تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
بهترین سایتهای خرید تیک آبی رسمی اینستاگرام در ایران
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1815665012
سينما - نوشتن روي شيب تند كوه
واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: سينما - نوشتن روي شيب تند كوه
سينما - نوشتن روي شيب تند كوه
چيستا يثربي:تازهترين فيلم ابراهيم حاتميكيا از چهارشنبه هفته پيش اكران شد. فيلمي درباره زنان و مسائل مربوط به آنها كه نشان از شامه قوي حاتميكيا در تشخيص يك بحران اجتماعي دارد. «دعوت» به دليل ساختار و موضوع، قطعا يكي از آثار بحثانگيز سينماي ايران است. به همين دليل از چيستا يثربي، نويسنده فيلمنامه و مسوول انتخاب بازيگران فيلم، خواستيم درباره شكلگيري فيلم دعوت مطلبي بنويسد. نوشتهاي كه نشان ميدهد گروه سازنده دعوت چگونه و از چه زماني كارشان را آغاز كردهاند.
شروع يك فيلم مثل شروع يك زندگي است، در ابتدا با هزار فكر و خيال و اميد شروع ميشود و سپس بهتدريج همهچيز رنگ و چهره واقعي خود را نشان ميدهد...
يكي از روزهاي گرم اواسط مردادماه 86: در دفتر حك فيلم نشستهام و ابراهيم حاتميكيا روبهرويم است، كارگرداني كه شور و اعتراضهاي سالهاي جواني را به يادم ميآورد، بهخصوص احساس روزي كه بعد از تماشاي فيلم «از كرخه تا راين» در سينماي مطبوعات داشتم، مرا يكسره به بيمارستان بردند چراكه حالم بهشدت دگرگون شده بود. حاتميكيا را با سالهاي دبيرستان شناختم و آخرين سكانس فيلم «مهاجر» درست در شب امتحان نهايي درس رياضي چهارم دبيرستان، چنان مرا تحت تاثير قرارداد كه همه اعداد روي كتاب درسيام را رقمهاي نوشتهشده روي پلاك شهدا ميديدم. سكانس پاياني فيلم «مهاجر» به همين دليل در ذهن من جاودان شد، به همين دليل ساده كه كاركرد شيء (پلاك) در سينما و روي پرده بزرگ ميتواند همچون كار كرد شخصيت، مخاطب را تحت تاثير قرار دهد و فرد حتي با يك شيء همذاتپنداري كند... و حالا آنجا بودم، در دفتر ابراهيم حاتميكيا و اينبار نه بهعنوان يك منتقد سينما، بلكه بهعنوان يك زن، مادر و نويسندهاي كه قرار است در نگارش فيلمنامه جديد اين كارگردان سهيم باشد. «دعوت»، فيلمي درباره بودن يا نبودن، فيلمي كه همان اسمش، از جاي ديگري آمده بود. در واقع حس ميكردم حاتميكيا مرا دعوت نكرده بلكه اين دعوت از سمتوسوي ديگري است؛ از سوي جهاني كه سالها روي آن تمركز داشتهام. بودن يا نبودن يك آفرينش جديد در ميان ما...
