تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن كم خوراك است و منافق پرخور.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819792221




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آدم فروش از ابراهيم نبوي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: توي آينه به خودش نگاه كرد. به صورتش كه داشت چروك مي خورد. احساس كرد ديگر مثل چند سال پيش كه پر از قدرت و توانايي است، نيست. خسته بود. خسته و آشفته. شروع كرد به نوشتن. يك چيزي بايد مي نوشت كه مثل بمب صدا كند. چيزي كه دوباره نامش را مطرح كند. بايد به يك سفر مي رفت تا در آن سفر با آدمهاي تازه مواجه شود. آدمهايي كه او را نشناسند و به او اطمينان كنند. جايي كه ديگران او را ببينند.

از وقتي از خانه بيرون آمد و در پشت سرش بسته شد، احساس ناامني مي كرد. تمام زندگي اش را توي چمدان كوچكي جا داد و رفت. مامور فرودگاه گفت: شما اجازه ورود نداريد. هر چه دليل آورد فايده نداشت. درها يكي پشت سر هم به رويش بسته مي شد. بسته شده بود. به دخترك چشم آبي اي كه به او گفته بود مي تواند يك هفته از او پذيرايي كند زنگ زد. دخترك پاي اينترنت دلش را برده بود، نه آن طور كه حاضر بشود همه چيز را براي او بدهد. جوري كه بتواند يك هفته با او خوش بگذراند. يك هفته پر از هيجان و تازگي. تلفن دخترك جواب داد. گفت كه وقت ندارد. آقاي قرمز برايش توضيح داد كه فقط براي ديدن او به لندن آمده است. داشت حرف مي زد كه تلفن قطع شد. دوباره زنگ زد. دخترك در دسترس نبود. تا ساعت ها در دسترس نبود. جيبش را گشت، پول هايش را شمرد. نمي توانست پول هتل بدهد. همان پنج تا اسكناس برايش مانده بود. با كارت بانكي كه مي دانست خالي است. يك در بسته.

توي آينه نگاه كرد. بايد يك كاري مي كرد. تلفن زد به پدر. آقاي قرمز به او مي گفت پدر. پرسيد: هان؟ گفت: پول لازم دارم. پدر گفت: خب؟ گفت: هزار دلار لازم دارم. پدر گفت: حالت خوبه؟ گفت: جدي مي گم، پول لازم دارم، هيچي پول ندارم. پدر گفت: تو همه پولت رو گرفتي، تا سنت آخرش رو ريختم به حسابت، مگه نه؟ گفت: شايد، ولي هيچ كس رو ندارم. پولم تموم شده. بايد يه پولي برام بفرستي، گرفتارم. پدر گفت: همه مون گرفتاريم، تو اوليش نيستي. گفت: عكس هات پيش منه، عكس خودت و دخترت و همه بچه هاي شركت. عكس همه رو دارم. پدر گفت: تهديد مي كني؟ گفت: دختره به من گفت برم لندن، حالا كه اومدم به تلفنم جواب نمي ده، كلي پول هواپيما دادم. پول هام ته كشيده، خيلي نامردي كرد. پدر گفت: اگه بهت اطمينان داشتم عكس ها رو ازت مي خريدم، ولي مي دونم كه ديگه نمي شه بهت اطمينان كرد. گفت: ولي شايد خيلي ها پول خوبي براي عكس ها بهم بدن. خيلي ها. فكر نمي كني؟ پدر گفت: مي توني عكس ها رو به اونها بفروشي، ولي اگه اين كار رو كردي ديگه هيچ كس بهت اطمينان نمي كنه. هيچ كس به آدم فروش اطمينان نمي كنه. گفت: من آدم فروش نيستم، من فقط پول مي خوام، برام ويزاي كار بگير، وقتي سرپا اومدم پولت رو پس مي دم. مي خوام نسخه اصلي عكس ها رو به خودت بدم و همه چيز رو از بين ببرم، قول مي دم. بهم اطمينان كن. پدر گفت: به كسي كه عكس دخترم و زنم رو توي خونه ام گرفته و مي خواد منو بفروشه اطمينان كنم؟ به نظرت اين قدر احمق مي آم؟ گفت: من مي آم همونجا، همه عكس ها رو بهت مي دم، فقط شيش ماه منو جمع و جور كن، وقتي اوضاع ميزون شد، پولت رو پس مي دم. قول مي دم. پدر گفت: چطوري بهت اطمينان كنم؟ گفت: قول شرف مي دم. پدر خنديد. آقاي قرمز گفت: واسه چي مي خندي؟ پدر گفت: داشتم در مورد شرف فكر مي كردم، خنده ام گرفت.

