیلی غصه خوردم.»
گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشی حالا می دانی که چقدر شخم زدن زمین مشکل است.»
خر گفت: « ولی برعکس، من رفتم و دیدم که کار مشکلی نیست، خیلی هم راحت بود، اما از یک موضوع دیگر غصه خوردم که می ترسم به تو بگویم ناراحت بشوی.»
گاو پرسید: « هان، چه موضوعی؟ بگو نترس من ناراحت نمی شوم.»
خر گفت: « هیچی، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفیقش می گفت که برای کار صحرا خر خیلی بهتر است. گاو هم بیمار است و می ترسم از دست برود، می خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولی باور کن من خیر تو را می خواستم و قصد بدی نداشتم که گفتم استراحت کنی. من نمی دانستم که او به فکر قصاب می افتد، حالا هم اگر صلاح می دانی چند روز استراحت کن.» گاو ترسید و گفت: « نه خیر، همین یک روز بس است، من می دانستم که راهنمایی خر به درد گاو نمی خورد. فردا می روم کارم را می کنم.» خر نفس راحتی کشید و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خیلی خوب است، خیش و چرخ خرمن کوبی هم خیلی عالی است.»
گاو گفت: « من خودم می دانستم، تو مرا فریب دادی، من می دانستم که صحرا و خیش و گاو خیلی بهتر از قصاب است.»
خر گفت: « حالا بیا و خوبی کن! من می دانستم که شما گاوها قدر خوبی را نمی دانید.»
فردا صبح مرد روستایی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: یک خیش هم تو بردار و با این خر کار کن. یک تکه چوب هم دستت بگیر تا به فکر تنبلی نیفتد.»
خر دانا
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این
بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان
می سپارند و می روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
گرگ درنده همینکه خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار
می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود.» نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما
نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او نزدیک شد خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟» خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسید:«خواهش؟ چه خواهشی؟»
خر گفت:«ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را
نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.»
خر گفت:«صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و
می بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:«عجب خری هستی!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:«ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت:«هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»
سیاره ی سرد
هزاران مایل دور از زمین، آنطرف دنیا سیاره كوچكی بنام فلیپتون قرار داشت. این سیاره خیلی تاریك و سرد بود،بخاطر اینكه خیلی از خورشید دور بود و یك سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود
.
در این سیاره موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می كردند آنها برای اینكه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ قوه استفاده می كردند
.
یك روز اتفاق عجیبی افتاد. یكی از این موجودات عجیب كه اسمش نیلا بود، باطری چراغ قوه اش را برعكس درون چراغ قوه گذاشت.
ناگهان نور خیره كننده ای تابید و به آسمان رفت ، از كنار خورشید گذشت و به سیاره ی زمین برخورد كرد.
آن نور در روی سیاره ی زمین به یك پسر بنام بیلی و سگش برخورد كرد. نیلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش كرد ولی آن دو موجود زمینی بوسیله نور به بالا یعنی سیاره ی فلیپتون كشیده شدند. آنها در فضا به پرواز در آمدند و روی سیاره ی فلیپتون فرود آمدند.
بیلی سلام گفت و نیلا هم دستش را تكان داد.
بیلی گفت: وای، اینجا همه چیز از بستنی درست شده شده است.
سگ بیلی هم پاهایش را كه به بستنی آغشته شده بود ، لیس می زد.
نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ كس اینجا بستنی نمی خورد چون هوا خیلی سرد است.
نیلا خیلی غمگین به نظر می رسید. او پرسید: آیا شما می توانید به ما كمك كنید، ما به نور خورشید احتیاج داریم تا گیاهان در سیاره ما رشد كنند؟
بیلی گفت: من یك فكری دارم. آیا می توانی ما را به خانه امان برگردانی؟
نیلا گفت: یك دقیقه صبر كن. سپس او باطریهای چراغش را برعكس قرار داد. زووووووووووم.
بیلی و سگش به كره زمین برگشتند
بیلی به حمام رفت و آینه را برداشت. او به حیاط آمد و آینه را طوری قرار داد كه اشعه خورشید كه به آینه می خورد اشعه هایش به سیاره فلیپتون برگردد
با این فكر بیلی، سیاره فلیپتون دیگر سرد نبود. هر روز سگ بیلی آینه را در زیر نور خورشید قرار می داد تا نور و گرمای كافی به سیاره كوچك برسد.
حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند
.
گربه ی تنها
در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .
یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد
خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
[b][i]از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 456]
-
گوناگون
پربازدیدترینها