واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: باشنیدن صدای پرطنین مأمور زندان كه از پشت بلندگو نام یكی از زندانیان را می خواند همه زندانی ها به خود آمدند. «زندانی رسول . ش فوراًَ به سالن ملاقات.» زندانی... رسول كنار شیر آب در حال وضو گرفتن بود. آنقدر غرق در افكارش بود كه انگار صدایی نمی شنید. وقتی برای دومین بار نامش از پشت بلندگوها شنیده شد هم سلولی اش كه كنار او ایستاده بود با آرنج ضربه محكمی به پهلویش زد و گفت: رسول مگه نمی شنوی تو را صدا می كنند. ملاقاتی داری.» رسول نیم نگاهی به او انداخت و گفت: نه بابا حتماً اشتباه شنیدی. امروز كه روز ملاقات نیست! تازه من كه دیگه كارم تمومه، فقط باید منتظر ملاقات جناب عزائیل باشم.در كشاكش همین گفت وگو برای سومین بار نام رسول در محوطه زندان پیچید. تعجب كرد یعنی چه كسی به ملاقات او آمده است؟ اضطراب و دلهره سراپای وجودش را فرا گرفت. برای لحظه ای با خود گفت: شاید آمده اند تاریخ و روز اعدام را اعلام كنند. می دانست دیر یا زود بالاخره این اتفاق می افتد. همین چند روز قبل بود كه خبر تأیید حكم اعدامش را به او دادند. حتماً حالا هم آمده اند بگویند اگر وصیت یا خواسته ای دارد بگوید.با همین افكار آشفته و دلی لرزان به طرف سالن ملاقات راه افتاد. اما انگار قدم هایش سنگین شده بود. پاهایش توان رفتن نداشت. خدایا این چه حالت غریبی است. چقدر سست شده ام. زیر لب زمزمه كرد: خدایا كمكم كن. می دانم گناهكارم. می دانم خطایم نابخشودنی است اما تو بزرگی، كریمی، رحیمی خودت كمكم كن. خدایا تو را به همین شب های قدر تو را به جان علی مرتضی كمكم كن. رسول همیشه از یادآوری آن روز سیاه و نكبت بار گریزان بود. اما حالا تصاویر آن روز شوم بی اختیار همچون فیلمی از مقابل دیدگانش می گذشت.روز ۲۱ فروردین بود. با چند تا از دوستانش به باشگاه سواركاری عباس آباد كرج رفته بودند. همه ماجرا بر سر یك گردنبند طلا رخ داد. رسول با خودش فكر كرد اگر می دانستم این گردنبند لعنتی بهترین دوستم را از من می گیرد هیچ وقت سراغش نمی رفتم. اصلاً به جهنم كه حمید گردنبندم را پس نمی داد. به جهنم كه می خواست آن را بالا بكشد و دیگر آن را پس ندهد. اگر می دانستم به خاطر پس گرفتن گردنبندم دوست عزیزم، قربانی می شود به خدا قسم صد تا از آن گردنبندها را فدای یك تار مویش می كردم.حالااین فكر وخیال ها چه فایده ای دارد. هزار بار این حرف هارا گفته ام. هزار بار عجز و ناله كرده ام اما پدر و مادر مقتول به این حرف ها توجهی ندارند. البته حق هم دارند. جگرگوشه شان را از دست داده اند. یعنی من پسرشان را از آنها گرفته ام. تازه یك ماه بود كه از سربازی برگشته بود و می خواستند به خاطر پایان سربازی اش جشن بگیرند اما چه جشنی، من تمام شادی آنها را به عزا تبدیل كردم. حق دارند كه قصاص مرا بخواهند. كم كم داشت به سالن ملاقات نزدیك می شد. هنوز هم نمی دانست چه كسی به ملاقاتش آمده است. در كه باز شد زن و مردی را دید كه پشت به او نشسته اند. با شنیدن صدای بسته شدن در زن و مرد ملاقات كننده به طرف او برگشتند. نفس رسول با دیدن آن دو در سینه حبس شد. رنگ از صورتش پرید. قلبش داشت از سینه بیرون می زد. اینها كه اولیای دم هستند، برای چه به ملاقاتم آمده اند. با صدایی ناموزون و گنگ، توأم با ترس و دلهره سلام داد. اما زن با لبخندی برلب و با صدایی رسا گفت: علیك سلام پسرم. رسول تعجب كرد كه مادر مقتول چگونه صدای سلام او را شنیده؟ همان موقع نیز مرد از جا بلند شد و دست رسول را گرفت و او را روی صندلی نشاند و گفت: حتماً تعجب كردی كه چرا ما به دیدنت آمدیم؟ می خواهیم خبر خوبی بهت بدهیم. پسر جوان هاج و واج چشم به دهان مرد دوخته بود. در انتظار شنیدن خبر خوب در حال جان دادن بود.این بار زن دهان باز كرد و گفت: با این كه جگرگوشه ما را گرفتی و تا آخر عمر داغدارمان كردی اما به دلایل مختلف تو را بخشیدیم. نمی خواهیم قصاص شوی! رسول كه تا این لحظه همچون سنگی بی جان روی صندلی نشسته بود ناگهان تكانی خورد و بدنش به رعشه افتاد. انگار شوك بزرگی به او واردشده بود با كمك مأمور زندان او را از اتاق بیرون بردند و روی تخت خواباندند. چند لحظه بعد كه لرزش اندامش تمام شد، یكباره به گریه افتاد. با صدای بلند هق هق می زد. در میان گریه هایش كلمات نامفهومی بر زبان می آورد، خدایا باورم نمی شه خدایا با من چه كردی؟ چقدر بزرگی دیشب توی خواب به من گفتی كه نجاتم می دی اما باورم نشد. خدایا منو ببخش. بازهم به تو شك كردم. منو ببخش و... دقایقی بعد یكی از مسئولان زندان نامه اعلام گذشت پدر و مادر مقتول از اقدام قاتل پسرشان را از آنها گرفت. وقتی نامه را خواند متوجه شد كه این زن و مرد با گذشت، بدون هیچ شرطی از قصاص قاتل پسرشان گذشت كرده اند. به آنها تبریك گفت و سپس رو به رسول كرد و گفت: می دانی كه از مرگ حتمی نجات یافتی؟ رسول كه گریه امانش را بریده بود گفت: ۲ شب پیش تا نیمه های شب با خدا راز و نیاز كردم، توبه كردم و ازاوخواستم مرا ببخشد. نه برای این كه از مرگ نجاتم دهد بلكه از او خواستم تا روحم را پاك كند و به من آرامش دهد. می دانستم مجازات ریختن خون یك انسان جز مرگ نخواهدبود. بنابراین از خدا خواستم تا در دل پدر و مادر رسول بیندازد كه حلالم كنند. نمی خواستم بعد از مرگ لعنت و نفرین دنبالم باشد. آن شب خیلی با خدا راز و نیاز كردم. حال عجیبی داشتم. سحرگاه باچنان آرامش و سبكبالی به خواب رفتم كه در تمام این ۲۶ سال زندگیم چنان راحتی و آرامش را تجربه نكرده بودم. آن شب خوابی دیدم كه هنوز از دیدن چنین خوابی شوكه هستم و نمی توانم آن را برای كسی بیان كنم.فقط همین قدر بگویم كه آن شب در خواب به من نوید آزادی دادند. مژده زندگی دوباره. صبح كه از خواب بلند شدم هنوز از شیرینی دیدن آن خواب سرمست بودم برای خودم آن خواب را این گونه تعبیر كردم كه حتماً بزودی اعدام خواهم شد اما خوشحال بودم از این كه خداوند حتماً مرا بخشیده است. حالا با شنیدن خبر رضایت خانواده دوستم رسول، معنی آن خواب را درك می كنم. خدایا شكرت، خدایا شكرت. مادر رسول -مقتول- كه برای اعلام رضایت به شعبه اجرای احكام دادسرای جنایی تهران رفته بود به قاضی جابری گفت: در این شب ها و روزهای ماه مبارك رمضان حس عجیبی داشتم تا قبل از این ماه حتی فكر این كه بخواهم قاتل پسرم را ببخشم به ذهنم هم نمی رسید. پسرم جوان بود. من هم برای اعدام قاتلش لحظه شماری می كردم. هزاران امید و آرزو برایش داشتم ولی خیلی راحت و ارزان او را از دست دادیم. حاصل عمر و زندگی مان را به یك باره از ما گرفتند و تا ابد داغدارمان كردند. اما از چند روز قبل انگار كسی این حرف را در درونم دائم تكرار می كرد كه رسول - قاتل- را ببخش. اگر می خواهی آرامش داشته باشی قاتل پسرت را ببخش. ماه مبارك رمضان ماه خداست. بنابراین تصمیم گرفتم به احترام این ماه از خون پسرم بگذرم. ما حتی از خانواده او دیه هم نخواستیم چون نمی خواهم بر سر خون پسرم معامله كنم. چرا كه در این ماه با خدا معامله كردم. چون می دانم سود معامله با خداوند بسیار باارزش تر از پول های دنیوی است. فرناز قلعه دار یادداشت: روزنامه ايران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 134]