مرد از آن ايرلندي هايي بود كه سي سالي را در آفريقا گذرانده بود، مي گفتند رفيق ماندلاست. نمي گفت ايرلندي است، مي گفت من اهل زيمبابوه ام. اگرچه از آنجا هم تبعيد شده بود. مرد ايرلندي گفت: من نمي فهمم موضوع چيه، برام دقيقا توضيح بدين. قرمز گردنش را تكان داد و نگاهي به دخترهايي كه با دوچرخه از خيابان پشت شيشه رد مي شدند، انداخت و گفت: شما يك موسسه غير دولتي هستيد كه براي كمك به روزنامه نگاران تلاش مي كنيد، درسته؟ مرد گفت: بله، همين طوره. قرمز گفت: من يك روزنامه نگار هستم و دوست دارم با شما همكاري كنم. مرد ايرلندي گفت: ولي ما فقط به روزنامه نگاراني كمك مي كنيم كه در داخل كشورشون كار مي كنند و تحت فشارهاي غيرقانوني هستند. قرمز گفت: من مهم ترين كمك ها رو به روزنامه نگاران داخل كشورم مي كنم، سالهاست و من نياز به كمك دارم. ايرلندي گفت: شما در كجا زندگي مي كنيد؟ مرد گفت: من در پاريس زندگي مي كنم، ولي زندگي من در همه جاست، من وقتي در اينترنت هستم، يعني در همه جا هستم، در تهران، تل آويو، بيروت، لس آنجلس، پاريس، همه جا. ايرلندي گفت: ببينيد! من نمي دونم چطوري بايد توضيح بدم، ما يك موسسه غيردولتي هستيم، ما از موسسات اقتصادي بزرگ بخشي از ماليات شون رو مي گيريم و اون رو براي كمك به آزادي انديشه و حقوق بشر در آفريقا، آسيا، آمريكاي لاتين و كارائيب خرج مي كنيم، ما فقط به كساني كه در كشور خودشون هستند كمك مي كنيم و همه چيزمون هم علني و قانوني هست، ما سه بار برنده جايزه دفاع از آزادي بيان شديم. مي فهمي؟ ما نمي تونيم به كسي كه در اروپا زندگي مي كنه پول بديم. قرمز گفت: ببينيد! من براي همه اون روزنامه نگارهاي لعنتي كثافت كه دارن توي اون مملكت مسخره كار مي كنند، كمك كردم و مي كنم، شما بايد به من كمك كنيد، من حتي پول برگشتن به پاريس رو هم ندارم، مي فهمي! من گرسنه ام. ايرلندي ساكت ماند. لحظه اي از اتاق بيرون رفت. وقتي برگشت، قرمز سي دي را گذاشت روي ميز مرد و گفت: متاسفم كه بايد بهتون بگم، اين فهرست همه كساني است كه در كشور من از شما كمك مالي براي پروژه هاي مطبوعاتي گرفتند، من تا دو هفته به شما مهلت مي دم، اگر ده هزار يورو به من ندين من همه اين اسم ها رو منتشر مي كنم. ايرلندي انگار كه برق گرفته باشدش. گفت: مي دوني يعني چي؟ يعني فرداش همه شون رو مي گيرند. قرمز گفت: كسي كه پول خارجي مي گيره، همين كار رو بايد باهاش كرد، مگه نه؟ ايرلندي گفت: تو خودت هم كه از من پول خارجي مي خواي، مي دوني كاري كه تو مي كني يعني حق السكوت و من مي تونم از تو براي همين موضوع شكايت كنم؟ قرمز گفت: تا اون موقع حداقل 35 نفر از اونها توي زندان هستند، من در فرانسه بعد از چند ماه مي آم بيرون، ولي معلوم نيست سرنوشت اونها در زندان ايران چي مي شه. قرمز از جايش بلند شد و گفت: تا دو هفته بعد من حسابم رو چك مي كنم، بايد بدون ذكر نام شما پول به حساب من اومده باشه، همين. وگرنه اسم ها رو منتشر مي كنم. ايرلندي گفت: نمي دونم چي بگم. قرمز خنديد و گفت: اصطلاحا در زبان انگليسي بهش مي گين مادرقحبه، اگر راحت مي شي مي توني همين رو بگي. مرد ايرلندي غريد و گفت: خدا لعنتت كنه. قرمز داشت از در بيرون مي رفت كه ايرلندي صدايش كرد و پاكتي را به او داد. اين سيصد يورو هست، براي رفتن به پاريس. لازم نيست جايي رو امضا كني. قرمز پاكت را گرفت و بيرون رفت.

