واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
سایت گروه مجلات همشهری-سرنخ شماره 79-فاطمه شیری: برای اینکه همصحبت تامانگل الهی بشوید، باید بعد از همدان 150 کیلومتر را پشت سر بگذارید تا به روستای کوچک و زیبای یارمجه باغ برسید. به فارسی یعنی نصفه باغ! شاید اینجا بهشت کوچکی باشد که اهالیاش در صلح و صفا زندگی میکنند و سادگی، تنها افتخار بزرگ آنهاست. اینجا در واقع همان جایی است که تامان گل در یکی از خانههای کاهگلیاش زندگی میکند.همه او را میشناسند. کافی است بگویید زنی که مثل مردها زندگی میکند، تا هزار و یک انگشت به سمت خانه این پیرزن نشانه برود. تامان گل در خانهای کوچک زندگی میکند که در بدو ورودتان به راحتی میتوانید بوی نای خاک خیس خورده حیاط و کاهگل داخل آغل را به راحتی در آن احساس کنید. اینجا 15 کیلومتر از جاده اصلی فاصله دارد و خانههای خشتی روستا در منطقهای کوهستانی قرار گرفته. کوبه در چوبی را که به صدا در بیاورید مردی با کت و شلوار نخ نما و مندرس در حالی که یک کلاه نمدی به سر گذاشته، در چهارچوب در ظاهر میشود. به زبان ترکی خوشآمدی میگوید و ما را به خانهاش دعوت میکند. اینجا خانه پدری پیرزن است؛ محلی که او در آن سالها نقش پسر را برای والدینش بازی کرد و برای تمام عمرش مردانه لباس پوشید و از همه حقوق زنانهاش چشمپوشی کرد تا پدر، آرزو به دل سر به زمین نگذارد و در خانهاش به مدد تامانگل باز بماند. لباسهای مردانه سایز بزرگ«پدرش مالک وکدخدای ده بود. پولش از پارو بالا میرفت اما وقتی که به رحمت خدا رفت، اتفاقاتی پیشآمد که فقط این خانه برایش ماند. حالا او با نوه و عروس یکی از خواهرهایش زندگی میکند.» این حرفها را مشهدی محمد برایمان میگوید، همسایه تامان گل. او این زن را از کودکی به خاطر دارد. خودش زیاد اهل حرف زدن نیست و از پرسش و پاسخهای زیاد به تنگ میآید، به همین خاطر مشهدی محمد از پیرزن برایمان میگوید: «پدرش از او خواست مثل مردها بشود. هفت تا خواهر بودند و یک برادر. برادرش عمرش به یک بهار نرسید که به رحمت خدا رفت. دخترها هم یکی یکی پا گذاشتند در خانه بخت. سر آخر همین تامان گل ماند برای پدر و مادرش.» آن زمان دخترجوان 15 سالش میشد که پدر از او خواست تیپهای مردانه بزند. دخترک برای اینکه دل پدر نشکند، شلوار به پا کرد و بلوزهای بزرگتر از سایزش پوشید و برای اینکه موهایش دیده نشود، آنها را کوتاه و زیر کلاهی نمدی پنهان کرد. به اینجای حرفها که میرسیم خودش آهی میکشد و به زبان ترکی غلیظی درد و دل میکند؛ «پدرم بعد از مادرم رفت. همیشه به من میگفت در خانهمان را باز نگه دار. نگذار قدم اهالی و مهمان از خانه ما بریده شود.» خواستگاری از زنی که مرد شددر همان ماههای اول بود که خواستگاران یکی پس از دیگری پاشنه در خانه الهیها را از جا کندند؛ اما همه آنها با گرفتن جواب نه، دست رد به سینهشان میخورد؛ «بعد از یکی، دو ماه پدر تامان گل خانم از تقاضایش پشیمان میشود و از دخترش میخواهد به مشهد برود و بعد از بازگشت، لباس دخترانه بپوشد و پشت پا به بختش نزند اما این بار خود تامان گل قبول نمیکند و میخواهد که تا همیشه مثل پسرها زندگی کرده و از پدر و مادرش نگهداری کند.» این حرفها را عروس نوه خواهری تامان گل میزند.او پنج سال است که هم اتاقی پیرزن شده و در روزهایی که شوهرش برای کسب و کار به شهر میرود، خوشحال است که تامان گل را در کنار خود دارد. آنها صبحها باغچه بیل میزنند، سبزی میکارند، آغل را نظافت میکنند، به حیوانات زبان بسته یونجه میدهند و بعد از فارغ شدن از کار روزانه، در این روزهای سرد زمستانی به زیر کرسی پناه میبرند. «همه اهالی تامان گل را دوست دارند. با اینکه مثل مردها تیپ میزند اما محجوب است و با کسی کاری ندارد. همیشه هر وقت با پیرزن تنها میشوم خیلی از گذشتهاش میپرسم اما خجالتی است. لام تا کام حرف نمیزند. خیلی به او میگویم ازدواج کن و خودت را از تنهایی دربیاور اما هر بار میگوید: دیگر از من گذشته. ازدواج را میخواهم چه کار؟از این شوخیها خوشش نمیآید.» عروس خانم با شیطنت خاصی این حرفها را میگوید. او خاطرات زیادی از پیرزن ندارد اما شوهرش احمد آقا، خاطره مشترکی را که با پیرزن داشته برایمان تعریف میکند. حاج آقا یا حاج خانم؟