واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: آقای مهربان و عزیزی که یتیمان را به دانشکده می فرستید!
من دیروز رسیدم. سفرم با قطار چهار ساعت طول کشید. احساس عجیبی داشتم، چون تا به حال با قطار سفر نکرده بودم.
دانشکده بزرگترین و عجیب ترین محلی است که تا به حال دیده ام. هر وقت از اتاقم بیرون می روم، گم می شوم. اگر از این گیجی بیرون بیایم، شرح حالی مفصل برای تان می نویسم و در باره ی درس ها هم توضیح می دهم. فقط می خواستم برای این که با هم آشنا شویم اولین نامه را بنویسم.
کمی عجیب است که آدم برای کسی که نمی شناسد نامه بنویسد. اصلاً نامه نوشتن به نظرم عجیب است. تا به حال در عمرم بیش از دو یا سه بار نامه ننوشته ام، پس اگر خطایی در نوشته هایم می بینید، ببخشید.
دیروز صبح قبل از آمدنم، با خانم لیپت کلی صحبت کردم و او تکلیف رفتاری را که در بقیه ی عمرم باید داشته باشم روشن کرد، به خصوص نسبت به آقایی که آن قدر در حق من لطف کرده است. من سعی می کنم خیلی مودب باشم. ولی آدم چه طور می تواند با آقایی که دوست دارد او را جان اسمیت بنامند، محترمانه رفتار کند؟ چرا اسم با شخصیت تری را انتخاب نکردید؟ برای من، نامه نوشتن به آقای جان اسمیت عزیز، مثل این است که بخواهم نامه ای برای جناب تیر چراغ برق یا چوب لباسی عزیز بنویسم.
در تابستان امسال خیلی در باره ی شما فکر کردم. بعد از این همه سال، حالا که کسی پیدا شده که علاقه ای به من نشان بدهد، احساس می کنم خانواده ای برای خودم پیدا کرده ام. حال من هم کسی را دارم، چه احساس آرامش بخشی!
باید بگویم وقتی که در باره ی شما فکر می کنم، قوره ی تخیلم نمی تواند زیاد کار کند، چون فقط سه چیز از شما می دانم:
1. قد بلندید.
2. ثروتمندید.
3. از دخترها متنفرید.
می توانم شما را آقای بیزار از دخترها بنامم، ولی این کم و بیش اهانت به خودم است. اگر بگویم: آقای ثروتمند عزیز! به شما اهانت کرده ام. انگار که ثروت تنها مشخصه ی مهم شماست. ضمن این که ثروتمند بودن یک صفت سطحی است. شاید تا آخر عمرتان ثرمتمند باقی نمانید. چه بسیارند مردان زیرکی که در وال استریت ورشکسته می شوند.
اما قدبلندی صفتی است که تا آخر عمرتان با شماست. من تصمیم گرفته ام شما را بابالنگ دراز بنامم. امیدوارم از نظر شما اشکالی نداشته باشد. این فقط یک اسم خودمانی است و در این مورد چیزی به خانم لیپت نخواهیم گفت.
دو دقیقه ی دیگر زنگ ساعت ده نواخته می شود. زنگ ها روز ما را به چند قسمت تقسیم می کنند. با صدای زنگ می خوابیم، با صدای زنگ مطالعه می کنیم و با صدای زنگ غذا می خوریم. خیلی روحنواز است. بیشتر اوقات حس می کنم که مثل یک اسب هیجانزده هستم. خوب، این هم صدای زنگ. چراغ ها خاموش، شب به خیر!
می بینید که با چه دقتی از قوانین اطاعت می کنم! این به سبب تربیتم در پرورشگاه جان گریر است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 207]