توي آينه نگاه كرد. موهايش را مرتب كرد. دكمه پيراهنش را بست و از دستشويي بيرون آمد. مرد موخاكستري داشت قهوه اش را مي خورد. دلش مي خواست دو تا ليوان بزرگ آبجو پشت سرهم بخورد، اما جلوي مرد موخاكستري نمي شد. بايد كار را تمام مي كرد و بعد خودش مي رفت و حسابي مست مي كرد، دلش يك فراموشي حسابي مي خواست. مرد موخاكستري گفت: سي دي عكس ها رو بايد نگاه كنم، اگه چيز بدرد بخوري توش باشه شايد يك فكر درست و حسابي برات بكنم. گفت: مطمئن باشين كه چيزهاي بدرد بخوري توش هست وگرنه وقت شما رو نمي گرفتم. مرد موخاكستري گفت: مهم نيست كه عكس ها به چه دردي مي خوره، ما همه چي رو در مورد شما مي دونيم، مهم اينه كه مطمئن بشيم دوباره نمي خواي نارو بزني، بايد ثابت كني كه مي تونيم بهت اطمينان كنيم. دفعه قبل كه يادت نرفته؟ يادش نرفته بود. قول داده بود كه اگر ولش كنند، با هيچ كس حرف نزند. ولش كرده بودند و او هم همه چيز را نوشته بود و حداقل در چهار كنفرانس مطبوعاتي همه مسائلي را كه اتفاق افتاده بود، گفته بود. گفت: مطمئن باشيد، اگر مي خواستم نارو بزنم، بعد از اون همه كارهايي كه كردم، نمي اومدم اينجا. مي فهمين كه؟ مرد موخاكستري سي دي را گذاشت توي كيفش و توي صورتش خنديد و گفت: بهت زنگ مي زنم، مي دونم قاطي كردي و اوضاعت خرابه. اداره به آدمهايي كه قاطي مي كنن زياد نمي تونه اطمينان كنه، بخصوص آدمي كه قبلا نارو زده باشه. گفت: مطمئن باشين، حواسم هست. مرد موخاكستري بلند شد و پاكت سفيد را دست او داد و رفت. نشست سرجايش. آنقدر كه مطمئن شود هيچ كس آن دور و بر نيست. رفت توي توالت و توي پاكت را نگاه كرد. وقتي به سالن برگشت به گارسون گفت يك آبجوي بزرگ. آبجوي گينس. ليوان را يكباره بالا رفت.

