واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: نگاهي انتقادي به گفتمانهاي سنت و مدرنيته در دوره قاجار و پهلوي طرد سنت به بهانه تجدد
جام جم آنلاين: ازجمله مسائلي كه از دوره قاجار به بعد، بتدريج در ميان سياسيون و نخبگان ايران مطرح شد، مواجهه با تمدن مدرن غرب بود. اين مواجهه چگونه بايد شكل ميگرفت؟
پيشرفت محسوس غرب مدرن در عرصههاي مختلف علمي و مدل سياسي دموكراسي غربي كه بر نقش مردم در سياست تاكيد داشت، انگيزههاي بسياري را براي تغيير در نگرش به سياست و مردم را ايجاد كرد، اما از سوي ديگر، دنياگرايي و سكولاريسم غربي براي توده مردم و روحانيون ايران قابل قبول نبود. در اين مقاله، به طور خلاصه تحولاتي كه در دوران قاجار و پهلوي تحت تاثير اين مواجهه صورت گرفت، مرور ميشود.
كشور ايران در سدههاي شانزدهم و هفدهم با شدت گرفتن رقابت استعماري بريتانيا، هلند و پرتقال به منظور تسلط بر خليجفارس، در كانون توجه قدرتهاي اروپايي قرار گرفت. نخست پيامدهاي ناگوار 2 شكست پياپي ايران در جنگ با روسيه تزاري در دوران حكومت فتحعليشاه طي سالهاي 28 - 1218 و 43 - 1241 ه .ق و به دنبال آن، نبرد ايران و بريتانيا كه در دوران سلطنت نوه وي، محمدشاه قاجار در 1273 ه .ق صورت گرفت و به جدايي هرات از ايران انجاميد، در كنار زوال فرهنگي و اقتصادي اين كشور در قرن نوزدهم، بحراني را در جامعه ايراني پديد آورده بود كه طيف نوانديش هيات حاكمه را به بررسي علل عقبماندگي اين كشور وا داشت. از اين رو اين طيف به آنچه در دنياي غرب ميگذشت روي آوردند؛ اما به دليل تامل نكردن در مباني و مبادي فلسفي توسعه در غرب، آنان را در رويكرد به غرب به سوي مدرنيزاسيون هدايت كرد. اين مرحله اول نوسازي در ايران با اصلاحات عباسميرزا آغاز شد و صدارت اميركبير را در برداشت و با عزل سپهسالار پايان يافت. در اين دوره، بيش از آن كه تحولات فكري را شاهد باشيم، نوعي الگوبرداري از اصلاحات ديگر كشورها بويژه عثماني را شاهديم. از نيمه دوم سلطنت ناصرالدينشاه، مرحله دوم نوسازي در ايران تا نهضت مشروطيت ادامه مييابد.
برخي ديگر از نوانديشان عصر قاجار چون آخوندزاده، ميرزا آقاخان كرماني، ميرزا ملكم خان، عبدالرحيم طالبوف از منتقدان به روند نوسازي و اصلاحات از سوي هيات حاكمه دربار قاجار بودند و مدرنيزاسيون را فقط در چارچوب مدرنيسم قابل اجرا ميدانستند و از ضرورت پذيرش تمدن اروپايي سخن ميگفتند و غرب را همواره يك فرهنگ مرجع ميديدند كه به ايران اعتبار جهاني ميدهد. اين دو رويكرد اين دو گروه نوانديش به غرب بهرغم اين كه موجبات آشنايي ايرانيان عصر قاجار را با دوره جديد فراهم كرد، نتوانست در تحول ساختارهاي علمي، سياسي، اجتماعي ايران نقش مهمي را ايفا كند و اين به دليل آشنا نبودن نوانديشان عصر قاجار با مباني و مبادي فلسفي علوم نوين بود.
پهلوي اول
عصر پهلوي اول مقارن است با سلطه بلامنازع رضا شاه در صحنه سياسي ايران، عصري كه تا سقوط او به دست نيروهاي متفقين در شهريور 1320 ه .ش ادامه دارد. رضاشاه و نخبگان پيرامون او برداشتي از نوسازي داشتند كه مقتضي اصلاحات و نوسازي در راستاي سلوك و رفتار تجددمآبانه و تغيير در ظواهر و دستيابي به دستاوردهاي تمدن مادي و فني غرب بود تا نفي استبداد و خودكامگي و به رسميت شناختن حقوق مردم و بيتوجهي به بنيانهاي فكري مدرنيزاسيون. در واقع مدرنيزاسيون آمرانه رضاشاه مجال هيچ گونه انتقادي را به احدي نميداد. اصلاحات و نوسازي فرهنگي رضاشاه بر 3 اصل بنا شده بود: ناسيوناليسم باستانگرا، تجددگرايي و مذهبزدايي. نظام سياسي پهلوي اول به منظور حذف مذهب شيعه به دليل ماهيت ستيزهجويانه خود با استعمار و استبداد از هويت ايراني براي رهايي از بحران هويت و ايجاد هويت ملي جديد به اقتباس از غرب، نوعي از ناسيوناليسم باستانگرايانه را ايدئولوژي خود قرار داد. دولت جديد رضاشاه در پهلوي اول و محمدرضا شاه در پهلوي دوم، اقتدارگرا و مبلغ سنتهاي باستاني ايرانيان بودند.
پهلوي اول تنها راه رسيدن به تمدن غرب را دوري از سنتها و فرهنگ ديني حاكم بر جامعه ايراني ميدانست و با تاثير پذيري از تحولاتي كه آتاتورك در تركيه ايجاد كرده بود، عزم خود را براي ساختن ايران جديد شيفتگي به غرب دانست، تا جايي كه تقيزاده بيان ميداشت در ساختن ايران بدون كمترين ترديد يا سوءظن در جستجوي تمدن و پيشرفت اروپايي هستيم و بايد در مجموع تسليم بيقيد و شرط تمدن غربي باشيم.
از سالهاي آغازين حكومت رضاشاه تا سالهاي 1314 - 1312 ه .ش، روشنفكران ايران از مدرنيته فاصله ميگيرند و به مدرنيزاسيون روي ميآورند. در اين دوره، روشنفكران به دلايلي چون ناكامي در دستيابي به اهداف نهضت مشروطيت و فضاي هرج و مرج و براساس سنت ريشهدار قهرمانخواهي به رضاشاه گرايش پيدا ميكنند تا جايي كه علي دشتي رضاشاه را پدر ملت لقب ميدهد و در اين مقطع تاريخي است كه روشنفكران در ايران به ايدئولوژي تجددگراي ناسيوناليسم مذهبگريز رضاشاهي درميآيند و در واقع حاصل چالش ميان سنت و مدرنيته در نهضت مشروطه و خروج از سنت توسط اين روشنفكران به چنين ايدئولوژي منتهي ميشود. روشنفكران اين دوره كه شامل روشنفكران سكولار غربگرا و متجدد، روشنفكران ناسيوناليست تجددگرا و روشنفكران چپگراي وطني ميشوند، همگي خواهان مدرنيزاسيون بودند. پس از سال 1314 تا 1320 ه. ق روشنفكران ايران به دليل سرخوردگي از اصلاحات آمرانه رضاشاه بتدريج از اطراف وي پراكنده ميشوند و كساني كه از دست او سالم گريخته بودند، تقريبا در انزوا و گوشهگيري، عزلت اختيار ميكنند. (1) دولت تجددگراي او كه خود را منادي آزادي زنان ميدانست، نتوانست نهضت مستقل زنان ايران را تحمل كند و سرانجام دستور انحلال آن را صادر كرد. (2)
كمكم كار به جايي رسيد كه همانند بسياري از شاهان گذشته ايران، رضا شاه خود را همرديف خدا ميدانست و سياست آموزش او بر خدا، شاه، ميهن تاكيد ميورزيد. (3) در اين روند بود كه مدعي ديروز اصلاح به مستبد امروز بدل شده بود و تقريبا تمام روشنفكران ديروز كه از او حمايت ميكردند، از گرداگرد او پراكنده شدند و ديگر از استبداد عادلانه مترقي سخن نگفتند. (4)
روشنفكران ايران پس از سال 1314 تا 1320 ه .ش كه نخست با شوقي وصفناپذير از تجدد آمرانه او پشتيباني ميكردند، با سرخوردگي هر چه تمامتر از اقدامات مستبدانه او براي سرنگوني او لحظهشماري ميكردند. روشنفكران لائيك غربگرا، روشنفكران تجددخواه چپگرا و روشنفكران ناسيوناليست نوخواه، همگي از تجدد آمرانه رضاشاهي نااميد شدند. با پايان يافتن حكومت رضاشاه در سال 1320 ه .ش، روشنفكران ايراني پس از پشتسر نهادن تجارب سخت، توجه خود را به سمت جنبههاي دموكراتيك و انتقادي تجدد معطوف كردند.
پهلوي دوم
نخبگان حكومت پهلوي دوم، مدرنيزاسيون آمرانه و با شتاب فراواني را در تمامي حوزهها به غير از حوزه سياست جاري كردند و همين خود باعث عميقتر شدن بحران در اين دوره شد تاجايي كه زمينههاي بحران مشروطيت را به دنبال آورد. در واقع در پهلوي دوم با تفسيري سلطاني و اقتداگرايانه در حوزه سياست به گسترش مدرنيزاسيون همت گماشتند و براي مشروعيت كه از دستاوردهاي عصر مدرنيته است، اهميتي قائل نشدند. بدينسان در دولت پهلوي دوم براي ايجاد هويت ملي ما شاهد آميزهاي از گذشته پادشاهي ايران باستان و سنن سلطاني و نوعي شبه مدرنيته [مدرنيسم] براساس ارزشهاي غربي هستيم. حكومت پهلوي دوم با حمايت غرب از ابتداي دهه 40 وارد دور تازه اي از مدرنيزاسيون با عنوان عصر تمدن بزرگ شد. با سقوط پهلوي اول كه نماينده ناسيوناليسم تجددگرا بود در دهه آغازين پهلوي دوم شاهد شكلگيري ناسيوناليسم ضداستعماري هستيم كه مهمترين نمونه بارز آن نهضت ملي كردن صنعت نفت است. از اين زمان به بعد است كه روشنفكران در پي بازسازي هويت ملي، رويكردهاي متفاوتي از خود نشان ميدهند. برخي همچون احمد كسروي و صادق هدايت در تلاش بودند كه ايرانگرايي را جايگزين ايدئولوژي اسلامي و تشيع كنند و اسلام را به مثابه پديدهاي بيروني و تحميلي بر فرهنگ ايران نمايش دهند و بشدت با عناصر فرهنگ اسلامي در افتادند. برخي ديگر به بازسازي هويت ديني همت گماردند. همچون آلاحمد كه در كتاب غربزدگي در دفاع از سنتهاي ديني به نقد از غرب پرداخت و در كنار وي ميتوان از شريعتي نام برد كه با طرح هويت ديني شيعي از «بازگشت به خويشتن» سخن گفت. مطهري كه در آثارش از هويت اسلامي دفاع ميكرد نيز در اين ميان نقش مهمي داشت. عدهاي نيز همچون تقي اراني، احسان طبري و خليل ملكي به دنبال آن بودند كه هويت ايراني را در قالب سوسياليسم علمي بيان كنند.
پانوشتها:
1- استفاني كرونين، رضاشاه و شكلگيري ايران نوين، ص 29. 2- همان، 246. 3- همان، 210. 4- محمود، محمود، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در قرن نوزدهم، ج 8، 1353، ص 609.
لطفالله لطفي
يکشنبه|ا|11|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1236]