و هميشه دلم ميخواست درباره اين موضوع بنويسم، درباره بچههايي كه هرگز به دنيا نيامدند، درباره ارواح پاك خداوندي كه از سوي انسانها به اين جهان، دعوت شدند و سپس ناگهان دعوت پس گرفته شد! و آن روح معصوم تا ابد دليلش را نفهميد و تا ابد ميان زمين و آسمان يك سوال كودكانه را تكرار ميكرد: «چرا مادر؟» اين سوال از من بود، از زن، از مادر... حتي اگر پدر خواستار سقط جنين باشد يا حتي در اين مورد دستور بدهد باز در نهايت اين مادر است كه ميتواند به آن روح معصوم خداوندي «نه» نگويد. همه راهها به «مادر» ختم ميشود و شايد به همين دليل ابراهيم حاتميكيا در نگارش چنين فيلمنامه حساسي به حضور يك نويسنده- زن- مادر در كنار خود نياز داشت وگرنه چه ضرورتي به حضور من در آن روز گرم تابستان در دفتر «حك فيلم؟»
آن هم درست موقعي كه ميخواستم دخترم را به سفر ببرم و مگر نه اينكه حاتميكيا از جمله فيلمسازاني است كه معمولا فيلمنامههايش را خودش مينويسد، پس من آنجا چه ميكردم جز اينكه باور كنم خداوند دعاي مرا شنيده است. از جواني هميشه مقالاتي عليه سقط جنين نوشته بودم و دلايل روانشناختي خاصي براي اين كار ارائه ميدادم. حاتميكيا هيچكدام را نخوانده بود و جالب اين بود كه من آنجا نشسته بودم و وقتي او سخن ميگفت، فكر ميكردم جملات من است كه با صداي او شنيده ميشود! شايد خود او هم از شگفتي من، متعجب شده بود. او مرا بهعنوان يك نمايشنامهنويس و منتقد سينما ميشناخت كه گاهي هم فيلمنامه مينويسد، اما هرگز نميدانست واسطه دعوتي است كه خداوند به دست او براي من فراهم آورده بود و از آن روز من هم مثل كودكان معصوم به دنيا نيامده، «دعوت شده» بودم.
همهچيز با چند كاغذ ساده شروع شد. پژوهشهايي را مقابلم گذاشت كه ظاهرا تيمي از خانمهاي خبرنگار و پژوهشگر پيش از من از اينترنت جمعآوري كرده بودند و بعد چند صفحه كاغذ ديگر كه در آن هفتطرح كوتاه وجود داشت، درباره هفت زن كه به دليلي باردار شدهاند و به دليلي بر سر دوراهي بودن يا نبودن بچه در زندگيشان بلاتكليف هستند. من بايد داستان اين هفت زن را مينوشتم و عجيب اين بود كه اينبار حاتميكيا ميخواست از قصه به فيلم برسد. ميگفت: «در قصه جزئياتي وجود دارد كه ميتواند منبع الهام تصويري باشد» و از من خواست كه اول قصهها را بنويسم. بعضي از طرحها را دوست نداشتم و بعضي ديگر احتياج به تغييراتي داشت. يك ماه اول فقط درباره طرحها حرف ميزديم. كار من اين بود كه از 10 صبح تا نزديك غروب با حاتميكيا درباره چندوچون شخصيت اين زنها و انگيزههايشان صحبت كنم. گاهي او مرا قانع ميكرد و گاهي من او را تشويق ميكردم كه طرحي را عوض كنيم و او هم قانع ميشد. از آن پس، شبهاي دشوار شروع شد؛ شبهاي نوشتن... حالا ديگر طرحها از آن من شده بودند، آنها را دروني كرده بودم. گويي كه خود، اين زنها را از نزديك ميشناختم. بعضي طرحها كامل عوض شده بود و بعضي ديگر با صحبتهاي ميان من و كارگردان تغييرات زيادي پيدا كرده بود، اما حالا ديگر همه اين زنها از آن من بودند. دوستشان داشتم و ميشناختمشان مثل خودم، مادرم، خواهرم و حتي آن دوست دوران دانشجوييام كه با چشمهاي اشكبار مجبور شد فرزندش را سقط كند...