توي آينه را نگاه كرد. از قيافه خودش خوشش آمد. چرا خوش عكس نبود؟ در ميان صدها عكسي كه از خودش داشت، هيچ وقت از هيچ عكسي خوشش نيامده بود. انگار دوربين ها با او دشمن بودند. از دستشويي بيرون آمد و به سالن پذيرايي رفت. پدر توي مبل راحتي فرو رفته بود. گفت: روي پيشنهاد من فكر كردي؟ پدر سرش را تكان داد. گفت: من حاضرم قول بدم كه تمام كارها رو براتون راه بندازم، فقط يك هفته وقت مي خوام. پدر گفت: اول عكس ها رو تحويل بده، بعد روي ادامه كار فكر مي كنيم. يك هفته بعد بهت جواب مي ديم. گفت: باشه، ولي من احتياج به يك حقوق ماهانه دارم، با يك اجازه كار. مي خوام بمونم همين جا. پدر گفت: تا زماني كه قضيه عكس ها تموم نشه ما در مورد كار حرف نمي زنيم، مي دوني كه؟ گفت: باشه. از توي كيفش سي دي عكس ها را درآورد و گفت: اين سي دي عكس ها، قسم مي خورم كه هيچ نسخه ديگري از اين ها ندارم. به روح پدرم قسم مي خورم. پدر سي دي را كنار گذاشت و به روح پدر آقاي قرمز فكر كرد. گفت: تا يك هفته ديگه هزار تا مي ريزيم به حسابت، بعدا در مورد بقيه كار با هم حرف مي زنيم، يك هفته بعد. گفت: باشه، من هفته ديگه حسابم رو چك مي كنم و بهت زنگ مي زنم. پدر گفت: خودم بهت زنگ مي زنم، اين طوري بهتره.

پسر ريشو بود، وقتي ليوان آبجو را مي خورد آبجو راه مي افتاد لاي موهاي ريشش، داشت قاه قاه مي خنديد. وقتي آقاي قرمز وارد مهماني شد، همه دخترها و پسرها با او دست دادند و روبوسي كردند. آرمن گفت: واو! خيلي باحاله كه تو رو مي بينم. پسر ريشو هم با قرمز روبوسي كرد و به او گفت: خوشحالم مي بينمت، خوب كردي اومدي. قرمز گفت: اينجا خيلي شلوغه، قراره همينجا حرف بزنيم؟ ريشو گفت: آره، چرا كه نه، اون پشت هم يك اتاق دارم. هميشه آرزو داشتم تو رو ببينم، دلم مي خواد با هم يه عكس باحال بگيريم. قرمز گفت: آره، با هم عكس مي گيريم، من دوست دارم از همه بچه هايي كه اينجا هستند عكس بگيرم، بعدا عكس ها رو براي همه تون مي فرستم. همه عكس ها رو. خانه ريشو بزرگ بود و مهماني حسابي شلوغ بود. قرمز گفت: فكر كنم خوب پولي در مي آري، نه؟ ريشو گفت: آره، خوب هم خرج مي كنم، ولي براي كارهاي خودم احتياج دارم معروف بشم، نه به اندازه تو، ولي همين قدري كه ايروني ها مشتري گالري بشن. قرمز گفت: توي اينترنت روي من مي توني حساب كني، من همه چي رو برات راه مي اندازم، به اسم تو مي نويسم، به اسم تو عكس مي گيرم، فقط پولش رو بايد بدي. ريشو گفت: پول دارم، زياد. و آبشار آبجو راه افتاد لاي ريشش كه بوي توالت بارهاي پيگال را گرفته بود. قرمز گفت: پس گفتي من خيلي معروف هستم؟آره، در اين مورد يك كمي توضيح بده، برام جالبه. ريشو خنديد و در حالي كه گوشت هاي شكمش تكان مي خورد، گفت: آره پسر، هر چيزي رو كه تو گوگل سرچ مي كني اسم تو مي آد، مثل كفران ابليس مي موني. قرمز گفت: كفر ابليس. ريشو گفت: آره، ابليس هم مثل من كافر بود، هم كافر و هم چپ. ولي من الآن عاشق حزب الله لبنان شدم، خيلي توپه، خوار بوش رو سرويس كرد. خوشم اومد. به سلامتي حزب الله.

قرمز، تمام شب حواسش بود كه از همه پسرها و دخترها عكس بگيرد. از همه آنها بايد عكس مي گرفت. او عاشق عكس گرفتن بود.


منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 176]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن