واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: مورچه كوچك و كرم تپلي
روزي روزگاري ، مورچه كوچولويي بود كه در گوشه اي از جنگل زندگي مي كرد . خانه مورچه كوچولو داخل يك تكه چوب خشك بود . مورچه كوچولو از خانه اش بيرون مي آمد تا براي خودش غذا پيدا كند . گاهي قارچ جمع مي كرد و گاهي هم يك دانه يا تخم گل پيدا مي كرد . روزي از روزها وقتي مورچه كوچولو در كنار خانه اش دنبال غذا مي گشت، ناگهان سر و صدايي بلند شد و يك تكه چوب ، روي سر مورچه افتاد، آه و ناله كرد و كمك خواست اما كسي به كمكش نيامد . مورچه خيلي تلاش كرد تا خودش را از زير آن تكه چوب بيرون آورد، اما وقتي بيرون آمد، موجود عجيبي را ديد كه از داخل تكه چوب سر در آورده بود. مورچه كوچولو كه هم ترسيده و هم بدنش درد گرفته بود، بلند شد و به طرف موجود عجيب رفت، شاخك هاي او را گرفت و گفت : آن موجود عجيب گفت : مورچه كوچولو دلش سوخت ، كمي چوب جلوي كرم تپلي ريخت و گفت : ! كرم تپلي شروع كرد به خوردن تكه هاي چوب . هر روز كه مي گذشت كرم بزرگتر و چاق تر مي شد مورچه كوچولو كه از پرخوري كرم تپلي تعجب كرده بود ، فقط او را نگاه مي كرد ، اما خوشحال بود كه همسايه اي پيدا كرده و ديگر تنها نيست . چند روز بعد مورچه كوچولو خانه اي براي كرم تپلي درست كرد . مورچه كف خانه را با برگ هاي نرم پوشاند و به كرم تپلي گفت : اما كرم تپلي آنقدر سنگين شده بود كه نمي توانست بـه خانه جديدش برود براي همين مورچه كوچولو از جيرجيرك كمك گرفت تا دوتايي كرم تپلي را به داخل خانه اش ببرند . روزي از روزها، مورچه كوچولو دنبال غذا بود كه ناگهان سر و صدايي بلند شد او به طرف خانه كرم تپلي دويد و ديد كه سه حشره بدجنس به كرم بيچاره حمله كرده اند و مي خواهند او را اذيت كنند مورچه كوچولو شاخه اي را برداشت و به حشره ها حمله كرد. حشرهها هم ترسيدند و از آنجا رفتند. روزها پشت سر هم مي آمدند و مي گذشتند ، كرم تپلي روز به روز بزرگتر و شفاف تر مي شد . يك روز وقتي مورچه كوچولو به سراغ همسايه اش رفت ديد كه او در خانه اش نيست مورچه كوچولو كمي اطراف را گشت تا فهميد كه كرم تپلي از خانه اش بيرون رفته و مشغول كندن يك گودال است . كرم تپلي داخل آن گودال رفت ، دور خودش پيله اي تنيد و از آن به بعد داخلآن پيله زندگي مي كرد . از آن روز به بعد مورچه كوچولو هر روز كنار گودال مي رفت و به داخل آن نگاه مي كرد . مورچه نمي دانست كه عاقبت كرم تپلي چه مي شود . هميشهاز خودش مي پرسيد: مدتها گذشت حالا ديگر كنار خانه مورچه كوچولو قارچ هاي تازه اي روييده بود . يك روز چشم مورچه كوچولو به يك پروانه زيبا افتاد كه از داخل پيله بيرون مي آمد . مورچه كوچولو به همسايه اش سلام كرد، اما پروانه انگار او را نشناخت . پروانه زيبا آن قدر براي پرواز عجله داشت كه جوابي به مورچه نداد و فوراً به آسمان پرواز كرد و رفت .
چهارشنبه 17 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفرينش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 159]