و حاتميكيا گفت: «بسمالله، شروع كن.» او فيلمنامه نميخواست. در ابتدا فقط قصه ميخواست و منتقد سختگيري بود. ميگفت: «نويسندگان زيادي برايم قصه آوردند اما قصه بايد «آن» و خلاقيتي داشته باشد كه تصوير آن را روي پرده ببينم.» موضوع حساسي بود، مثل راه رفتن روي لبه تيغ. اگر كمي ناصاف ميجنبيدي يا به ورطه ملودرامهاي معمولي خانوادگي ميافتادي يا قصهات شبيه هزاران فيلمي ميشد كه تا به حال در اين مورد ساخته شده است و اتفاقا هيچكدام هم تاثيرگذار نبوده است. داستان من با خودم شروع شد. يادم است اولين شب ماه رمضان بود. تازه از اجراي تاتر «روژانو» از كردستان بازگشته بودم. دم سحر با اساماس حاتميكيا از خواب بيدار شدم؛ «فردا در دفتر براي خواندن اولين قصه منتظرتان هستم» و خداي من هيچچيز ننوشته بودم. يك ماه فقط حرف زده بوديم و من به اين هفت زن طوري عادت كرده بودم كه انگار هفت چهره من بودند، هفت بخش شخصيتم، چگونه ميتوانستم آنها را در قالب قصه روي كاغذ بياورم؟ من محرم آنها بودم. مسائل خصوصيشان را به من گفته بودند، رازها، عشقها و سرخوردگيها... ميخواستم به حاتميكيا زنگ بزنم و به بهانه بيهودهاي انصراف دهم. بهانهاي مثل مريضي دخترم يا سفر خارج. اما او زودتر دست مرا خواند. اساماس از يكي از آيات قرآن برايم فرستاد كه «كودكان خود را نكشيد ما به آنها و شما روزي ميدهيم.» دستم بسته بود. به شب رسيديم. دخترم را خواباندم و پشت ميز نشستم: «به نام صاحب كلمه/ بهار...» و داستان بهار نوشته شد. من توسط كسي كه از جايي به من املا ميگفت در حال نوشتهشدن بودم. شهرزاد قصهگو بودم، من كه اينبار نه همه دختران سرزمينم، كه همه كودكان را بايد از دست مرگ نجات ميدادم و شهرزاد قصهگو بودم من، اگر صبح ميرسيدم و قصه تمام نميشد و من با دست خالي به دفتر حاتميكيا ميرفتم! اينبار كارگردان برايم مهم نبود. تمام كودكان به دنيا نيامده در گوشم فرياد ميكشيدند. «ميخواهيم زندگي كنيم. بنويس! زن، مادر، نويسنده بنويس! وظيفه توست...» بهار نميدانم از كجا در زندگي من پيدا شد، از كدام بخش وجودم در چند سالگي اما هرچه بود قوي و شتابان آمد و من نفسزنان مينوشتم و از او جا ميماندم. ناگهان ديدم ساعت هفت صبح است. بچه را سريع به مدرسه بردم وبا دستنوشتههاي خطخطي و جوهري سراسيمه خود را به دربند و آن خيابان پر درخت و آن خانه سپيد رساندم. پرده پنجره اتاق حاتميكيا از جنس حصير بود. خوب يادم هست كه نزديك بود حصير را بيندازم. حاتميكيا پشت ميزش نشسته بود و اتاق بهشدت تاريك، حتي كامپيوترش روشن نبود. من سراسيمه وارد شدم و آنقدر سلامم را سريع گفتم كه نشنيد. روي مبل نشستم و با استرس گفتم شما نميتوانيد دستخط مرا بخوانيد و من هم با كامپيوتر كار نميكنم... خودم برايتان ميخوانم و آنقدر تندتند حرف ميزدم كه ناگهان از چهره شگفتزده حاتميكيا متوجه شدم كه يك كلمه هم از حرفهاي مرا متوجه نشده است. اما از پشت ميزش بلند شد و روي مبل روبهرو نشست و من شروع كردم. بهار... وقتي قصه تمام شد ساعت نزديك سه بعدازظهر بود. يادم رفته بود به