تامان گل در 38-37 سالگی پدرش فوت میکند و قبل از او هم مادرش را از دست میدهد. مادرش یک روز به شدت زمین میخورد و دست و پاهایش میشکند. از همان زمان به بعد زمینگیر میشود؛ یعنی چیزی حدود پنج سال تمام و در این مدت همه کارهای او را تامان گل انجام میدهد اما با همه پرستاریهای فداکارانه دختر جوان مادر عمرش به دنیا نیست و برای همیشه دخترش را تنها میگذارد. بعد از مادرتنها دل خوشیاش به پدرش بود که او هم بعد از مدتی به رحمت خدا رفت؛ «پدر تامان گل قبل از مرگش از دختر خود میخواهد که دیگر لباس مردانه به تن نکند اما دختر با سماجت به پدرش میگوید که این کار را نمیکند و بعد از او از خانه و زندگیشان مراقبت میکند و اجازه نمیدهد که در خانهشان به روی مهمانان بسته شود.» احمد بیژنی محب، این حرفها را میزند، نوه خواهری تامان گل. احمد کوچک بود که پدرش وقتی میبیند که تامان گل بیکس و کار شده، پسرش را به خانه او میفرستد تا تنها نماند؛ «من از همان بچگی بیشتر با تامان گل زندگی کردم تا با خانوادهام. یکبار وقتی او حسابی مریض شده بود، بردمش به بیمارستانی در همدان. همه پرستارها تصور میکردند که او مرد است و اجازه نمیدانند که در بخش خانمها بستریاش کنیم. خیلی ناراحت شده بودم. آنها میخندیدند و حرف مرا باور نداشتند. تا اینکه یکی از دکترها وقتی ماجرای زندگی او را از زبان من شنید، حرفم را باور کرد و او را در بخش زنان بستری کرد.» البته این تنها مشکل پیرزن نیست؛ احمدآقا شاهد است که وقتی چندبار پیرزن به بانک رفتهچون، شناسنامهاش مونث است اما ظاهر مردانهای دارد باعث تعجب کارمندان بانک شده است؛ «دوستانم چندباری به خانه ما آمدند و هر بار وقتی چشمشان به خاله میافتاد، به او میگفتند حاج آقا! تا اینکه من یکبار گفتم او خاله من است و دوستانم از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورند چرا که تصور میکردند او مرد است نه زن.» جذبه زنانه در لباس مردانهتا زمانی که تامان گل الهی بچه بود پدرش از بازار لباسهای پسرانه برایش میخرید؛ اما وقتی که بزرگ شد خودش به تنهایی به بازار میرفت و برای خودش لباس میخرید. احمد آقا میگوید: «هیچ وقت لباس زنانه به دست نگرفته. تا زمانی که حمام در خانهمان نداشتیم، پیرزن به حمام عمومی میرفت اما جلوی در راهش نمیدادند چون میگفتند او مرد است.» او اوایل - یعنی قبل از اینکه پدرش فوت کند- موهایش را میبافت و از گوشه کلاه به روی شانهاش میانداخت؛ اما پدرش دیگر به او اجازه این کار را نداد و به او گفت که موهایش را کوتاه کند. حالا به راحتی میشود موی سفید پیرزن را از گوشههای کلاهپشمیاش دید. او دو دست لباس بیشتر ندارد که آنها هم کهنه شدهاند و دیگر به درد نمیخورند.او تا پیش از این وضع مالی خوبی داشت اما پس از مرگ پدرش اتفاقاتی رخ داد که مالومنالش را از دست داد. او حالا به همراه احمد آقا و عروس خانم زندگی میکند و خودش را با پنج گوسفندی که دارد سرگرم کرده. او اوایل که سر حالتر بود و پدرش هم بالای سرش بود، برای خودش برو و بیایی داشت؛ «پدرم کدخدا بود. پسران ده برای من و پدرم کار میکردند. آنقدر پدرم جدی بود که هیچ کس به خودش اجازه نمیداد که به من بگوید بالای چشمم ابروست.» به همین خاطر حالا که سالها از مرگ پدرش میگذرد، مردان ده همچنان از او و جدیتی که در چهره و رفتارش دارد حساب میبرند و اگر ببینند بار سنگینی را بر میدارد، به سرعت به کمکش میآیند. اما تامان گل خانم به خاطر کهولت سن و بیماری کمردرد دیگر کمتر در روستا ظاهر میشود و اگر هم داخل روستا برود، بیشتر در جمعهای مردانه مینشیند و درباره وضع و اوضاع روستا مردانه نظر میدهد و با مردان روستا همفکری میکند. در واقع به ندرت اتفاق افتاده که او همکلام زنها بشود. حتی به قول اطرافیانش او در مجالس و مراسمها هم به جمع مردانه میرود و کاری با قسمت زنانه مجلس ندارد.» اگرچه مردانه زندگیکردن، دردسرهای زیادی برای تامانگل داشته است اما او پشیمان نیست چراکه میگوید از اینکه مثل مردها زندگیمیکند ناراحت نیست هرچند که باعث شده نتواند ازدواج کند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 445]