واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: کسی به تو لبخند نمیزند، علت را در لبان فرو بسته خود جستوجو کن . اگر میبینی کسی به تو لبخند نمیزند، علت را در لبان فروبسته خود جستوجو کن. من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچگاه به خاطر دروغهایم مرا تنبیه نکرد. میتوانسته، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد! هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم. وعدههایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشمها و گوشهایم را بستم تا خدا را نبینم و صدایش را نشنوم. من از خـــدا گریختم بیخبر از آنکه او با من و در من بود! میخواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم میخواست بسازم نه آنگونه که خدا میخواهد. به همین دلیل اغلب ساختههایم ویران شد و زیر خروارها بلا و مصیبت ماندم. از همه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و یاریم نکرد. با شرمندگی فریاد زدم: خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانههای زندگیام را آباد کنی با تو پیمان میبندم هرچه بگویی همان را انجام دهم! اگر مرا باور کنی خودت را باور کردی. اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق میشود در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرفهایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمیدانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. ـ گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت و لطف بیحد تو را جبران کنم؟ ـ گفت: هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم. ـ گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بیآنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه از او میخواستم فراهم میشد. اما از درون خوشحال نبودم! مناجات نمیشد هم عاشق خدا شوم و هم به نظرات او بیتوجه! با آنچه او میگفت من به آرزوهای بزرگی که داشتم نمیرسیدم. پس او را فراموش کردم تا راحتتر به آن چیزهایی که میخواهم برسم! برای ساختن کاخ رویاییم از رهگذران کمک میخواستم. آنان که خدا را میفهمیدند سری از تاسف تکان میدادند و رد میشدند و آنها که جز سنگهای طــلایی قصـــرم چیزی نمیدیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهرهای ببرند که همانها در آخر کار از پشت خنجرها زدند و رفتند! همانگونه از من گریختند که من از صدای خدا و وجدانم! ناامید از همه جا دوباره خدا را خواندم. کنارم حاضر بود! ـ گفتم: دیدی با من چه کردند؟ آنان را به جزای اعمالشان برسان ... ـ گفت: تو خودت آنها را به زندگیت فراخواندی! از کسانی کمک خواستی که محتاجتر از هر کسی به کمک بودند. ـ گفتم: مرا عفو کن. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم. اگر دستم بگیری و بلندم کنی هرچه بگویی همان کنم. بازهم خدا تنها کسی بود که حرفها و سوگندهایم را باور کرد. نمیدانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره روی پای خود ایستادهام. ـ گفتم: خدایا چه کنم؟ ـ گفت: هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان که همیشه در کنارت هستم. ـ گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم؟ ـ گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور کردی. اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق میشود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جستوجوی آنی، میرسی و دیگر نیازی نیست که خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی! دیگر چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی و به خاطرآن از من روی گردانی. وقتی مرا باور کردی حرفها و وعدههایم را باور خواهی کرد! وقتی عاشقم شدی و باورم کردی به آنچه میگویم عمل میکنی، زیرا درستی آنها را باور داری و سعادت خود را در آنها میبینی! خبرگزاری ایسنا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 254]