خانه زنگ بزنم و ببينم دخترم از مدرسه آمده، غذايي خورده است يا نه... يادم رفته بود ساعت سه قرار دندانپزشكي داشتم. يادم رفته بود كه من نويسنده اين قصه هستم و فيلم را قرار است كس ديگري بسازد و مهمتر از همه يادم رفته بود كه من بهار نيستم. پس چرا دستها و صدايم ميلرزد. اولينبار نبود كه قصهاي را براي كسي ميخواندم و اولينبار نبود كه درباره زني مينوشتم اما نميدانم چه فضايي پديد آمده بود كه بهار گريبان همه ما را گرفت و ديگر رهايمان نكرد. حاتميكيا با تعجب پرسيد: «همه را يكشبه نوشتي 46 صفحه؟» و من به تاثير قصهام بر كارگردان سالهاي جوانيام نگاه ميكردم و ميدانستم كه آن اتفاق افتاده است و من بايد شش قصه ديگر را هم بنويسم. بهار اولين قصه شد و از حاتميكيا گرفته تا محمد پيرهادي (تهيهكننده)، تورج منصوري (فيلمبردار)، كيوان مقدم (طراح صحنه و لباس) و مهين نويدي (طراح چهرهپردازي) همه به من با چشماني مشتاق تبريك ميگفتند. و اين مهين نويدي بود كه بعدها به من اعتراف كرد بارها موقع خواندن اين قصهها تحت تاثير قرار گرفته است اما موقع خواندن قصه بهار به گريه افتاده است و اين گريه در تمام ما نوعي حس مشترك بود كه در قصههاي ديگر سرريز ميشد و زنهاي ديگر آمدند... سيدهخانم، شيدا، سودابه، افسانه، ريحان و هانيهاي كه بعدها به دليل طولانيبودن قصهها حذف شد. ماه مهر، ماه مبارك، ماه تولد من به قصهنوشتن گذشت. مينوشتم و براي كارگردان ميخواندم و حاتميكيا روي آنها يادداشت و نظراتش را مينوشت و به من پس ميداد. مدام با دوست نازنينم دكتر شراره چلاجور در ارتباط بودم و از او پرسشهاي تخصصي درباره بارداري، سقط، اتاق تشريح و دانشجويان پزشكي ميپرسيدم و او با حوصله به همه سوالهاي من پاسخ ميداد. گاهي دخترم ميگفت: «مادر چقدر مينويسي؟ اصلا امسال با من نيستي... پس تئاتر كار نميكني؟» نه، تئاتر كار نكردم. هيچ فيلم يا سريال ديگري هم در آن سال قبول نكردم. در اين دنيا نبودم. كارم فقط نوشتن بود و نوشتن و هفت قصه تمام شد و حاتميكيا پسنديد و ناگهان گفت: «بسمالله فيلمنامههايش را شروع كن.» و آن پانزدهم ماه مبارك بود. فيلمنامهها نخست با ساختار تودرتو و پازلگونه نوشته شد اما طولاني بود و حاتميكيا چندان راضي نبود. به من گفت «معجزه قصههايت كو؟» گفتم تبديل كردن قصه 45 صفحهاي كه پر از حس و راز و ذهن راوي است به يك فيلمنامه 10 دقيقهاي كار دشواري است آقاي كارگردان. كمكم ميكرد و به من ميگفت: «دوباره از اول بنويس ولي اينبار اپيزودوار و هر كدام را جداگانه.» فيلمنامه بارها و بارها از ابتدا تا انتها نوشته شد و مدام بين من و حاتميكيا مبادله ميشد. حتي فيلمنامه افسانه را دو روز قبل از فيلمبرداري آن اپيزود، در دفتر حك فيلم از ابتدا تا انتها بازنويسي كردم. در واقع دشوارترين بخش كار تبديل ذهن راوي قصهها به شخصيتهاي فيلمهايي بود كه هر كدام فقط 15 دقيقه طول ميكشيد. آن قصههاي 50 صفحهاي كجا و يك فيلمنامه 10صفحهاي كجا. يادم است ثريا قاسمي بعد از خواندن قصه سودابه شگفتزده شده بود اما بعد از خواندن فيلمنامه ناراحت. كه پس چرا اينقدر قصه كم شد و زيباييهاي آن رفت؟ من و حاتميكيا به او و بقيه قول داديم كه زيباييهاي قصه را به فيلمنامهها بازگردانيم و اين درست يك هفته بعد از زماني بود كه حاتميكيا به من پيشنهاد «انتخاب بازيگر» را داده بود. شغلي كه هرگز در سينما تجربه نكرده بودم اما در تئاتر بارها و بارها بازيگران خود را شخصا انتخاب كرده بودم. حاتميكيا گفت: «تو اين زنها را ميبيني. با آنها خو گرفتهاي. پس راحتتر ميتواني بازيگرانشان را پيدا كني» و راست ميگفت چون من از همان لحظه اول نوشتن قصه بهار، چهره مريلا زارعي به ذهنم ميرسيد. شيدا را مهناز افشار ميديدم، سودابه را يك دختر لر ساده در تهران مثل سحر جعفريجوزاني و دكتر افسانه را يك خانم باشخصيت ولي تنها مثل كتايون رياحي. حتي انتخابهايمان مشترك بود. مثلا هر دو خورشيدخانم را ثريا قاسمي ميديديم يا شوهر شيدا را سيامك انصاري. به هر حال بازيگرهاي زيادي آمدند و رفتند. تمام ماه آبان و آذر به انتخاب بازيگر گذشت. برخي مناسب نقشها نبودند و برخي وقتشان را نميتوانستند با ما تنظيم كنند. اما من دائم ميگفتم از آن همه مرغ قصه منطقالطير عطار فقط سيمرغ به كوه قاف ميرسند و سيمرغ ميشوند. بايد ببينيم اين سيمرغ نهايي ما چه كساني هستند و قسمت هفت زن قصههاي ما به چه كساني ميرسد. از اين هفت قصه، يك اپيزود با وجود علاقه كارگردان به آن، به دليل طولانيبودن حذف شد و يك اپيزود به نام دانشجو با بازي ليلا اوتادي و پژمان بازغي به دلايل ديگري از جمله طولانيشدن فيلم، كنار گذاشته شد. حالا پنج زن ماندهاند و فيلم «دعوت» و من چيستا يثربي، زن، نويسنده و مادر. هرچه از سال 86 به ياد ميآورم شيب تند خيابان دربند است و نفسنفسزدن روي برف و جاي قدمهايم كه پرندهها روي آن مينشستند و حصير پنجره اتاق حاتميكيا و ستونهاي رنگپريده اتاقش كه مرا ياد تالارهاي قديمي تاتر ميانداخت و نيره حاتميكيا كه از زمان انتخاب بازيگر هميشه با يك دفتر و خودكار، خواهرانه همراهم بود و فيلمي درباره پنج زن و پنج كودك معصوم كه ناگهان دريافتم بيشتر از خودم، آدمهاي اطرافم و حتي ماندن در حرفه سينما، دوستشان دارم. آنقدر دوستشان داشتم كه به قول دخترم يادم ميرفت كه من فقط نويسنده آن هفت قصه و يكي از نويسندگان فيلمنامهها هستم و بازيگراني را دعوت كردهام. يادم ميرفت آن روز گرم تابستان در دفتر حاتميكيا كه كارگردان، مدام با شوق از فيلم جديدش حرف ميزد. يادم ميرفت كه اين سوژه بارها با من زندگي كرده بود اما در نهايت متعلق بود حاتميكيا بود و يادم ميرفت كه من يكي از آن هفت زن نيستم. وقتي حاتميكيا را آنگونه شيفته و بيقرار پشت دوربين فيلمبردارياش ميديدم يادم ميرفت كه از حالا به بعد من فقط يك غريبهام و نبايد به شيفتگي كارگردان حسادت كنم. پس زنهاي قصهام را به او سپردم و سعي كردم يادم بماند كه از اين پس ديگر چنان با قصههايم همذاتپنداري نكنم كه دلكندن از زنها مثل سقوط از شيب كوه دربند باشد و يادم بماند كه من يك «دعوت شده» بودم كه وظيفه خود را انجام دادم و رفتم...
