واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: از حيات گفتن و از مرگ سرودن، دموكراسي از اينجا آغاز ميشود!
در روزگاران قديم كه زندگي هنوز پيچيده نشده بود و انسان ساده زيست بود، شعر چيز سادهاي بود در حركتِ رود، در تابشِ خورشيد، در ريزش ماه، در رويش درخت، در صداي پرنده، در وزش باد، در سرخي انار، در سياهي شب، در سفيديِ برف، در حرارت آتش و... خلاصه حيات خيلي سادهتر از كودكياش پيش ميرفت.
گوسفندان علف را ميفهميدند، صداي ني چوپان رانميشنيدند، يورش گرگ را نميديدند، ميخوردند و ميمردند! فلسفه كه وارد حيات بشر شد، سادگي قهر كرد و رفت و سؤال آغاز شد. رود از خود پرسيد: كجاميروي؟ ماه از خود پرسيد: چرا ميتابي؟ باران از خود پرسيد: چرا ميباري؟ و شاعر از خود پرسيد: چه ميگويي؟ اما گوسفند همين قدر ميفهميد كه براي هر سؤالي بَع بگويد. (در عصر گوسفند هنوز «نَع» اختراع نشده بود!)
پيچيدگي زندگي به حدي رسيد كه حكيم و منجم وعالم و خواجه و فيلسوف و شيخ و ميرزا و مولا، كنار شغل شريف خودبه شغل دومي به نام شعر و شاعري پرداختند و چون درآمد و شهرت شاعري بيشتر از تمام مشاغل بود، از شغل اصلي خود فاصله گرفتند و شعر را بر ساير علوم و فنون ترجيح دادند تا اين كه رسيد به عصر مشروطه و شاعري، شغل مستقلي شد با پروانه كسب جداگانه و صنف شريف شاعران صاحب تعاوني شدند و شعرهاي تعاوني از توليد به مصرف رسيد و به لطف بعضي عزيزان به كشورهاي همجوار فارسيدان صادر شد تا شعر فارسي جهاني شود.
از موضوع پرت شدم. ميخواستم بگويم در روزگاران قديم زندگي مثل امروز پيچيده نبود و شاعري شايد در حد رسانه برتر در خدمت نشر افتخارات بيبديل خسروان بود و از جمله پردرآمدترين مشاغل بيسرمايه و ابزار و مواد اوليه! با اندكي دقت متوجه ميشويم كه شاعر نيز مثل تاجر حق انحصار را ميشناخته و توسط همين حق انحصار به شهرت كلان ميرسيد. فردوسي حق انحصار مثنوي رزمي، نظامي مثنوي بزمي، مولوي مثنوي عارفانه را داشت و حافظ حق انحصار غزل رندانه و سعدي غزل عشقولانه و خيام رباعي فلسفي و بابا طاهر امتياز دوبيتيهاي عاميانه و ...
امروز كه به روزگاران قديم ميانديشم، ديگر از آن انحصار خبري نيست. شاعر جوان ما از بدو تولد با لالاييهاي سرشار از غلطهاي چاپي مادران رشد ميكنند تا آن كه ميرسند به مهد كودك و كودكستان. در آنجا با شعر شريف «من سطل آشغالم»، «يك توپ دارم قلقليه» و «من آمدم سلام گفتن را بلدم» آشنا ميشود. ميرسد به دوره ابتدايي و «صددانه ياقوت» و «اي روستايي» را نوش جان ميكند و بالاخره ميرسد به راهنمايي و دبيرستان و دانشگاه. و خلاصه تا بيايد شاعر شود و به استقلال زباني برسد، ديگر پير شده است. و از آنجاييكه به بهانه تنوع زباني و سلايق فردي هيچكس قادر به تحمل ديگري نيست، هر كس ساز خود ميزند و آواز خود ميشنود و آن كه در اين ميان سرش بيكلاه ميماند شعر امروز است و مخاطب مادر مرده كه محكوم است مدام تحقير شود.
در بررسي مجموعه شعرهاي منتشره با انواع صداها آشنا ميشويم با انواع سلايق؛ امّا اين صداها آيا ماندگار خواهند شد يا نه؟ اين، سئوالي است كه بايستي از كارخانههاي كارتنسازي بپرسيم! يكي به خاطر ترجمه، شعرهاي جهاني ميسازد؛ يكي به خاطر نشان دادن تفكرات عجيب و غريب، شعرهاي فلسفي صادر ميكند و ديگري به خاطر كُلفَت همسايه شعرهاي صد تختخوابيِ اساماسي ترشح ميكند در جهاني با اين همه تنوع. تازه گلايه ميكنيم كه چرا جايزه شعر نداريم؟ چرا شعر ما جهاني نميشود؟.... بياييم بهقول سهراب سپهري چشمهايمان را با خمير دندان حاوي فلورايد بشوييم و جور ديگر ديدن را تجربه كنيم و اگر نتيجه نداد دست از سر شعر برداريم و به زبان مادري لالايي بگوييم و به صنعت لالبازي حالي بدهيم تا كودكانِ يونيسف برايمان كف كنند! امروز كه به روزگاران قديم... بگذريم.
***
*«دايره آبي حيات» مجموعه شعر عبدالحميد دادوند است كه انتشارات نويد شيراز آن را منتشر كرده است. عبدالحميد باتوجه به نام زيبا و پرطمطراقي كه دارد، از عرفاي قرن حاضر شيراز است كه در كنار فلسفه و عرفان، در كارگاه زودبازده خود به شعربافي مشغول است. او در اين مجموعه بيشتر از آنكه تحت تأثير شاعران گذشته و حال باشد به فرداي شعر امروز ميانديشد. انديشهاي در پس پشت شعرهايش پنهان است كه مدام درپي كشف حقايق جهان هستي است. او بيآنكه شاعر باشد، فيلسوف مينمايد. قطاري مدام از سؤال و پرسش. او ميخواهد به حقيقت حيات برسد عارفي است كه ما را به عيش مدام كلمه فرا ميخواند:
ترك كن زندگي كوچكت را / ترك كن/ سنجاقكهاي كوتاه پرواز/ طعمه مرغها خواهند شد/ طعمه زمان در گذر (ص 8 كتاب).
او مسافر انديشناك سفر زندگي است و حسرتش از رؤياهايي است كه برجا ماندند و سفر به پايان رسيد. زبان شعرها ساده و صميمي است امّا از ايجاز خبري نيست. شعرها بدون فلسفه كش داده شدهاند تا كوتاهي عمر را بپوشانند. دادوند چنانچه ميانديشد با ما حرف ميزند در هنگام نوشتن به مخاطب بيحوصله فكر نميكند كه شعرش را ممكن است نيمه راه رها كند. سادگي در شعر امروز هنر كمي نيست امّا عدول از منطق شعر نيز عادلانه نيست او نه به ترجمه و جهاني شدن شعرهايش ميانديشد و نه در شعر زبان و سبك خاصي را پيروي ميكند او انديشههايش رامهار ميكند تا شايد حرفهايش را رديف كند:
الماسها/ الماساند/ تنها آنگاه/ كه با همند گردنبندند/ گردنبندي رخشان از الماس/ انسان نيز اين چنين است(ص 29 كتاب).
شعرهاي عبدالحميد 50 ساله شعرهاي شاعر ميان سالي است كه در شعر نصيحت نميكند تذكر نميدهد او به پاركِ شعر آمده است براي هواخوري و شايد هم براي فرار از «من»هاي درون. او به جستجوي خاطرات ديرسال گاهي حكم صادر ميكند:
جنگل، دريا و آسمان «من»/ آدمها «من»/ كشتزار و املاك «من»/ كارخانه «من»/ امپراطوري مقدس «من»/ مالكيت، جهان را كشت!(ص 32 كتاب).
در شعرهاي او مخاطب ساكن دايره آبي حيات است و به مرگ مينگرد:
روزها آرام ميگذرند/ بيصدا/ چون عبور شب و روز/ برحيات ما/ نه صدايي نه ترانهاي/ نه هياهويي/ نه رويايي/ نه حادثهاي تازه! زندگي بيرويا/ ميكشد مارا (ص 51 كتاب).
***
*دادوند شاعري جهاني انديش بومي نويس است. او فقر و جنگ و مرگ و قساوت را ميبيند امّا ازحيات مينويسد. زيباييهاي حيات را ميشناسد، از مرگ مينويسد و با تمام سادگي از پيچيدهترين مسائل فلسفي ميسرايد. او صلحانديشترين جنگجوي شاعر است كه نامش در ليست قربانيان شعر آمده:
آموختهايم اين بازي تاريك/ اين نمايش پرفريب را/ كه چند چهره داشتهايم/ كه ندانيم دندانند/ كدام چهره حقيقت ماست؟/ و راه بسپاريم تا زمان صفر/ تا مرگ حيات سردرگممان/ كه حتي ندانند كدام چهره را/ به خاك ميسپارند(ص 108 كتاب).
***
گاهي دوستان خُرده ميگيرند كه: فلاني، نوشتههاي شما آلياژي از طنز و جد است و نميتوان فهميد كه تأئيد است يا تكذيب! بالاخره اين شعرها خوبند يا بد؟!... در پاسخ اين عزيزان اضافه ميكنم كه من نيز مثل شما حيرانم. بهقول عبدالحميد دادوند بايد گفت:
حرف آخري در كار نيست/ ما همه تنها قطعهاي از حقيقتايم/ نه آنكه من ميگويم/ نه آن كلام كه برزبان تو جاريست/ دموكراسي از اينجا آغاز ميشود!(ص177 كتاب).
جمعه 13 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 104]