بخشي از فيلمنامه «دعوت» ـ اپيزود خورشيد (سودابه)
روز- جاده لواسان
سودابه كنار پيرزن (خورشيد) در ماشين نشسته است و از شيب جاده لواسان بالا ميروند. پشت سر آنها زينال سوار موتورش، دنبال آنهاست...
اتومبيل در برابر باغ خزانزدهاي توقف ميكند. باغ پر از برگ زرد يا برف است. خورشيد و سودابه پياده ميشوند. پشت سر آنها، زينال كلاه كاسكتش را برميدارد و با تعجب به باغ و سودابه مينگرد.
سودابه: (آهسته به زينال) عجب باغيه...
زينال: ولي چه ساكته... آدم خوف ميكنه.
سودابه: يعني مطب مامائه اينجاست. چه جاي پرتي!
خورشيد: بفرمايين... (مكث) بفرمايين تو...
روز- داخل خانه ويلايي
سودابه و زينال كنار هم روي كاناپه استيل تنگ دو نفرهاي نشستهاند.
زينال آشكارا مضطرب است. سودابه به در و ديوار و تابلوها نگاه ميكند.
عكس جواني خورشيد آراسته در لباس زيبا و جواهرات بر ديوار است.
خورشيد كاغذي را تايپ ميكند و مقابل آنها روي ميز ميگذارد. خودكاري در روي آن قرار ميدهد.
سودابه: اين چيه؟
خورشيد: مال شماست
سودابه: پس اون ماما كه گفتين كجاست؟
خورشيد: (با تحكم) بخونيدش...
سودابه: (ورق را نگاه ميكند) واللـه من حوصله ندارم خانمجون. لطف كن خودت بخون.
خورشيد: اين يه قرارداده بين من و شما... طبق اين قرارداد شما بچهتونو پيشفروش ميكنيد.
چاي در گلوي زينال گير كرده به سرفه ميافتد. سودابه چه كار كنيم.
خورشيد: من بچهرو نديد ازتون ميخرم. تو هم تعهد ميكني كه 9 ماه اينجا تو سوييت اونور باغ زندگي كني خرج و خورد و خوراكت با من... ولي نبايد از جلوي چشمم دور شي... من بايد روي مالم نظارت داشته باشم.
سودابه و زينال به هم نگاه ميكنند.
زينال: بچه ما به چه درد شما ميخوره خانم؟
خورشيد: (آمرانه) اين ديگه به من مربوطه. شما قرارداد رو ميخونين. اگه باهاش موافقين امضا ميكنين...
زينال: نه خب معلومه كه موافق نيستيم. مگه خدا نكرده شيرين عقليم بچهمونو نديده به غريبه بفروشيم.
خورشيد: فكر كردم ميخواين از شرش خلاص شين.
سودابه: آره، ولي اونجوري فرق ميكرد.
خورشيد: چه فرقي ميكرد. كلي پول بايد خرج ميكردين. بعدشم اصلا كي ميدونه، شايد ناقص ميشدي... اينجوري بچهاي رو كه نميخواي ميدي به من، پول كه خرج نميكني هيچي، كلي هم كاسب ميشي. اون رقمي كه نوشتم كم نيست.
سودابه: (نگاه تند) اين رياله ديگه؟
خورشيد: نخير تومنه. يك سومش نقد بعد از امضاي قرارداد. يك سوم ديگهاش ماه هفتم.
قسط آخرم بعد از زايمان بعدشم شمارو به خير، ما رو به سلامت. شما آقا بعد از زايمان ميتوني دست زنتو بگيري و از اينجا ببري...
زينال: لازم نكرده خانم. ما همين الان دستشو ميگيريم از اينجا ميريم.
سودابه: خُب... واللـه (گيج) ما يه كم بايد فكر كنيم. (با نگاهي مردد به زينال مينگرد. زينال با حالت قهر به سقف نگاه ميكند).
نويسندگان: ابراهيم حاتميكيا ـ چيستا يثربي
يکشنبه 7 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 223]
-
گوناگون
پربازدیدترینها